🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت119
💫کنار تو بودن زیباست💫
با احتیاط پله ها رو پایین رفتم. پایین پله ها سر چرخوندم و به در بستهی خونهی خاله نگاه کردم. این راهروی کوچیکی که از جلوی در خونه ی خاله، به راهپله ی بالا و در ورودی سمت حیاط، هست. همیشه کار من رو خراب میکنه. الانم که هوا سرده و شب تا صبح در نردهایش رو که شیشه های سبز رفلکس داره بستن.
خدا روشکر مرتضی روی صدای لولای در حساسه و همیشه روغن کاریش میکنه و موقع باز و بسته کردنش صدایی ازش بلند نمیشه.
آهسته در رو باز کردم. سوز سرما صورتم رو سوزوند اما اهمیتی ندادم.بیرون رفتم. کمی بارون اومده و زمین خیسه. مجبورم کفشم رو داخل حیاط بپوشم.
دل تو دلم نیست که اگر مرتضی ببینم دیر میرسم. کفشم رو پوشیدم و با عجله بیرون رفتم.
با تمام سرعت سمت خیابون رفتم و خدا رو شکر مثل همیشه اتوبوس ایستاده. سوار شدم و روی تنها صندلی که خالی بود نشستم.
بغض تنهایی امروزم بدجور گلوم رو اذیت میکنه ولی به همین عکس توی کیفم هم دلخوشم.
از پدرم خیلی دلگیرم اما همیشه نگاه کردن به عکسش من رو قوی میکنه. همونطور که نگاه کردن به عکس مامان، مهر قلبم رو زیاد میکنه.
چه خوب میشد اگر زمان به عقب برمیگشت. یا پدر و مادرم با هم ازدواج نمیکردن یا بعدش اشتباه نمیکردن و الان ما یه خانوادهی سه نفره، شایدم چهار یا پنج نفره بودیم.
آهی کشیدم و به مسیر نگاه کردم. ایستگاه بعدی باید پیاده بشم.
با دیدن چند تا دانش آموز که گوشهای ایستاده بودن و با همشوخی میکردن و گاهی صدای خندیدنشون کل اتوبوس رو برمیداشت؛ یاد دوران مدرسهی خودم افتادم. برای انتخاب رشته با همکلاسیهاممیرفتم که قرار گذاشتن بعد از انتخاب رشته بریم بستنی بخوریم.
آهی کشیدم و تلاش کردم رفتار بد اون روز دایی رو به یاد نیارم. همهی اون رفتار ها به خاطر بی پدری من بود. وگرنه پدر آدم باشه کی جرئت میکنه دست روی دخترش بلند کنه.
اون شب از ناراحتی رفتار دایی تا صبح سرم رو توی بالشت فشار میدادم و جیغ میکشیدم.
حسم به دایی هیچ وقت دوست داشتن نبود و همیشه تحملش میکردم. اتوبوس ایستاد.نگاهی به بیرون انداختم و با دیدن خیابونی که بارها برای فتحی لباس آوردم، ایستادم و پیاده شدم.
خدا رو شکر بارون بند اومده و دیگه خیس نمیشم
سمت مزون رفتم. نسیم و بهاره حسابی سلیقه به خرج دادن و جلوی در رو بادکنک آرایی کردن گوسفندی هم جلوی در، به درخت قدیمی بزرگی بستن. و بوی دود اسپند هم اون اطراف رو گرفته.
وارد مزون شدم. قبل از اینکه لباس ها به چشمم بیاد دستههای گل بزرگی که دو طرف مزون گذاشته بودن نظرم رو جلب کردن
کنار یکیش خانوادهی نسیم ایستادن و کنار اون یکی بهاره وخانوادهش
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂