🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت112
💫کنار تو بودن زیباست💫
سوار ماشین شدیم.
_مرتضی تو برای آیندهت چه تصمیمهایی گرفتی!؟
از سوالم جا خورد.
_برای کدوم قسمتش؟
_مثلا دوست داری چه جور دختری رو بگیری؟
از گوشهی چشم نگاهم کرد و لبخند ریزی روی لبهاش نشست و ماشین رو راه انداخت.
_دوست دارم خانمم خونهدار باشه
نا امید نفسم رو بیرون دادم. این کلا با کار کردن زن مخالفه. کاش میتونستم خونه رو عوض کنم. باید دنبال راه دیگهای باشم تا ساعتهای کار تو مزون رو بتونم بیرون از خونه باشم.
_البته بعد از یه مدت زندگی زیر یه سقف اگر تشخیص بدم که میتونه از پس خودش بربیاد میتونه سر کار هم بره.
نفس سنگینی از کلافکی کشیدم. بیچاره اونی که زن تو بشه.
_تو مریم رو میشناسی خواهرتِ. میدونی که از پس خودش برمیاد. دختر سرسنگین خوبی هم هست. اگر بخواد بره سرکار موافقی!
کمی اخمهاش توی هم رفت
_خودش گفته بیای بگی؟!
وای برای مریم یه شر درست کردم!
_نه. مریم اصلا دنبال این حرف ها نیست! فقط میخوام نظرت رو بدونم.
با این سوال انگار اوقاتش تلخ شد
_نه نمیزارم بره سرکار.
حرصم رو دراورد. برای اینکه تلافی کنم گفتم
_بیچاره ما زنها که اختیارمون افتاده دست شما مردا
نیم نگاه تیزی بهم اندخت و پشیمون از نظری که داده تچی کرد.
_آخه مریم آدم سر کار رفتن نیست که!
حالا که پشیمون شده و کوتاه اومده بهترین فرصته خودم رو بگم. سمتش چرخیدم و به خیره شدم
_من چی؟ من آدم سرکار رفتن هستم؟
ابروهاش بالا رفت و کمی فکر کرد.
_تو که...اختیارت دست من ...نیست! دایی باید تصمیم بگیره.
_حالا تو فکر کنم منم مثل مریم. موافقی؟
کلافه دستش رو بین موهاش فرو برد و سمت گردنش کشید. کمی اخم کرد
_تو مثل مریم نیستی. این بحثم تموم کن
جوری اخمهاش رو توی هم کرد که دیگه جرئت نکنم حرفی بزنم
باید به فکر راهی برای پیچوندنشون باشم. خدا کنه بتونم. هم درآمد داشته باشم هم شرمندهی نسیم نشم.
کلافگیش روی رانندگیش تاثیر گذاشت و سرعتش رو زیاد کرد.
این برای من که از سرعت نمیترسم اصلا نگران کننده نیست ولی ماشین دستش امانته
_خیلی خب حالا! فقط سوال پرسیدم درست برو ماشین دستت امانته. فقط توی این اوضاع مالی خسارت دادن رو کم داری.
سرعتش رو کم کرد اما اخمهاش باز نشد
با خنده گفتم
_رفتنه من آبمیوه لازم شدم الان تو.
نبم نگاهی بهم انداخت. اخم از پیشونیش رفت و لبخندکمرنگ رضایت بخشی روی لبهاش نشوند.
به قول خاله اخلاقش مثل ابر بهاری میمونه.
یه وقت خوش اخلاقه بلافاصله اخمهاش میره تو هم و دوباره با یه حرف ساده لبخند میزنه. متفکر گفت
_اختیار تو با داییِ. اگر یه روز اختیارت دست من بود و دایی خودش رو کنار کشید من با سرکار رفتن تو مشکلی ندارم
اصلا نمیتونم به این حرفش اعتماد کنم. بعد هم زهی خیال باطل. دایی خودش رو بکشه کنار اختیار من دست خودمه و عمرا بزارم دست تو بیفته.
ادامه داد
_سعی میکنم حواسم بهت باشه. می تونی رو من حساب کنی.اگر هم حرفی بینمون باشه مطمعن باش به هیچ کس نمیگم.
این روی مرتضی رو ندیده بودم که امروز دیدم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۰۱ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂