بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت390 💫کنار تو بودن زیباست💫 دست جاوید زیر بازوم نشست و با
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت391
💫کنار تو بودن زیباست💫
کنارم نشست و به اتاقی که دیشب توش استراحت کردم اشاره کرد و آهسته گفت
_پاشو بریم تو اتاقت زنگ بزنبهش
پس برای اینمیخواست سپهر رو دور کنه!
ایستادم و همراهش وارد اتاق شدیم.
_اینکه رفت دستشویی چرا انقدر زود اومد بیرون
_نمیدونم یهو اومد بیرون
نگاهم سمت تخت رفت.بالشت روی تخت تکون خورده. پس جاوید گوشیم رو آورده بود بیرون
با غیط نگاهش کردم
_تو چرا گوشی من رو برداشتی اوردی بیرون؟!
در اتاق رو بست و با احتیاط گفت
_آروم! میشنوه میاد!
تن صدای رو پایین اوردن ولی اخمهام هنوز توی همِ
_چرا به گوشیم دست زدی! اگر نیاورده بودیش تو هال الان دست خودم بود
_من اومدم خونه دیدم یه صدای لرزش میاد. اومدم تو اتاقت دیدم گوشیت زیر بالشتِ این پسره مرتضی داره زنگ میزنه. منم جواب دادم که نگران نباشه
درمونده از اینکه مرتضی چه فکری پیش خودش کرده پرسیدم
_ناراحت نشد؟ گفتی کی هستی؟
لبهی تخت نشست
_اره بابا چرا هول کردی!
کنارش نشستم و جوری نگاهش کردم که برام تعریف کنه متوجه شد و ادامه داد
_جواب دادم،گفتم رفتی خونهی زن عمو. پرسید شما گفتم برادرشم. گفت هر وقت اومدی بهت بگم بهش زنگ بزنی
گوشیش رو سمتم گرفت
_بیا زنگ بزن
چشمهام پر اشک شد
_باور کرد؟
_آره. شکاکه؟
نگاه ازش گرفتم و سرم رو بالا دادم
_نه. دلم نمیخواد حتی یه ثانیه ازم برنجه
آهسته خندید
_خوشبهحالش لازم شد یه بار ببینمش. باید رازش رو بپرسم که چطوری تونسته اینجوری سربراهت کنه
گوشی رو روی پام گذاشت
_الان که بابا حساس شده به نظرم بهش زنگ نزنی بهتره. یه وقت صدات رو میشنوه. پیام بده
دلم از دوری مرتضی درد گرفته. گوشیش رو برداشتم و فوری توی دستم خودم قفلش رو باز کرد و صفحهی پیام رو باز کرد.
شمارهی مرتضی رو وارد کردم و براش نوشتم
"سلام. مرتضی این یارو گوشیم رو گرفت"
پیام رو ارسال کردم و جاوید با تعجب گفت
_به بابا میگی یارو؟!
نیمنگاه دلخوری از اینکه پیامم رو خونده بهش انداختم و گوشی صدای ریزی داد. فوری نگاهم رو به صفحهی گوشی دادم
"این شمارهی کیه؟"
از این که پیامی برام داده انقدر خوشحال شدم که ناخواسته لبخند رو صورتم پهن شد
"گوشی پسرشِ"
جاوید دلخور گفت
_هنوز من رو به برادری هم قبول نکردی!
کلافه گفتم
_میشه بری اونور پیامم رو نخونی!
ناراحت ایستاد و سمت پنجره رفت به گوشی نگاه کردم
"این بود گوشیت رو جواب داد؟"
براش نوشتم
"آره. خیلی مهربونه ولی نمیدونم میشه بهش اعتماد کرد یا نه. الان کنارم نشسته بود داشت پیامهام رو میخوند میترسم بره به باباش بگه"
پیام بعدیش بغض رو به گلوم آورد.
"خودت خوبی؟ اونجا اذیت نمیشی؟"
دستم سمت صورتم رفت و با نوک انگشتم لمسش کردم و نوشتم
"خوبم. مرتضی به این خط زنگ نزن. هروقت بتونم خودم زنگ میزنم. پیامم نده میترسم بره به سپهر نشون بده "
"از من به بابات گفتی؟"
پیامش رو چند بار خوندم و اشک روی صورتم ریخت و نوشتم
"نه هنوز."
صدای سپهر بلند شد
_جاوید...
جاوید نگران سمتم اومد
_بسه دیگه میاد میبینه
فوری نوشتم
"باید برم. خودم بهت پیام میدم"
با عجله صفحهی پیام مرتضی رو پاک کردم تا جاوید شمارهای ازش نداشته باشه و گوشی رو سمتش گرفتم.
_بمون تو اتاق ببینم چیکار داره. اگر فرستادم بیرون، اومد پیشت تو روش واینستا که اتفاق بدی نیفته
گوشی رو توی جیبش گذاشت و با عجله بیرون رفت
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
شوهرم خیلی زیبا بود و همین باعث دردسر زندگیم بود بهش شکداشتم. شکم هم بیجا نبود. هر شب با لبخند به گوشی نگاه میکرد و پبامبازی میکرد.صبحم با صدای پیامکش بیدار میشد و در حالی که مجذوب گوشیش بود می رفت سرکار. باید میفهمیدم کجای زندگی ایستادم. گوشیش رمز داشت و نمیتونم چکش کنم. یه روز که از خونه رفت بیرون دنبالش رفتم هنوز به شرکت نرسیده بود که متوجه شدم....
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت391 💫کنار تو بودن زیباست💫 کنارم نشست و به اتاقی که دیشب
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت392
💫کنار تو بودن زیباست💫
غمگین و کمی طلبکار نگاهش کردم
_من از دیشب هر چی تو گفتی، گوش کردم. هر چی گفت سکوت کردم جواب ندادم. نتیجه ش چی شد؟ امروز در رو قفل کرد
ابروهاش بالا رفت و متعجب گفت
_تو واقعا انتظار داری با یه شب سکوت به نتیجه برسی! تاره همچین سکوت هم نکردی یه جوری نگاهش میکردی از صد تا فحش بدتر بود.ضمن اینکه نه ناهار انروز نه شام دیشب رو از اتاق بیرون نیوندی و تنها خوردی
_من نمیدونم. برو راضیش کن من رو از اینجا ببر
برای اینکه متقاعدم کنه لحنش رو مهربون کرد
_غزال جان الان زوده! بگم میگه نه
ملتمس نگاهش کردم
_تو بگو شاید قبول کرد.
نفس سنگینی کشید و ایستاد
_باشه میگم ولی تو حرف نزن
با سر تایید کردم. در اتاق رو باز کرد و بیرون رفت من هم بدنبالش
روبروی سپهر نشست و به مبل اشاره کرد تا منم بشینم. کاری که گفت رو انجام دادم و بهش خیره شدم.
سپهر مشغول کتاب خوندن بود و اصلا نگاهمون نکرد
_بابا چایی میخوری؟
_نه
نگاهم کرد و با چشم و ابرو ازش خواستم تا بگه
_میگم... اجازه میدید من و غزال بریم رستوران؟
سر از کتاب برنداشت و با اخم گفت
_غزال فعلا تنبیهه. خودت تنها برو
با حرص نگاهش کردم
_خیلی خودت رو صاحب اختیار ندون. اگر در رو قفل نکرده بودی تا الان نمی موندم توی این زندان
جوری که بخواد بگه من صاحب اختیارتم لبخند زد
_رسم دنیا همینه. در روی زندانی قفله
_تو من رو آوردی اینجا که...
تچی کرد و کلافه گفت
_اَه. چقدر حرف میزنی! یه چند روزی بمون خونه صورتت خوب شه. بعد در رابطه با ادامهی تنبهت بحث میکنیم.
_چیه خجالت میکشی اون فامیل های درب و داغون تر از خودت، جای دستت رو روی صورتم ببینن
_نه. به خاطر خودت میگم. گفتم شاید خجالت بکشی. اگر ناراحت نیستی فردا شب یه مهمونی میدم و همه رو دعوت میکنم تا همون درب و داغون ها بیان شاهکارم رو روی صورتت ببینن. ببینن که برای تربیت کردنت از هیچ کاری دریغ نمیکنم.
_مهمونی نخواستم. میخوام برم دانشگاه. میخوام به زندگی عادیم برگردم
_عادی رفتار کن بعد
با بغضو مظلوم گفتم
_عادی چه جوریه؟ بگو همونجوری رفتار کنم
رنگ نگاهش با بغضم برای اولین بار عوض شد و نگاهش رو به جاوید داد و بهش تشر زد
_نتیحهی کارهات رو ببین!
ابروهای جاوید بالا رفت و زیر لب گفت
_به من چه!
سپهر ایستاد و کتاب رو روی میز گذاشت
_زنعنوت که شام رو اورد صدام کنید
سمت اتاقش رفت و وارد شد و در رو بست
اشک از چشمم پایین ریخت
_دیدی آقا جاوید! دیدی بی فایده بود؟!
_بی فایده نبود. همین الانم نباید جواب میدادی
کلافه ایستادم برو بابایی گفتم و وارد اتاق شدم.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست 🖊 : فاطمه علیکرم 🍂 هدیبانو🍂 🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫 ╔═💫🍂════╗ @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
دختری بودم که توی زیبایی چیزی کم نداشتم تقریباً از هر خانواده توی فامیل یکی یک بار اومده بودن خواستگاری من و من با غرور تمام به همه جواب منفی داده بودم احساس میکردم زیبایی که دارم باعث میشه تا من رو نسبت به بقیه برتر کنه پدرم همیشه بابت جواب ندادن به خواستگارها ملامتم میکرد اما مادرم تشویقم میکرد تا اینکه یکی از دوستان مادرم خواستگاری رو برای من آورد که از نظر زیبایی توی چهره، چیزی از من کم نداشت وضع مالی پدرش فوق العاده عالی بود و خودش پزشکی خونده بود و داشت برای تخصصش تلاش میکرد ازدواج من با این مرد که اسمش سعید بود باعث میشد توی فامیل هر کسی منتظر بدبختی من به خاطر جواب نه ایی که به پسرش دادم بود، نا امید بشه و بفهمه که حق با من بوده.ولی دقیقا روز عقد...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت392 💫کنار تو بودن زیباست💫 غمگین و کمی طلبکار نگاهش کردم
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت393
💫کنار تو بودن زیباست💫
در اتاق باز شد
_پاشو بیا شام
نگاه ازش گرفتم.
_از دیشب به حرفش گوش دادم به کجا رسیدم؟ من سیرم. برو در رو ببند
_عزال به خدا بابا داره راضی میشه...
با حرص نگاهش کردم
_برو بیرون
نفس سنگینی کشید و رفت و بعد از چند لحظه با سینی غذا برگشت دلخور و بی حرف روی میز گذاشت و بیرون رفت.
نگاهم سمت غذا رفت هر شب تو غذاشون گوشت یا مرغ دارن. چاشنی هم چند مدل، با اینکه نمیخورن کنار غذاشون هست
بعد من به قول نرگس هر شب مجبور بودم برنج زرد و سبز بخورم.
آقا سپهر حالا حالا ها باهات کار دارم. کاری میکنم که ارزو کنی کاش من رو نداشتی
سینی رو روی زمینگذاشتم و شروع به خوردن کردم
با صدای اذان از خواب بیدار شدم. چند ضربه به در اتاق خورد و صدای آهستهی جاوید بلندشد
_عزال بیداری؟
سرجام نشستم و موهام رو مرتب کردم
_بیدارم
در رو باز کرد و داخل اومد. لبخندی زد و گفت
_چون دیدم نماز میخونی گفتم بیدارت کنم
_دستت درد نکنه. صدای اذان گوشیت رو شنیدم
_گوشیِ باباعه
پاهام رو از تخت پایین گذاشتم و آهسته گفتم
_مرتضی بهت پیام نداده؟
سرش رو بالا داد و هر چی التماس داشت تو نگاهش ریخت
_غزال صبحانه رو با ما بخور
_هر وقت بزاره برم دانشگاه اونوقت میام
قدمی سمتم برداشت
_میشه بعد از نماز دانشگاهت رو بهش بگی؟
_که بگه نه؟
_شاید نگه. تو بگو
ایستادم و موهام رو جمع کردم
_باشه میگم. ولی اگر بگه نه هر چی از دهنم دربیاد بهش میگم.
از کنارش رد شدن و بیرون رفتم. وضو گرفتم و به اتاق برگشتم. جاوید هنوز نرفته
_رفتم از زن عمو برات چادر سفید و سجاده گرفتم. دیگه با چادر مشکی نماز نخون
به آینه اشاره کرد
_این برسم خودم برات خریدم.اگر بابا امروز کوتاه بیاد میبرمت یکم خرید کنی
برای تشکر لبخندی بهش زدم
_دستت درد نکنه.
سمت در رفت
_خواهش میکنم. گوشیمم خواستی بگو
چرخید و با لبخند نگاهم کرد و گفت
_باشه آبجی کوچیکه؟
چقدر با این کلمات غریبهام. غمگین نگاه ازش گرفتم و باشهای زیر لب گفتم. رفت و در رو بست
بعد از نماز چادر و سجاده رو جمع کردم و روبروی آینه ایستادم. برسی که جاوید خریده رو از توی سلفن درآوروم و نگاهی بهش انداختم. توی عمرم همچین برسی نداشتم. آهی کشیدم و شروع به برس کشیدن موهام کردم
در اتاق باز شد. سرچرخوندم و با دیدن سپهر بی تفاوت بهش نگاهم رو به آینه و به کارم ادامه دادم بی مقدمه گفت
_زیباییت به مادرت رفته!حالت موهات شبیه حالت موهای مادرته. تنها چیزی که من رو خیلی یاد مادرت میندازه حالت موهاته
پس میخواد دست از بداخلاقی برداره
_خدا رو شکر شبیه تو نشدم
_ولی اخلاق و اون زبون تند و تیزت به عمهت کشیده
_من هیچیم به تو خانوادهت نرفته. بیخود من رو نچسبون به خودتون
آهسته خندید
_بیا صبحانه
تیز نگاهش کردم
_صبحانه نمیام ولی میخوام ناهار رو خودم درست کنم. بگو ناهار نیارن بالا
لبخندش عمیقتر شد و پلکهاش رو روی هم گذاشت
_باشه
جوری با رضایت میگه باشه که فکر کرده میخوام براش ضیافت راه بندازم. میدونم چیکار کنم که دیگه غذا از گلوش پایین نره
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از حضرت مادر
💝 سلام امام زمانم
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا إِمامَ الْمَسيحِ...
🟢 سلام بر تو و برآن روزی که فرزند مریم،
نمازش را به تو اقتدا خواهد کرد.
#امام_زمان
#سلام_صبحگاهی
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت393 💫کنار تو بودن زیباست💫 در اتاق باز شد _پاشو بیا شا
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت394
💫کنار تو بودن زیباست💫
صدای محبوبه خانم رو شنیدم
_آقا من کارم بالا تموم شد. برم؟
_ببین غزال چی لازم داره براش بیار
برای اینکه حرفی نزنه در اتاق رو باز کردم و خیره بهش موندم
نگران نگاهم کرد و گفت
_هر چی گفته بودن رو آوردم
_خسته نباشی. برو پایین
_چشم
چند قدمی سمتم اومد و گفت
_دخترم گوشت و مرغ لازم نداری؟!
سرم رو بالا دادم. درمونده نگاهش رو ازم گرفت و بیرون رفت. روی تخت نشستم و منتظر رفتن سپهر شدم
بالاخره از سه ساعت از خونه بیرون رفتن و صدای پیچوندن کلید توی در دوباره اعصابم رو خراب کرد
این در قفل کردنش انقدر عصبیم میکنه که دلم میخواد هر چی تو خونه هست بشکونم
اما چه خوب که جاوید رو هم با خودش برد، اینجوری دستم برای درست کردن غذایی که مد نظرم هست بیشتر بازه.
نگاهی به ساعت انداختم. زمانی تا ناهار نمونده و باید از الان شروع کنم.
پیاز رو به روش خاله خلالی خورد کردم و سیب زمینی رو نگینی کردم.
اول پیاز و زردچوبه رو سرخ کردم و سیب زمینی رو بعد از سرخ شدنشون بهش اضافه کردم و توی قابلمهی برنج ریختم و همزدم.
آبش که جمع شد در قابلمه رو روش گذاشتم و منتظر موندم تا دم بکشه
نگاهم سمت ساعت رفت. تا اومدنشون خیلی مونده.
توی این دو روز نتونستم حمام برم
با اینکه لباس هام هم باید شسته بشن و لباس تمیز ندارم ولی بهتره حداقل خودم رو بشورم
دوش مختصری گرفتم و همون لباس های قبلم رو پوشیدم.
برای پیدا کردم سشوار وارد اتاق جاوید شدم. نگاهی به اتاق مجللش انداختم و آه از نهادم بلند شد.
من در یخچالم رو با چسب میبستم و از شدت برفکزیاد مجبور بودم هفتهای یکبار خاموشش کنم تا بتونم ازش استفاده کنم و اینها انقدر در ناز و نعمت بودن!
فقط منتظر روزی امکه سپهر من رو با پدر ظالمش روبرو کنه.
سشوارش رو که روی میز بود برداشتم و بیرون اومدم.
موهام رو خشک کردم که صدای باز شدن در خونه بلند شد و بالافاصله جاوید با ولع گفت
_غزال عجب بویی راه انداختی!
سشوار رو روی میز گذاشتم و بیرون رفتم
هر دو وارد خونه شدن سپهر طوری نگاه میکنه که منتظر سلام کردنم هست
_لباس هاتون رو عوض کنید بیاید غذا بخوریم
جاوید ذوق زده جلو اومد و مشمایی که دستش بود رو سمتم گرفت
_اینا رو برای توگرفتم
نگاهش سمت موهام رفت
_حمّام بودی؟
با سر تایید کردم
_ببخشید مجبور شدمبی اجازه برم اتاقت. اخه سشوار میخواستم
_اجازه نمیخواد! هر وقت هرچی لازم داری برو بردار
سپهر گفت
_هر چی لازم داری لیست کن برات بگیرم
نگاهی بهش انداختم. حیف که حرفهام رو برای ناهار خوردنت اماده کردم وگرنه جوابت رو میدادم.
سمت اتاقش رفت و با صدای جاوید نگاهم رو بهش دادم
_آفرین سکوت کن بزار همه چی درست بشه.
به اشپزخونه اشاره کرد
_عجب بویی راه انداختی! ما همیشه ناهار رو توی همون رستوران میخوربم. ولی بابا به خاطر تو میگه بریم خونه بخوریم
به یاد اون همه سال نبودش اهی کشیدم
_خسته نباشه
جاوید برای اینکه دعوا درست نشه پشیمون از حرفش گفت
_ برم زود لباس عوض کنم بیام
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از بهشتیان 🌱
با نامزدم تصادف کردم وقتی بهوش اومدم پدرم کردم با خونسردی گفت فلج شدی گریهم گرفته بودداد میزدم بابک کجاست بابک اومد توی اتاق دستش شکسته بود و سرش باند پیچی بود. نیم نگاهی بهم کرد و گفت معذرت میخوام و رفت. من چند روز بود بیمارستان بی هوش بودم بعد دو روز پدرم یه برگه داد دستمدرخواست طلاق بود.بابک بخاطر یه حماقت منو تا آخر عمر یکجا نشین کرد و رفت حالا درخواست طلاق داده اما من....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
سلام
آقایی در پیک موتوری پخش غذا کار میکرده که تصادف میکنه و پاش میشکنه و الان یک ماه و نیمه که تو گچ هست و مستاجره و بیمه هم نیست و یه همسر و و یک بچه داره. به گروه جهادی ما اطلاع دادند ما رفتیم تحقیق و متوجه شدیم که این خونواده فقط با نون خالی دارن زندگی میکنند و این نون رو هم نانوایی سر کوچشون بهش رایگان میده. ما هم دست یاری برای این هموطنمون رو به سمت شما دراز کردیم. صدقه هم به این خونواده میرسه. عزیزان هر چقدر که در توانتون هست حتی شده ۵ هزار تومان به این خونواده کمک کنید اجرتون با حضرت زهرا سلام الله علیها🤲🌹
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
زیرنظر پایگاه بسیج شهید عبدلی
حوزه بسیج ۲۸۸نجمه اسلامشهر
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@shahid_abdoli
لینکقرارگاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت160
🍀منتهای عشق💞
خداحافظی کرد و رفت.
توی این دو روز از خونهی رضا هم صدا بلند نشده.
احتمالا رضا باهاش قهره و مهشید دیگه روی حرف زدن نداره.
چه خوبه که امروز تعطیلم و میتونم استراحت کنم.
روی مبل دراز کشیدم. زهره گفت عمو در حالی خداحافظی کرد و رفت که اصلا روی نگاه کردن به خاله رو نداشته. بیچاره حق داره. دخترش آبروش رو برد.
اما اگر میلاد فیلمش رو نگرفته بود هیچ کس نمیتونست ثابت کنه.هیچ کس هم به میلاد هیچی نگفت.
چند ضربهی خیلی آروم به در خونه خورد. ایستادم. روسریم رو روی سرم انداختم و سمت در رفتم.
بازش کردم و با دیدن خاله متوجه علت آروم در زدنش، شدم.
تن صدام رو تا میشد پایین اوردم و از جلوی در کنار رفتم
_سلام
داخل اومد.
_سلام عزیزم.
در رو بستم
_صبح بخیر
_روی مبل نشست و آهی کشید
_چه خیری مادر!
دو روز هست که رضا و مهشید صدا ازشون در نمیاد. علی میگه بهشون سر نزن. دلم مثل سیر و سرکه میجوشه.
کنارش نشستم و تچی کردم
_خوبن که صداشون در نمیاد!
_من میترسم. عموت که رفت رضا اصلا محل به مهشید نداد. خودش تنهایی رفت بالا. من اومدن دیدم نشسته داره گریه میکنه. بهش گفتم پاشو برو بالا ولی از جاش تکون نخورد. رفتم تو آشپزخونه غذا بزارم یهو اومدم دیدم نیست.
اگر زهره و میلاد تو حیاط نبودن فکر میکردم رفته
_آبروش جلو باباش رفته فعلا ساکته.
_میترسم از اون روزی که پای سوری به این دعوا باز بشه. اونمثل عموتون نیست که شرمنده بشه از روز اول هر چی کم و کسری باشه رو به رومون میاره.
_مگه از روز اول که دخترش رو داد به رضا نمیدونست این ور چه خبره که الان شاکی باشه؟
_این رو من و تو میگیم. اون فقط دخترش رو میبینه. بدون اخلاقهای بدش هم میبینه
لبخند بی جونی رو لبهاش نشست
_رویا ببخش ناراحتت میکنم. من برای گفتن حرفهام فقط تو رو دارم.
خودم رو جلو کشیدم و بغلش کردم
_الهی دورتون بگردم. ناراحت نمیشم
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
با نامزدم تصادف کردم وقتی بهوش اومدم پدرم کردم با خونسردی گفت فلج شدی گریهم گرفته بودداد میزدم بابک کجاست بابک اومد توی اتاق دستش شکسته بود و سرش باند پیچی بود. نیم نگاهی بهم کرد و گفت معذرت میخوام و رفت. من چند روز بود بیمارستان بی هوش بودم بعد دو روز پدرم یه برگه داد دستمدرخواست طلاق بود.بابک بخاطر یه حماقت منو تا آخر عمر یکجا نشین کرد و رفت حالا درخواست طلاق داده اما من....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966