🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت135
💫کنار تو بودن زیباست💫
_خب خدا روشکر. خبر بَدش؟
گوشی رو توی کیفم انداختم
_خبر بد نداره. اون یکی هم برای من خوشِ
خندید و گفت
_خوش به حال تو
_امیرعلی بالاخره برای ازدواج اجباری که داییم از بچگیمون گفته یه خودی نشون داده. داییم باهاش دعوا کرده اونم ول کرده رفته
_چه خوب!
_آره. خدا کنه داییم کوتاه بیاد.
_درست میشه. خدا خودش حواسش هست.
تو اولین فرصت باید این خبر رو به موسوی بدم.
ماشین رو پارککرد و هر دو پیاده شدیم.
_از صبح کی تو مزونِ؟
_ساعت نه تا یک فروشنده وایمیسته بعد اون خودم و بهاره.
_شرمندم که من نمیتونم
_بزار کارمون بگیره. اون وقت فرصت نمیکتی سرت رو بخارونی. بعد من شرمندت میشم.
وارد مزون شدیم. دختری که به عنوان فروشنده انتخاب کرده مثل خودم نسیم لباس پوشیده. سلام و احوالی کردم و سمت خیاط خونه رفتم. صدای گوشی همراهم بلند شد. شمارهای که افتاده رو نمیشناسم. دلشوره گرفتم نکنه رانندهی ماشین مشکیِ که دنبالمونِ شمارهم رو پیدا کرده! با تردید تماس رو وصل کردم
_بله
_سلام غزال جون.
صدای زری خانم دلشورهم رو از بین برد
_سلام. این شمارهی کیه؟
خوشحال و سرخوش گفت
_خودم. تازه خریدم
خدا رو شکر وضع اینام خوب شد.
_مبارکباشه.
_ممنون. من لباس رو تحویل فتحی دادم همون موقع برات کارت به کارت کرد.
_دستت درد نکنه
_گفت فعلا کار دست قبول نمیکنه و میخواد لباس های مزون رو اجاره بده
_به خودمم گفته بود.دستت درد نکنه ببخشید زحمت انداختم سرت.
_خواهش میکنم فعلا خداحافظ
تماس رو قطع کردم و گوشی رو توی جیب کتم گذاشتم
وارد خیاط خونه شدم چشمم به پارچه هایی که خریده بودن افتاد. هم کیفیت پارچه ها هم وسایل دیگه از وسایل های فتحی با کیفیت تره
یاد زینب افتادم. دوست دارم امروز یه لباس براش بدوزم. پول پارچه و وسایلش رو هم از کارت خودم میکشم.
کمی تورو رو پارچه برش زدم و شروع به دوختن کردم. انقدر برام لذت بخشه که متوجه گذر زمان نشدم. بالاتنهی لباس رو اتو کشیدم تن مانکن بچگونهای که اونجا بود کردم و کمی عقب ایستادم و با لذت نگاهش کردم.
_غزال بیا که اولین مشتری امد
سر چرخوندم و به نسیم که هیجان زده بود نگاه کردم
ذوق زده با لباس نگاه کرد.
_وااای! اینو الان دوختی؟
از طرز نگاهش به وجد اومدم و با لبخندگفتم
_آره. برای زینب دوختم. پول پارچهش رو هم باهات همین امروز حساب میکنم.
جلو رفت تور لباس رو بالا گرفت
_کی حرف پول زد! یه ساعته چه جوری دوختی!
مانکن رو بغل کرد
_الان نشون مشتری میدم. دنبالم بیا
با عجله بیرون رفت. نمیدونم این مشتری که میگ زنِ یا مرد هم دنبالش هست! برای همین چادرم رو پوشیدم و دنبالش رفتم
_اینم نمونه کار ما
مانکن رو جلوی مشتری ها گذاشت . پنج تا خاتم و یه آقا که معملومه دادمادِ.
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂