eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.5هزار دنبال‌کننده
186 عکس
64 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 با عجله سمت در رفت بغض کار خودش رو کرد و اشک تو چشمم جمع شد. دلم نمی‌خواد چشم‌هام قرمز بشه نفس عمیقی کشیدم و تلاش کردم به موفقیت‌های آینده فکر کنم و از این حال در بیام تقریبا سه ساعت وقت دارم که اینجا بمونم. فکر نکنم تا اون موقع طول بکشه بعد باید با سرعت به خونه برگردم که متوجه نشن و باعث شک نشم که بتونم از فردا ساعتی از دانشگاه رو بزنم و به اینجا بیام و کارهایی که نسیم میگه رو بدوزم جدایی از غم و غصه خیلی زودتر دلم می‌خواد کار رو شروع کنم من قبلاً خیاطی کردم اما تا الان لباس عروس رو به تنهایی ندوختم شاید بهتر باشه چند تا فیلم بگیرم و نگاه کنم که خرابکاری به بار نیارم. ایستادم و مابین لباس‌ها راه رفتم. باید از مدل‌ها ایده بگیر. یه روز که خلوته باید یکی از لباس‌ها رو روی میز پهن کنم و طریقه دوختشون رو ببینم صدای دوست بهاره که مخاطبش بهاره بود رو فاصله چند تا از لباس‌ها شنیدم من پشت لباسی ایستادم و اونا متوجه حضورم نیستند _این دختره چرا تنها اومد! یعنی پدر مادرش باهاش نیومدن؟ دستم رو توی کیفم که روی دوشم بود بردم و روی شیشه‌ی عکس مامان و بابا گذاشتم لب هام رو فهم فشار دادم تا بغضی که امونم رو بریده کار خودش رو نکنه بهاره گفت _پدر مادرش فوت کردن! دختر خوبیه. من فقط نگران یه چیزی ام _چی؟ _یه پسر خالم داره که خدا نصیب گرگ بیابونش نکنه! چند باری دیدمش همش با اخم نگاهم می‌کنه دوستش خندید و گفت _حتماً به خاطر حجابته. ببین خودش چه چادری سرش کرده. تو این شکلی رفتی در خونشون خوشش نیومده دیگه. با خاله‌ش اینا زندگی می‌کنه؟ _آره زیاد سر از کارش در نمیارم فقط چند باری رفتم جزوه گرفتم برای بچه‌ها. درسش خوبه جزوه‌هاش رو خوب جمع می‌کنه حرف‌هاشون بی دلیل ناراحتم کرد. انقدر غصه دارم که هر حرف بی ربطی اذیتم کنه. حضور مرتضی توی زندگیم، بی‌پدر و مادریم، تنها اومدنم... دستی روی سر شونم نشست برگشتم و نسیم رو نگاه کردم _غصه نخوریا! اینا دارن چرت و پرت میگن سرم رو پایین انداختم _ نه حرف بدی نزدن نگاهش رو به پشت سرم داد و خوشحال گفت _ اوه اوه ببین کی اومده! سر چرخوندم و با دیدن موسوی که جعبه شیرینی توی یک دستش بود و دست گل تقریبا بزرگی توی دست دیگش و با چشم دنبالم‌ میگشت، اشک شوق توی چشم‌هام جمع شد و ناباور نگاهش کردم. اصلاً فکرش رو هم نمی‌کردم که امروز، اینجا بیاد پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۱۸هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌ک 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂