🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت132
💫کنار تو بودن زیباست💫
نگاهی به ساعت انداختم. فکر نکنم وقت کنم آخرین لباس فتحی رو ببرم بهش بدم.جمعه که مرتضی خونه بود و از دایی ترس داشتم که نکنه بیاد اینحا و من نباشم.امروزم که اگر بتونم برممزون و کاری باشه انجام برم.
کاش زری خانم قبول کنه ببره. پنجره رو باز کردم و سوز سرما به صورتم خورد.اگر امیرحسین رو مدرسه نمیفرستاد الان خواب بودن. آهسته اسمش رو صدا زدم تا زینب رو بیدار نکنم.
_زری خانم
چند ثانیه نکشید که سرش رو از پنجرهی آشپزخونه بیرون آورد.
_جانم غزال
_سلام. تو رو خدا شرمنده اول صبحی مزاحمت شدم
_نه مزاحم نیستی زینب بی خوابی افتاده سرش از اذان صبح داره گریه میکنه. انقدر که صدای باباش رو هم درآورده. دعواش کرد یکم ترسید ولی آروم نگرفت
جای تعجب داره! آقا دانیال اصلا زینب رو دعوا نمیکنه! هر کسی هم به دخترش حرف بزنه کلی باهاش دعوا میکنه
_چرا گریه میکنه؟
_چند وقته میگه لباس عروس میخوام. توکه لباس میدادی همه ش از دستش در میاوردم. دیشب دوباره یادش افتاد.
ناراحت گفتم
_عزیزم! شاید من بتونم براش بدوزم.
زری خان شرمنده مزاحم شدم. این آقای فتحی یه لباس داده من بدوزم تموم شده ولی وقت نمیکنم براش ببرم. شما امروز اون طرفی نمیری!
_چرا میرم. اتفاقا گفتم برم سر بزنم ببینم کسی اون اطراف کار نداره
اگر کارم با نسیم و بهاره بگیره حتما برای زری خانم کار میارم.لباس رو پایین فرستادم و پنجره رو بستم. با این کتی که دارم امروز حتما یخ میزنم.
دو دست لباس از زیر کت پوشیدم و مقنعهی موسوی رو با عشق سرم کردم و چادرم و کیفم رو برداشتم و آهسته از پله ها پایین رفتم.
صدای مهدیه رو از حیاط شنیدم
_یه دقیقه بزارش رو پادری، بیا این چهارپایه رو بزار اون سمت جلوی دست و پا نباشه
اول صبحی اینجا چی میخواد! مرتضی، سرخوش گفت
_مهدیه کلهی سحر اومدی گیر بدی به تمیزی حیاط!
مهدیه هم خندیر
_کبکت خروی میخونه ها! نرگس بازیگوشِ میاد میخوره بهش
مرتضی هم تو حیاطه خدا برام به خیر کنه. الان از جلوی این رد شدن برام داستان میشه
چادرم رو روی سرم انداختم . خاله همیشه برف و بارون که میگیره مشما میندازه روی موکت جلوی در، کفش ها رو میاره داخل تا خیس نشن. الان که خودش نمیتونه احتمالا به مریم گفته، اونم انجام داده. کفشم رو پوشیدم در رو باز کردم و پام رو بیرون گذاشتم و بیرون رفتم
_سلام
نگاه متحیر هر دوشون از زیر پام به چشمهام اومد. مهدیه لبش رو به دندون گرفت و مرتضی ناباور بود.
از شدت درموندگیشون رد نگاهشون رو که سمت کفش هام بود دنبال کردم و با دیدن شاخه گل زیر کفشم ، فوری پام رو از روش برداشتم
تچی کردم و خم شدم و برش داشتم. ساقهش توی دستم بود و تمام گلبرگ هاش که زیر پام بود روی زمین موند و چند گلبرگش با نسیمی که بهشون خورد به اطراف کفشم پخش شدن
_اینو کی گذاشته اینجا!
با صدای ناراحت مهدیه نگاهم رو بهش دادم
_مرتضی صبر کن! کجا؟
در حیاط با شدت بهم کوبیده شد. مرتضی انقدر سریع از خونه بیرون رفت که اصلا متوجه نشدم
شاکی به خاطر ترسی که از کوبیده شدن ترس بهم وارد شده گفتم
_این چرا باز قاطی کرد! اول صبحی در رو چرا میکوبه!
ساقهی گل رو روی زمین انداختم و چادرم رو مرتب کردم. قدمی سمت مهدیه که هنوز به در بود برداشتم.
_برای خاله گل خریده بود؟
آهی کشید و دلخور نگاهش رو از در به من داد
_دیگه مهم نیست. کجا میری!
_دانشگاه دیگه!
نگاهی به گلبرگ های پرپر شده انداخت
_برو به سلامت
ناراحت نگاهش کردم
_آخه کی گل رو میزاره سر راه! ندیدمش به خدا
لبخند تلخی زد. جلو اومد و صورتم رو بوسید
_حتما حکمتی تو کار بوده. تو اگر تونستی زنگ بزن از دل مرتضی در بیار
ازش فاصله گرفتم
_فعلا دارم میرم دانشگاه برگشتم بهش میگم. کاری نداری؟
آهی کشید
_نه برو
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۳۷هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂