eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.4هزار دنبال‌کننده
136 عکس
47 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
💝 سلام امام زمانم 📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا إِمامَ الْمَسيحِ... 🟢 سلام بر تو و برآن روزی که فرزند مریم، نمازش را به تو اقتدا خواهد کرد.
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌393 💫کنار تو بودن زیباست💫 در اتاق باز شد _پاشو بیا شا
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 صدای محبوبه خانم رو شنیدم _آقا من کارم بالا تموم شد. برم؟ _ببین غزال چی لازم داره براش بیار برای اینکه حرفی نزنه در اتاق رو باز کردم و خیره بهش موندم نگران نگاهم کرد و گفت _هر چی گفته بودن رو آوردم _خسته نباشی. برو پایین _چشم چند قدمی سمتم اومد و گفت _دخترم گوشت و مرغ لازم نداری؟! سرم رو بالا دادم. درمونده نگاهش رو ازم گرفت و بیرون رفت.‌ روی تخت نشستم و منتظر رفتن سپهر شدم بالاخره از سه ساعت از خونه بیرون رفتن و صدای پیچوندن کلید توی در دوباره اعصابم رو خراب کرد این در قفل کردنش انقدر عصبیم می‌کنه که دلم می‌خواد هر چی تو خونه هست بشکونم اما چه خوب که جاوید رو هم با خودش برد، اینجوری دستم برای درست کردن غذایی که مد نظرم هست بیشتر بازه. نگاهی به ساعت انداختم. زمانی تا ناهار نمونده و باید از الان شروع کنم. پیاز رو به روش خاله خلالی خورد کردم و سیب زمینی رو نگینی کردم. اول پیاز و زردچوبه رو سرخ کردم و سیب زمینی رو بعد از سرخ شدنشون بهش اضافه کردم و توی قابلمه‌ی برنج ریختم و همزدم. آبش که جمع شد در قابلمه رو روش گذاشتم و منتظر موندم تا دم بکشه نگاهم سمت ساعت رفت. تا اومدنشون خیلی مونده. توی این دو روز نتونستم حمام برم ‌با اینکه لباس هام هم باید شسته بشن و لباس تمیز ندارم ولی بهتره حداقل خودم رو بشورم دوش مختصری گرفتم و همون لباس های قبلم رو پوشیدم. برای پیدا کردم سشوار وارد اتاق جاوید شدم. نگاهی به اتاق مجللش انداختم و آه از نهادم بلند شد. من در یخچالم رو با چسب میبستم و از شدت برفک‌زیاد مجبور بودم هفته‌ای یکبار خاموشش کنم تا بتونم ازش استفاده کنم و اینها انقدر در ناز و نعمت بودن! فقط منتظر روزی ام‌که سپهر من رو با پدر ظالمش روبرو کنه. سشوارش رو که روی میز بود برداشتم و بیرون اومدم. موهام رو خشک کردم که صدای باز شدن در خونه بلند شد و بالافاصله جاوید با ولع گفت _غزال عجب بویی راه انداختی! سشوار رو روی میز گذاشتم و بیرون رفتم هر دو وارد خونه شدن سپهر طوری نگاه می‌کنه که منتظر سلام کردنم هست _لباس هاتون رو عوض کنید بیاید غذا بخوریم جاوید ذوق زده جلو اومد و مشمایی که دستش بود رو سمتم گرفت _اینا رو برای توگرفتم نگاهش سمت موهام رفت _حمّام بودی؟ با سر تایید کردم _ببخشید مجبور شدم‌بی اجازه برم اتاقت. اخه سشوار می‌خواستم _اجازه نمی‌خواد! هر وقت هرچی لازم داری برو بردار سپهر گفت _هر چی لازم داری لیست کن برات بگیرم نگاهی بهش انداختم. حیف که حرف‌هام رو برای ناهار خوردنت اماده کردم وگرنه جوابت رو می‌دادم. سمت اتاقش رفت و با صدای جاوید نگاهم رو بهش دادم _آفرین سکوت کن بزار همه چی درست بشه. به اشپزخونه اشاره کرد _عجب بویی راه انداختی! ما همیشه ناهار رو توی همون رستوران می‌خوربم. ولی بابا به خاطر تو میگه بریم خونه بخوریم به یاد اون همه سال نبودش اهی کشیدم _خسته نباشه جاوید برای اینکه دعوا درست نشه پشیمون از حرفش گفت _ برم زود لباس عوض کنم بیام پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از بهشتیان 🌱
با نامزدم‌ تصادف کردم وقتی بهوش اومدم‌ پدرم کردم با خونسردی گفت فلج شدی گریه‌م گرفته بودداد میزدم بابک کجاست بابک اومد توی اتاق دستش شکسته بود و سرش باند پیچی بود. نیم نگاهی بهم کرد و گفت معذرت میخوام و رفت. من چند روز بود بیمارستان بی هوش بودم ‌بعد دو روز پدرم یه برگه داد دستم‌درخواست طلاق بود.بابک بخاطر یه حماقت منو تا آخر عمر یکجا نشین کرد و رفت حالا درخواست طلاق داده اما من.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
سلام آقایی در پیک موتوری پخش غذا کار میکرده که تصادف میکنه و پاش میشکنه و الان یک ماه و نیمه که تو گچ هست و مستاجره و بیمه هم نیست و یه همسر و و یک بچه داره. به گروه جهادی ما اطلاع دادند ما رفتیم تحقیق و متوجه شدیم که این خونواده فقط با نون خالی دارن زندگی میکنند و این نون رو هم نانوایی سر کوچشون بهش رایگان میده. ما هم دست یاری برای این هموطنمون رو به سمت شما دراز کردیم. صدقه هم به این خونواده میرسه. عزیزان هر چقدر که در توانتون هست حتی شده ۵ هزار تومان به این خونواده کمک کنید اجرتون با حضرت زهرا سلام الله علیها🤲🌹 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 5892107046739416 گروه جهادی شهدای دانش آموزی زیرنظر پایگاه بسیج شهید عبدلی حوزه بسیج ۲۸۸نجمه اسلامشهر فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @shahid_abdoli لینک‌قرارگاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خداحافظی کرد و رفت. توی این دو روز از خونه‌ی رضا هم صدا بلند نشده. احتمالا رضا باهاش قهره و مهشید دیگه روی حرف زدن نداره.‌ چه خوبه که امروز تعطیلم و می‌تونم استراحت کنم.‌ روی مبل دراز کشیدم. زهره گفت عمو در حالی خداحافظی کرد و رفت که اصلا روی نگاه کردن به خاله رو نداشته.‌ بیچاره حق داره. دخترش آبروش رو برد. اما اگر میلاد فیلمش رو نگرفته بود هیچ کس نمی‌تونست ثابت کنه.هیچ کس هم به میلاد هیچی نگفت.‌ چند ضربه‌ی خیلی آروم به در خونه خورد. ایستادم.‌ روسریم رو روی سرم انداختم و سمت در رفتم. بازش کردم و با دیدن خاله متوجه علت آروم در زدنش، شدم. تن صدام رو تا می‌شد پایین اوردم و از جلوی در کنار رفتم _سلام داخل اومد. _سلام عزیزم.‌ در رو بستم _صبح بخیر _روی مبل نشست و آهی کشید _چه خیری مادر! دو روز هست که رضا و مهشید صدا ازشون در نمیاد. علی میگه بهشون سر نزن.‌ دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشه. کنارش نشستم و تچی کردم _خوبن که صداشون در نمیاد! _من می‌ترسم. عموت که رفت رضا اصلا محل به مهشید نداد. خودش تنهایی رفت بالا. من اومدن دیدم نشسته داره گریه می‌کنه. بهش گفتم پاشو برو بالا ولی از جاش تکون نخورد. رفتم تو آشپزخونه غذا بزارم یهو اومدم دیدم نیست. اگر زهره و میلاد تو حیاط نبودن فکر میکردم رفته _آبروش جلو باباش رفته فعلا ساکته. _میترسم از اون روزی که پای سوری به این دعوا باز بشه. اون‌مثل عموتون نیست که شرمنده بشه از روز اول هر چی کم و کسری باشه رو به رومون میاره. _مگه از روز اول که دخترش رو داد به رضا نمیدونست این ور چه خبره که الان شاکی باشه؟ _این رو من و تو میگیم. اون فقط دخترش رو می‌بینه. بدون اخلاق‌های بدش هم می‌بینه لبخند بی جونی رو لب‌هاش نشست _رویا ببخش ناراحتت می‌کنم. من برای گفتن حرف‌هام فقط تو رو دارم. خودم رو جلو کشیدم و بغلش کردم _الهی دورتون بگردم. ناراحت نمیشم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
با نامزدم‌ تصادف کردم وقتی بهوش اومدم‌ پدرم کردم با خونسردی گفت فلج شدی گریه‌م گرفته بودداد میزدم بابک کجاست بابک اومد توی اتاق دستش شکسته بود و سرش باند پیچی بود. نیم نگاهی بهم کرد و گفت معذرت میخوام و رفت. من چند روز بود بیمارستان بی هوش بودم ‌بعد دو روز پدرم یه برگه داد دستم‌درخواست طلاق بود.بابک بخاطر یه حماقت منو تا آخر عمر یکجا نشین کرد و رفت حالا درخواست طلاق داده اما من.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌394 💫کنار تو بودن زیباست💫 صدای محبوبه خانم رو شنیدم _آ
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 دیسی از داخل کابینت برداشتم و برنج رو داخلش کشیدم و وسط میز گذاشتم. دو تا کاسه ماست هم پر کردم و کنار هر بشقابی گذاشتم. جاوید وارد آشپزخونه شد و جوری با ولع نگاه میکنه که معلومه تا الان این غذا رو نخورده صندلی رو عقب کشید و نشست. نفس عمیقی کشید و پرسید _اسم این غذا چیه؟ _صبر کن بابات بیاد. شاید اون بدونه سپهر وارد آشپزخونه شد و نگاهش روی دیس ثابت موند.کنایه وار گفتم _بفرمایید. غذای شاهانه‌ست! نیم نگاهی بهم انداخت جلو اومد و سرجاش نشست. جاوید با اجازه‌ای گفت کفگیر رو برداشت و برای خودش کشید و اولین قاشق رو توی دهنش گذاشت و نگاه من به سپهر خیره موند. جاوید با دهن پر گفت _عجب چیزیه! کمی ماست توی دهنش گذاشت _چقدر خوشمزه‌ست! بدون اینکه نگاه از نگاه سپهر بردارم گفتم _اره خیلی خوشمزه‌ست همزمان که قاشقش رو از غذا پر می‌کرد گفت _اسمش چیه؟ _دمی زرد. غذای مورد علاقه‌ی من _واقعا هم دوست داشتنیه ناخواسته چشمم پر از اشک‌شد _من با این غذا بزرگ‌شدم. خدا رو هم‌شکر کردم و می‌کنم. البته این خیلی بهتر از اونیه که ما می خوردیم. چون این برنجش ایرانیه مال ما پاکستانی بود اشک روی صورتم ریخت _یه وقتا همین ماستم نبود و با آبلیمو می‌خوردیم. می‌خوای امتحان کنی؟ روی صحبت من با سپهر بود ولی جاوید که هنوز متوجه منطور من نشده گفت _الان‌ که با ماست مزه می‌ده.‌سری بعد با آبلیمو می‌خورم قاشق دیگه ای خورد و پرسید _با آبلیمو خالی؟ سربلند کرد و متوجه نگاه من و سپهر شد و از سرعت جویدنش کم‌کرد صدام لرزید _اره با آبلیمو خالی.‌ من غذا زیاد بلدم‌ از امشب غذاهایی که تو تمام این سال‌ها خوردم رو براتون درست می‌کنم.‌ یه روز برنج رو زرد می‌کنم. فردا شوید می‌زنم‌ پس فرداش رب میزنم. یه روز نیمرو می‌زنم‌ روش. خیلی هم وضعمون خوب باشه یه تن‌ماهی می‌خریم سپهر غمگین از حرف‌هام گفت _من خیلی بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم لازم داری برات پول می‌فرستادم. اون‌نصرت خدا نشناس هر بار می‌گفت کفش می‌خواد مانتو می‌خواد چادر می‌خواد، اضافه‌تر هم می‌گرفت _برو از دختر برادرت بپرس ببین بین کفش و پول و بابا چی رو انتخاب می‌کنه.‌ حاضره سایه‌ی پدر بالاسرش نباشه ولی کفش پاش باشه؟ با گریه ادامه دادم _به خدا که آدم پابرهنگی رو به بی پدری ترجیح می‌ده.‌ صندلی رو عقب فرستادم و ایستادم.‌ _بخورید نوش جونتون _من از نصرت شکایت کردم _اتفاقا منم موافقم ولی این چیزا کم و کسری های بچگی من رو جبران نمی کنه. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
سلام آقایی در پیک موتوری پخش غذا کار میکرده که تصادف میکنه و پاش میشکنه و الان یک ماه و نیمه که تو گچ هست و مستاجره و بیمه هم نیست و یه همسر و و یک بچه داره. به گروه جهادی ما اطلاع دادند ما رفتیم تحقیق و متوجه شدیم که این خونواده فقط با نون خالی دارن زندگی میکنند و این نون رو هم نانوایی سر کوچشون بهش رایگان میده. ما هم دست یاری برای این هموطنمون رو به سمت شما دراز کردیم. صدقه هم به این خونواده میرسه. عزیزان هر چقدر که در توانتون هست حتی شده ۵ هزار تومان به این خونواده کمک کنید اجرتون با حضرت زهرا سلام الله علیها🤲🌹 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی زیرنظر پایگاه بسیج شهید عبدلی حوزه بسیج ۲۸۸نجمه اسلامشهر فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @shahid_abdoli لینک‌قرارگاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️اشک های رهبر عزیزمان را از یاد نمیبریم 🌹«ای مولای ما!من جان ناقابلی دارم، جسم ناقصی دارم، اندک آبروئی هم دارم که این را هم خود شما به ما دادید؛ همه ی اینها را من کف دست گرفتم در راه انقلاب» ۱۳۸۸/۳/۲۹ اللهم احفظ قائدنا و حبیب قلوبنا نائب المهدی امامنا الخامنه ای حتی یصل فرج مولانا المهدی (عج)
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌395 💫کنار تو بودن زیباست💫 دیسی از داخل کابینت برداشتم و
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 به اتاق برگشتم و روی تخت نشستم.خاطرات شیرینی که با فهمیدن اینکه سپهر زنده بوده و بهم سر نزده برام تلخ شده البته فقط از وقتی که مرتضی افتاد زندان وضع خونه انقدر خراب شد و تا قبل اون خوب غذا می‌خوردیم ولی وضعیت لباس من همیشه فقیرانه بود. هیچ وقت قبول نمی‌کردم عمو رضا برام خرید کنه و دایی هم سالی یکبار خرید می‌کرد. انقدر حالم بده که انگار کسی راه نفس رو از گلو برام بسته. برای اینکه از فکر بیرون بیام کنار کارتنی که کتاب هام‌داخلش بود نشستم و یکی یکی بیرون آوردمشون. با دیدن عکس مامان کنار سپهر اشک تو چشم‌هام جمع شد و تیرک‌بینیم شروع به سوختن کرد. با تمام دروغ هایی که دایی از سپهر گفته بود چقدر دوستش داشتم. در اتاق آهسته باز شد سر بلند کردم و با دیدن سپهر آهی کشیدم و نگاهم رو به قاب عکس دادم در رو بست و لبه‌ی تخت رو بهم نشست. با حسرت گفتم _این تنها عکسی بود که از تو داشتم. وقتی فقط برام‌عکس روی دیوار بودی خیلی دوستت داشتم. ازت دفاع می‌کردم. سینه سپر می‌کردم و هر کس حرفی می‌زد که بهت توهین می‌شد رو می‌شوندم سرجاش. طوری که دیگه به فکرش هم نرسه بخواد پشت سرت حرفی بزنه. وقتی برای اموات دور دیگ آش، فاتحه می‌فرستادن من برای تو‌پنهانی از همه، فاتحه می‌خوندم. خوبی‌هایی که خاله ازت می‌گفت رو پیش چشمم بزرگ‌ می‌کردم و مدام می‌شمردمشون که به خودم ثابت کنم خوب بودی. گاهی هم ازت دلگیر می‌شدم که با رفتنت باعث شدی من بی کس و کار باشم اشک روی صورتم ریخت و با زاری گفتم _همیشه می‌گفتم کاش نمرده بودی. کاش می‌موندی.‌ اگر عمر مادرم کوتاه بود لااقل پدر بالای سرم بود. تو چشم‌هاش نگاه کردم و با گریه گفتم _اما الان‌می‌گم کاش مرده بودی و انقدر داغ سر دلم نمی‌موند غمگین‌نگاهش رو ازم گرفت و با حرص بین اشک هام گفتم _تو اصلا مادرم رو دوست داشتی؟ آهی کشید و گفت _خیلی دوستش داشتم! همیشه با خودم فکر می‌کردم ازش عاشق ترم. روزای آخر قبل رفتنم، خیلی اذیتش کردم. بی محلی کردم بهش، تا مجبور به اومدنش کنم‌. سرش داد زدم کوتاه نیومد اما، گفتم می رم یا من کم میارم یا اون! رفتم. به سال نرسید! خواب و خیال اون چشمای افسونگرش خواب و خوراکم رو گرفت! دلتنگیش نذاشت دووم بیارم! گفتم میرم میگم تو مسابقه عاشقی باهاش من بردم که کم آوردم گفتم میرم دوباره شروع می کنیم اما آدرسی بهم دادن که توان قلبم رو گرفت. بهشت زهرا، ردیف... آهی کشید وحرفش رو خورد _من باختم. اون برد که طاقت نیاورد. دیگه پلی برای بازگشت نبود. پلی که باهم ساخته بودیم رو خرابش کردم. _برای من میومدی با بغض ادامه دادم _مامانم خیلی غصه خورد نامرد از گوشه‌ی چشم‌نگاهم کرد و نفس سنگینی کشید _تنها کسی که میتونه بهم بگه نامرد و بهش حق میدم‌تویی _حالا که جایگاهت رو پیش من می‌دونی و بهم حق می‌دی بزار برم. من مال اینجا نیستم رنگ شرمندگی از نگاهش رفت _تو مال منی. پس باید خونه‌ی من بمونی. همه چیزت هم دست من. جز اینجا هم هیچ کجا نمی‌ری اشکم‌رو پاک کردم و طلبکار گفتم _کلا کارهات رو بی فکر انجام‌می‌دی. بی فکر می‌ری بی فکر برمی‌گردی. بی فکر نگه می‌داری _همه رو درست می‌گی جز آخریش. سر اینجا ِآوردنت خیلی فکر کردم. _هر وقتی که بتونم و در باز بشه یه جوری میرم‌که عمرا بتونی پیدام کنی با خیال راحت و خونسرد گفت _اگر دری باز موند برو چند ثانبه سکوت کرد و اینبار با چشم غره گفت _تو غلط می‌کنی پات رو از در این خونه بی اجازه‌ی من بیرون بزاری.‌ هم روی مهربونم رو دیدی هم اون روی سگم رو.پس غلط اضافه نکن بشین سرجات حق با جاویده. دربرابرش مظلوم باشی و سکوت کنی شرمنده میشه توضیح میده و هر چی جلوش بایستی سپر میگیره تا حتی یک تیر هم بهش نخوره نگاه خیره‌ش رو بعد از چند ثانیه ازم برداشت. ایستاد و سمت در رفت که گفت _فردا شب پدربزرگت یه مهمونی تدارک‌دیده. به خاطر ورود تو مکثی کرد و دستگیره‌ی در رو پایین داد _امیدوارم جوری برخورد کنی که شخصیتت رو بالا ببره میدونم چیکار کنم! پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
معلم زیست💯 تنها معلم مرد مدرسه، هر روز کنار میزم می‌ایستاد و درس میداد. تمام توجهش توی کلاس به من بود اوایل بدم می‌اومد تا اینکه محبت‌هاش زیاد شد و خیال خام به سرم زد حتما میخواد بیاد خواستگاریم‌تو ذهنم باهاش ازدواج هم کردم تا اینکه یک روز از یکی شنیدم....😢 https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از  حضرت مادر
💛 ای‌آنکه‌ ظهور‌ تو‌ تمنای‌همه العجل‌آقا‌به‌حق‌فاطمه..... ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎ ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊درخواست شهید مدافع حرم  سجاد مرادی : هر کسی اذیت نمیشه و پیام منو می شنوه یک روز برا ما نماز بخونه، ممنون میشیم❤️ زیباترین قسمتش اونجاست که میگه: ان شاءالله اونور جبران بکنیم!
سلام آقایی در پیک موتوری پخش غذا کار میکرده که تصادف میکنه و پاش میشکنه و الان یک ماه و نیمه که تو گچ هست و مستاجره و بیمه هم نیست و یه همسر و و یک بچه داره. به گروه جهادی ما اطلاع دادند ما رفتیم تحقیق و متوجه شدیم که این خونواده فقط با نون خالی دارن زندگی میکنند و این نون رو هم نانوایی سر کوچشون بهش رایگان میده. ما هم دست یاری برای این هموطنمون رو به سمت شما دراز کردیم. صدقه هم به این خونواده میرسه. عزیزان هر چقدر که در توانتون هست حتی شده ۵ هزار تومان به این خونواده کمک کنید اجرتون با حضرت زهرا سلام الله علیها🤲🌹 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی زیرنظر پایگاه بسیج شهید عبدلی حوزه بسیج ۲۸۸نجمه اسلامشهر فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @shahid_abdoli لینک‌قرارگاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد. _چه موهای قشنگی داری؟ تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش. _من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم. سر به زیر گفتم: _اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ... _تو درست ترین تصمیم زندگی منی. _شما نمی ترسید؟ _میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم. _پس از کی میترسید؟ https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
نگار بعد از پدر و مادرش مجبوره تو خونه ای کنه که اونجا بودن غافل از اینکه احمدرضا اون خونه بهش 💯 داره ولی مادش که شدیدا به اصالت خانوادگی🚫 اهمیت میده مخالفه تا اینکه متوجه میشه برادرش رامین♨️ هم به نگار علاقه داره.... https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 بیرون رفت و در رو بست‌. فردا بلایی سرشون بیارم تا بفهمن من دخترم مادرمم، نه نوه‌ی این‌ها. در اتاق باز شد و جاوید داخل اومد. نگاه پر از التماسی بهم انداخت و روی زمین کنارم نشست. چشمش به قاب عکس توی دستم افتاد و کنجکاو گفت _ایشون مادرتِ؟ آهی کشیدم و با سر تایید کردم _خدا بیامرزشون. چقدر شبیهش هستی! _مادرم خیلی مظلوم بوده _خدا رحمتشون‌ کنه. لحنش رو پر از التماس کرد _اومدم یه خواهش ازت بکنم عکس رو کناری گذاشتم و یکی از کتاب‌ها رو بیرون اوردم _چه خواهشی؟ _میشه خواهش کنم دست از لج‌بازی برداری و مهمونی فردا شب رو که بابا بهت گفته، بیای؟ ابروهام‌بالا رفت _مگه من گفتم نمیام. خودش بهت گفت؟ خیره نگاهم کرد و درمونده گفت _یا ابوالفضل! می‌خوای بیای چیکار کنی؟ از لحنش لبخند کمرنگی روی لب هام نشست _بالاخره تو دوست داری بیام‌یا نه!؟ _اینجوری که می‌گی می‌خوای بیای معلومه قراره چیکار کنی! نگاهم رو ازش گرفتم‌ و اهی کشیدم _بهم حق بده. _به تو حق می‌دم.‌ولی از عکس العمل بعد بابا می‌ترسم _نترس.‌ هیچی‌ نمی‌شه نگاه نگرانش رو ازم گرفت _غزال این ها همه پله‌هست برای رسیدن تو به دانشگاه. برای راضی کردن بابا برای ازدواجت بامرتضی _اینایی که گفتی برام مهمه خیلی هم مهم. اما نمی‌تونم این فرصت رو از دست بدم ملتمسانه گفت _خواهش می‌کنم خیره نگاهش کردم. این ترس جاوید ته دلم‌رو خالی میکنه. صدای سپهر بلند شد _جاوید رو به در گفت _الان میام بابا تن صداش رو پایین‌ آورد _دوباره میام باهم حرف بزنیم ایستاد و با عجله بیرون رفت کاش دیگه برای حرف زدن نیاد‌. استرسش باعث میشه ترس به دلم بیفته. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌. 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌397 💫کنار تو بودن زیباست💫 بیرون رفت و در رو بست‌. فردا
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 به جاوید که روبروم نشسته نیم‌نگاهی انداختم و بالای مقنعه‌م رو مرتب کردم _غزال چرا داری اینجوری می‌کنی؟ با اینکه متوجه منظورش هستم ولی پرسیدم _چه جوری؟ _آخه کی تو مهمونی خانوادگی با مانتو مقنعه میاد؟! _کدوم خانواد؟ من یه خانواده دارم که تو جمعشون باتونیک و روسری بودم. جمعی که امشب قراره برم پیششون همه‌شون برام غریبه‌ن درمونده گفت _خب نکن دیگه! چند روزه دارم پُزت رو می‌دم که خواهرم تحصیل‌کرده‌ست با شعوره... _اولا برو حرفت رو پس بگیر‌ دوما من جز اینا لباسی اینجا ندارم _برات خریدیم دیگه! _لباس باید به سلیقه‌ی خودم باشه اخم کرد و ایستاد _من توی سه روزی که اینجایی همه جوره هوات رو داشتم تو هم‌به خاطر من حرف گوش کن. اگر هم انقدر معرفت نداری که دیگه هیچی ناراحت از اتاق بیرون رفت. نفس سنگینی کشیدم و چشمم به مشمایی افتاد که دیروز بهم داد. مشما رو برداشتم و صدای سپهر رو از بیرون شنیدم _حاضر شده؟ جاوید گفت _بله محتوای مشما رو روی تخت ریختم. دو تا تونیک‌و روسری همرنگشون. یکی آبی و اون یکی کرمی. خیلی دوست داشتم امشب رنگ تیره بپوشم ولی انگار چاره‌ی دیگه‌ای نیست.‌ لباس آبی رو پوشیدم. در اتاق رو نیمه باز کردم و گفتم _من یه سوزن لازم دارم سپهر گفت _ببین چی می‌خواد! فشاری به در اومد خودم رو کنار کشیدم نگاه دلخور جاوید با دیدن لباس توی تنم از بین رفت و لبخند رضایت بخشی رو لب‌هاش نشست _سوزن برای چی؟ به روسری اشاره کردم _گره که نمی‌تونم بزنم! _صبر کن الان برات میارم با عجله بیرون رفت.‌روسری رو برداشتم روبروی آینه ایستادم و رو روسری رو روی سرم انداختم با حرص تو چشم‌های خودم خیره شدم. مامان یه لباس عوض کردم. فکر نکنی قراره باهاشون بشینم گل بگم و گل بشنوم.‌ اینا همشون باید تاوان اون روز هایی که از تنهایی و بی کسی بالای سنگ قبر شکسته‌ت اشک‌می ریختم و آرزوی داشتنت رو می‌کردم، بدن. فقط خدا کنه هیچ کس باهام حرف نزنه _غزال ببین کدوم اینا رو می‌خوای؟ نگاهی به دست جاوید انداختم.‌یه کلیپس ریز و یه سوزن بغل‌سر. _از کی گرفتی؟ _زن عمو. به خدا زن خوبیه‌ اصلا هم تو اتفاقاتی که برای مادرت افتاده نفش نداشته سوزن بغل سر رو برداشتم _دستت درد نکنه سمت آینه چرخیدم و روسری رو با سوزن بغل سرم بستم. _چقدر بهت میاد! _ممنون. بابات حاضره؟ _اره منتظره توعه _برو الان میام لبخندی زد و بیرون رفت. چادر نمازی که جاوید برام آورده بود رو روی سرم انداختم و بیرون رفتم. سپهر با دیدنم ایستاد و سمت در رفت _من نمیام اونجا برای خوشگذرونی میدونی که؟ ایستادو سمتم چرخید جاوید مضطرب نگاهم کرد _اصلا هم برام‌مهم نیست اونایی که پایین کیا هستن که بخوای معرفیشون کنی _می‌دونم _دارم میام که هر چی بلدم بگم که اون روزهایی که باعثش بودن رو تلافی کنم _اینم می‌دونم _میدونی و میخوای ببریم؟ چند قدم سمتم اومد و جاوید هم با احتیاط بهمون نزدیک شد. از بعد اون دو تا سیلی، یکم از نزدیکی زیاد باهاش ترس دارم. ناخواسته نگاهم رو به زمین دادم. _بهت حق می‌دم که باهاشون اخت نگیری. مخصوصا که نمی‌دونم زن عموت چیا بهت گفته. حرفت رو بزن که امیدوارم حرف دل من رو بزنی. ولی بی ادبی نکن بدون اینکه نگاهش کنم گفتم _بی ادبی هم تو برنامه‌م هست‌ با نک‌انگشت چند صربه‌ی آروم به سرشونم زد _این رو بدون که من بی ادبی هات روبی‌جواب نمیدارم. ضمن اینکه به پای من هم نمی‌نویسن.‌همه‌ش میره پای خاله‌ت که وظیفه‌ی تربیتت رو به عهده گرفته بوده. حالا اگر دوست داری آبروش رو ببری هر طور صلاح می‌دونی رفتار کن. دستش رو به تهدید بالا آورد و گفت _عواقب بعدش رو هم بپذیر. چون‌از این به بعد رو به پای من مینویسن چرخید و سمت در رفت. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌. 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
وقتی که مجرد بودم خواستگار های زیادی به خاطر زیباییم داشتم گاهی اوقات آدم دلش پیش اونی گیر میکنه که نباید، مثل من که ناخواسته عاشق یکی شدم، اما یه خواستگار داشتم که وضع مالیش از همه بهتر بود به خاطر کچل بودنش و شکم بزرگش ازش بدم میومد چقدر به پدرم التماس کردم منو به این نده بابام گوش نکرد شب عروسی وقتی کنار اصلان شوهرم نشسته بودم که.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
هدایت شده از  حضرت مادر
💚 ای که نزدیک تر از جانی و پنهان ز نگه هجر تو خوش ترم آید ز وصال دگران ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
هدایت شده از  حضرت مادر
عزیزان از که از بدهی باقی 2500امروزواریزشد5میلیون دیگه باقی مونده67هزارتومن روی کارت داریم دوستانی که توانایی کمک کردن یا صدقه دادن دارید کمک کنید بتونیم بدهی تسویه کنیم یا‌ واریز بزنن بدهی جمع میشه بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌398 💫کنار تو بودن زیباست💫 به جاوید که روبروم نشسته نیم‌
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 جاوید آهسته گفت _کاش نمی‌‌اومدی! نیم نگاهی بهش انداختم و به جای خالی سپهر خیره شدم. کلی برنامه برای امشب داشتم و سپهر پای خاله رو وسط کشید و خلع سلاحم کرد. بی ادبانه رفتار نمی‌کنم ولی در اولین فرصتی که بدست بیارم کلمه‌ی ظالم رو براشون معنی می‌کنم تا خودشون رو بیشتر بشناسن دست جاوید پشت کمرم نشست _برو که خدا بخیر کنه _برای یه مرد خوب نیست انقدر ترسو باشه _ترس از چی؟! _نمی‌دونم. از خودت بپرس که انقدر استرس داری _اسم این ترس نیست. من نگران بابام. توی این خونه الان همه بله چشم‌گو بابا هستن تو هر کاری بکنی شخصیت بابا رو نشونه می‌گیره _خود بابات برای من مهم نیست که شخصیتش باشه هر دو بیرون رفتیم. سپهر پایین پله ها منتظر بودو بااخم به زمین نگاه میکرد. فعلا که همه چیز به نفعش شده. به خاطر‌ جاوید لباس عوض کردم و به خاطر خاله نمی‌تونم هر حرفی بزنم. همه جوره دستم بسته شده و تنها کاری که می‌تونم بکنم سکوته. اینم راه خوبیه. نه با کسی حرف می‌زنم نه از غذاشون می‌خورم اصلا الان‌که قرار نیست کاری کنم چرا باید برم! من می‌خواستم برم که انتقام این‌چند سال رو با حرف‌هام‌بگیرم. الان‌برم که به دعوتشون احترام بزارم؟! فوری چرخیدم تا پله ها رو بالا بگردم که جاوید هر دو دستش رو دو طرف راه پله گذاشت _کجا؟ اخم‌هام‌رو توی هم کردم _دستت رو بردار می‌خوام برگردم _چرا؟‌ تو که تا اینجا اومدی! خواستم دستش رو پایین بکشم اما موفق نشدم _به تو ربطی نداره. دستت رو بردار مچ دستم اسیر دست سپهر شد و عصبی اما با تن صدای پایین‌گفت _چته! تمام خشمم رو تو نگاه ریختم‌و بهش زل زدم _دستم رو ول کن. من نمیام پشیمون شدم _قبول اینکه بیای یا نه با خودت بود اما اجازه‌ی اینکه بگی میام وسط راه بگی پشیمون شدی رو نداری با دست دیگه‌ام تلاش کردم مچ دستم رو از دستش آزاد کنم اما انقدر فشارش رو بیشتر کرد که دردد باعث شد تا بیخیال بشم _چرا اجازه ندارم! من هر جا دلم نخواد نمی‌رم _غزال بفهم که اطرافیا بازیچه‌ی تو نیستن که هر دقیقه نظر عوض کنی! گفتی میام‌، اینا تدارک‌ دیدن _تدارک چی؟‌ نهایت یه پیمونه برنج اضافه کردن... _سلام نگاهم سمت برادرش رفت که کنار نازنین ایستاده بود. سپهر بدون اینکه از اخمش کم‌کنه دستم رو کشید و تا پایین‌پله ها با خودش به زور همراهم کرد _سلام‌داداش نگاه پر از محبتی بهم انداخت _خوش اومدی عزیزم سرد و بی روح نگاهش کردم و جوابی ندادم. نازنین دستش رو سمتم دراز کرد _خوبی غزال جون نیم نگاهی به دستش انداختم که دست جاوید از کنارم رد شد و بهش دست داد. نگاه پر تعجبم رو جمع و جور کردم. با اینکه حجابشون رو رعایت میکنن اما محرم و نامحرم براشون مهم نیست! سپهر گفت _همه اومدن؟ _بله. فقط سروش مونده رستوران _اون رو می‌دونم‌ خودم بهش گفتم بمونه مرد از جلوی در کنار رفت و سپهر همزمان که داخل رفت دستم رو رها کرد و اینبار برای اینکه کنترلم کنه دستش رو پشت کمرم گذاشت و هدایتم کرد. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌399 💫کنار تو بودن زیباست💫 جاوید آهسته گفت _کاش نمی‌‌او
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد خونه شدیم.‌ ناخواسته نگاهم دنبال پیرمردی گشت که زندگی من و مادرم رو به نابودی کشونده. همه به خاطر ورود ما ایستادن جز پیرمرد و پیرزنی که روی صندلی نشسته بودن. عصایی کنار صندلی پیرزن بود واکری کنار صندلی پیرمرد. نگاه پر از نفرتم با دیدن دست های لرزون و چروک‌های صورت پیرمرد، از صِرافت افتاد. نفرت فقط از نگاهم رفت ولی هیچ چروکی نمیتونه نفرت قلبم رو پاک‌کنه. چون من با این نفرت بزرگ شدم. از بچگی هر وقت کم و کاستی توی زندگیم‌بود با فکر بچه‌گانه‌ی خودم ربطش دادم به این مرد و مخالفتش خواهر سپهر جوری که انگار بی‌گناه‌ترینه لبخند به لب جلو اومد _خوش اومدی عزیزم‌... نگاه سرد و بی‌روحم رو به جاوید دادم _من باید تا آخر این مهمونی عذاب آور کجا بشینم؟ این حرفم رو به جز جاوید و نازنین که کنار هم ایستادن، سپهر و خواهرش هم شنیدن و منتظر عکس العمل سپهر موندم اما حرفی نزد جاوید گفت _هر جا دوست داری. می‌خوای بیا اونجا به جایی که اشاره کرد نگاه کردم. تا چشم کار می‌کنه توی این خونه‌ی بزرگ‌ مبل و صندلی هست. کنارم ایستاد _بیا کنار خودم بشین دستش رو پشت کمرم گذاشت و توی سکوتی که معلومه رفتارم براشون سنگین تموم شده و زیر نگاهشون سمت مبلی که جاوید گفت رفتیم و نشستیم زنی میانسال با سینی شربت روبروم ایستاد. نگاه ازش گرفتم. جاوید دو تا لیوان شربت برداشت و روی میز گذاشت. _ممنون زن رفت و جاوید گفت _طاهره خانم خدمتکار پایینِ. به این چرا محل ندادی! _چون نمیشناختمش نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم _رو تو یه حساب دیگه باز کرده بودم! ابروهاش بالا رفت _مگه چی شده؟ اهان صبر کن ببینم نکنه به خاطر نازنین می‌گی؟ جوابی ندادم که ادامه داد _نازنین نامزد منِ.‌ دو ماه دیگه عروسیمونِ. ناراحت از قضاوتم نگاهش کردم _ببخشید نمی‌دونستم یاد مرتضی افتادم. اگر سر و کله‌ی اینا پیدا نمی‌شد ما هم‌ الان‌ به همه گفته بودیم که عقد کردیم _تقصیر خودته. یه جوری قیافه گرفتی که هیچ‌کس جرئت نمی‌کنه خودش رو بهت معرفی کنه _معرفی کنه که چی بشه! _یعنی برات مهم نیست زن برادرت کیه؟ نگاه پر حرفی بهش انداختم. برادر کجا بود! من اگر راهی پیدا کنم جوری میرم‌که دیگه هیچ کدومتون نتونید پیدام کنید _چیه؟ هنور من رو هم قبول نکردی!؟ دلم‌ نمی‌خواد برنجونمش اخم‌هام توی خم رفت _تو چرا نذاشتی من برگردم بالا! لیوان شربت رو برداشت و کمی ازش خورد _چون بابا مطمعن بود از وسط راه برمیگردی بهم گفته بود پشتت راه بیام اجازه ندم.‌ _تو هم طرف باباتی! با خنده گفت _من تو رو خیلی دوست دارم ولی گوش به فرمان حرف بابام پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از  حضرت مادر