🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت140
💫کنار تو بودن زیباست💫
موسوی حرف خاصی نداشت و فقط به قول خودش به جهت رفع دلتنگی اومده بود. تمام مدتی که حرف میزد نگاهم سمت ساعت بود و استرس داشتمکه قبل از مرتضی برسم خونه.
بلافاصله بعد از خداحافظی کردنش لباس زینب رو برداشتم و از مزون بیرون زدم.
از ماشین پیاده شدم
و با عجله سمت خونه رفتم. زری خانم توی کوچه کنار زینب ایستاده بود.
_بچه بیا بریمتو! کلی کار سرم ریخته
زینب مثل همیشه به روبرو خیره بود
زری تلاش کرد دستش رو بگیره اما زینب، با غیظ دستش رو از دست مادرش بیرون کشید.
_کار دارم بچه، اون همه کار رو ...
_سلام
سرچرخوند و از دیدنم حسابی هول کرد
_عه! سلام غزال جون... تو اینجا چیکار میکنی!
_ترسوندمتون؟ شرمندهم
دستش رو روی قلبش گذاشت
_نه عزیزم. هول شدم. خوبی؟
_ممنون
روبروی زینب نشستم و با لبخند نگاهش کردم
دستش رو گرفتم که فوری عقب کشید
_خوبی؟
اصلا نگاهم نکرد
لباس رو از توی مشما بیرون آوردم
_زینب این برای توعه
نگاهش رو آهسته از دیوار به لباس داد. سرش رو سمتم چرخوند و خیره به لباس نگاه کرد. ذوق زده گفتم
_لباس عروسِ. برای تو دوختم
_وای غزال جون دستت درد نکنه چرا زحمت کشیدی!
لبخند بی نهایت کمرنگی گوشهی لب های زینب نشست شایدم تصور من اینه چون زینب هیچ وقت نخندیده
لباس رو جلو بردم و به بدنش چسبوندم
دستش رو مشت کرد و روی لباس گذاشت و به خودش محکم چسبوند.
ایستادم خم شدم و کنار گوشش گفتم
_برو بپوش عروس شو
صورتش رو بوسیدم. و صاف ایستادم. انقدر از این حالت زینب انرژی گرفتم که کل استرسم از بین رفت.
اشک شوق تو چشم های زری خانم جمع شد
_وای! غزال! تو زینب رو بوسیدی هیچی نگفت! دکترش گفت واکنش نشون بده یعنی رو به بهبودِ.
سرش رو رو به آسمون گرفت
_خدایا شکرت
بدون اهمیت به خواست زینب که دوست نداشت دستش رو بگیره، دستش رو گرفت و با عجله سمت خونه رفت
_بیا بریم زنگ بزنم به بابات
اشک شوق تو چشم های منم جمع شد و به جای خالیشون نگاه کردم
_اینجا چرا وایستادی!؟
با شنیدن صدای زندایی کمی هول شدم و سمتش چرخیدم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂