🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت148
💫کنار تو بودن زیباست💫
لباسهام رو عوض کردم. اصلا وقت نشد نماز بخونم. وضو گرفتم و نمازم رو خوندم. پای سجاده نشستم. با اینکه چیزی نخوردم اما از ترسِ فضولی نرگس که مطمعنم میگه، هیچ اشتهایی به خوردن ندارم.
ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم. کمی آب توی لیوان ریختم و یکجا سر کشیدم کاش میتونستم به عقب برگردم و قبل از اینکه وارد اتاق بشم خوب نگاه کنم و بد با موسوی حرف بزنم
حتماً گوشهای پنهان شده بود! چون مریم هم متوجهش نشده و حسابی با امیرعلی حرف زده.
مرتضی اصلاً دل خوشی از امیرعلی نداره و فکر نکنم به این راحتیها مریم بتونه اجازه ازدواجش رو بگیره.
مگر اینکه مرتضی درگیر همین عشقی که شده و دختری که دوست داره بشه و مریم کمی کمرنگتر از همیشه براش جلوه کنه و توی ازدواجش زیاد نه نیاره
صدای قربون صدقه رفتن آقا دانیال از پایین اومد. چقدر خوشحاله از اینکه دخترش کمتریم واکنش رو نشون داده.
سمت اتاق رفتم از پنجره پنهانی نگاهشون کردم زینب گاهی بغل آقا دانیال میره اما هیچ وقت به زری خانم نزدیک نمیشه امیرحسین هم که بهش نزدیک میشه شروع به جیغ کشیدن میکنه.
آقا دانیال زینب رو بغل کرده بود و دور خودش میچرخوند همه با شادی میخندیدن. جز زینب، حتی لبخند هم نمیزد
از اینکه هنوز لباس عروس تنشه خوشحال شدم. پنجره رو بستم تا سوز سرمایی که به خونه راه دادم کم کم با شعله بخاری از بین بره.
کنار بخاری نشستم و چشمهام رو بستم
کاش نرگس هم با یک لباس عروس کوتاه میومد و فضولی نمیکرد. اما با شناختی که ازش دارم اول و آخر یه جا حرفش رو میزنه.
باید بگم کسی که گل آورده بود خواستگار نسیم بود همون حرفی که مریم زد. خدا کنه که مرتضی بهم مشکوک نشه اگر بخواد اذیتم بکنه مزون رفتنم برای چند وقتی کنسل میشه
کتابم رو برداشتم و شاید بهتر باشه خودم رو به درس خوندن مشغول کنم، تا کمی از استرس دور بشم. شدت استرس انقدر بالاست که حتی یککلمه هم نفهمیدم. ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم کمی گل گاوزبون شاید آرومم کنه که صدای دایی، بند بند دلم رو پاره کرد
_غزال بیا پایین!
ترسیده به در نگاه کردم. این زن و شوهر قصد کردن امروز حرفهاشون رو به من بزنن.هیچ کدوم زورشون به هم نمیرسه و چه دیواری کوتاهتر از دیوار من !
در رو باز کردم و از بالای پلهها نگاهش کردم.
_ سلام دایی!
اخمی وسط پیشونیشه که حدسم رو به یقین تبدیل میکنه قراره دق و دلی دعوای این چند شب، توی خونشون رو سر من خالی کنه
_ علیک سلام. زود بیا پایین کارت دارم
_چشم، لباسم رو عوض کنم میام.
دایی رفت. در رو بستم؛ دستم رو روی قلبم گذاشتم آنچنان تند میتپه که نمیدونم باید چیکار کنم. لباسم رو پوشیدم گوشیم رو برداشتم و نگاهی بهش کردم
نه، بهتره گوشی رو با خودم نبرم اگر موسوی زنگ بزنه یا پیام بده و دایی بفهمه بیچاره میشم.
گوشی رو روی اپن گذاشتم چقدر میترسم برم پایین!
شاید بهتر باشه مرتضی رو خبر کنم. گوشی رو برداشتم شماره مرتضی رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم هنوز اولین بوق کامل نخورده بود که صداش توی گوشی پیچید
_جانم غزال!
_سلام
لحن لرزون و صدای ترسیدم باعث شد تا کمی هول بشه
_ چی شده!
_ هیچی... نترس. دایی اومده با من کار داره
بغضی که توی گلوم گیر کرده صدام رو لرزوند
_میترسم تنهایی برم پایین، میشه زودتر بیای خونه؟
_من!
جوری با تعجب گفت که انگار از یه غریبه خواستمبیاد. نا امید گفتم:
_نمیای؟!
دستپاچگیش رو پشت گوشی هم میشه فهمید
_میام... الان میام. غمت نباشه. یکم لفتش بده خودم رو میرسونم
پارت آینده اینجاست😍
https://eitaa.com/joinchat/4085776858C819a199466
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۶۹هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂