بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت112 💫کنار تو بودن زیباست💫 سوار ماشین شدیم. _مرتضی تو بر
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت113
💫کنار تو بودن زیباست💫
صدای گوشی همراهم بلند شد.نفس سنگینی از حرف های مرتضی کشیدم و گوشی رو از کیفم بیرون آوردم و با دیدن اسم نسیم دو دست هام شروع به لرزیدن کرد. زیر چشمی نگاهی به مرتضی انداختم و رد تماس رو زدم. فوری براش تایپ کردم
"کنار پسرخالهم هستم"
پیام رو ارسال کردم
_کی بود؟ چرا رد زدی!
توی سرم احساس سبکی کردم. باید به خودم مسلط باشم.
_نسیم بود رد نزدم قطع کرد.
توی لیست شمارهی نسیم رو پیدا کردم و شمارهی رو گرفتم
_الان زنگ میزنم ببینم چیکار داره
جوری قلبم تند میزنه که روی نفس کشیدنم تاثیر گذاشته و ریتمش رو تند کرده و خیلی سخته آروم نفس بکشم. صدای گرفتهی نسیم تو گوشی پیچید.
_بله
_سلام کار داشتی زنگ زدی؟
آهسته خندیدد
_چیه پیش پسرخالهی بزرگوار بودی نسیم دو زنگ زده میخوای بندازی گردن من؟
به اجبار لبخند زدم و زیر چشمی نگاهی به مرتضی انداختم
_دستت درد نکنه من خودم جزوه دارم. شما چیکار کردید؟
آهی کشید و مضطرب گفت
_مجبور شدم چک بکشم. غزال بابام خبر نداره دسته چک گرفتم. بفهمه گرفتم و بی اجازهش دادم دست مردم پوستم رو میکنه.
_درست میشه. نگران نباش.
_دارم از نگرانی میمیرم. اگر پول نیاره عملا بدبخت میشم.
_به خدا نمیدونم چی باید بگم. کاری از دست من برمیاد؟
دوباره آهی کشید
_نه. فقط شنبهی هفتهی پیش اعلام کردن که این هفته هر دو کلاس تعطیله به جاش پنجشنبه کلاس داریم افتتاحیه رو انداختم شنبه.
_یعنی پس فردا! آماده میشه؟
_آره.میتونی بیای کمک
درمونده به رو به رو خیره شدم
_شرمندهم نسیم جان
_عیب نداره. فقط شنبه رو حتما بیای ها
_اون رو میتونم.
_میگم غزال اگر لازم بشه تو هم دسته چک بگیری میگیری؟
تا الان که هیچ کاری برای مزون نکردم. خجالت میکشم بگم نه.
_آره عزیزم. حالا همدیگرو که دیدیم صحبت میکنیم
_باشه. فعلا خداحافظ
جواب خداحافظیش رو دادم و تماس رو قطع کردم. مرتضی ماشین رو جلوی در پارککرد. با دیدن پراید مهدیه جلوی در، هر دو لبخند زدیم و پیاده شدیم
حضور مهدیه توی این خونه به همه آرامش میده. با وجود سه تا بچه و یه توراهی اصلا از رفت و آمد به خونهی مادرش کم نکرده و هفتهای سه بار میاد اینجا.
گاهی با خودم میگم شاید به خاطر همین توجه زیادش به خانوادهش، خدا به مالشون برکت داده. وگرنه شوهرش یه کارمند سادهست و مثل بقیهی کارمندها باید وسط های برج کم بیاره.
مرتضی در رو باز کرد و خواستم داخل برم که نگاهم به زری خانم افتاد. با عجله وسیلهای رو توی آژانس گذاشت و خودش و زینب نشستن و رفتن.
_برو تو دیگه!
با صدای مرتضی نگاه ازشون برداشتم و وارد خونه شدم
_غزال نرو بالا. بیا کمک کن مامان رو حاضر کنیم ببرمش دکتر
_باشه
کفشم رو درآوردم و وارد راهرو شدم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۰۴ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂