بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت217 💫کنار تو بودن زیباست💫 هول شدم و تنها حرفی که به ذهنم
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت218
💫کنار تو بودن زیباست💫
نگاهی به بالاتنهی لباس که کارش تقریبا تموم شده بود انداختم.
چون با صبر و حوصله دوختم از کار فتحی قشنگتر شده.
صدای غزال گفتن مریم رو از پایین شنیدم. کلافه به ساعت نگاه کردم
کاش دست از سرم برمیداشتن. من خودم برای شام یه فکری میکنم. اینبار صدای خاله بلند شد
_غزال جان خاله بیا پایین
انقدر مُصر به رفتن من هست که صداشون رو تا میتونن بالا میبرن
خودم رو به نشنیدن زدم و سوزن رو پر از ملیله کردم و توی لباس فرو کردم
اینبار با صدای غرغر های نرگس که هر لحظه نزدیک تر میشد احساس خطر کردم. فوری ملافهای روی لباس کشیدم. روسریم رو سرم کردم و با عجله سمت در رفتم
بازش کردم و نرگس رسید بالای پله ها و با غیظ گفت
_صدبار صدات میکنن جواب نمیدی بعد من مجبورم این همه پله بیام بالا!
از حالتش لبخند زدم
_دارم میام دیگه
اخمش رو باز نکرد و مسیر اومده رو برگشت
وارد خونه شدم. همزمان مرتضی سلام نمازش رو داد. خاله گفت
_مریم سفره رو بیار مادر، برادرت گرسنهست
برای کمک سمت آشپزخونه رفتم.
در قابلمه رو باز کردم و با دیدن لوبیا پلو گفتم
_پس قیمه کو!
بخندید و گفت
_حالا قیمه هم میخوری صبر کن
نیمنگاهی بهش انداختم
_من که نمیخوام! مرتضی هوس کرده بود
لبخند از رو لب هاش محو شد و خیره نگاهم کرد
_خب چرا نگفتی!
در قابلمه رو گذاشتم
_عیب نداره فردا ناهار بزار.
به بشقاب ها اشاره کردم
_من اینا رو ببرم؟
وار رفته گفت
_ببر
بشقاب ها رو برداشتم. همزمان که از آشپزخونه بیرون رفتم مرتضی داخل رفت.
_چه بویی راه انداختی!
بشقاب ها رو جلوی خاله گذاشتم و به نرگس که سرش رو روی پای مادرش گذاشته بود لبخند زدم
_قیمه نیست. ببخشید فردا ناهار میزارم.غزال نگفت تو هوس کردی!
مرتضی هیجان زده گفت
_مریم تو هر چی بپزی خوشمزهمیشه بوی این غدا با سالاد شیرازی که راه انداختی از قیمه هم بهتره. خوش به حال شوهر تو
هر دو خندیدن و نرگس آهسته گفت
_خوش به حال امیرعلی
خاله هول کرد و نگاهش سمت آشپزخونه رفت آهسته گفت
_نرگس تو باز تو دهنی میخوای!
نرگس دلخور سرش رو از روی پای مادرش برداشت
_مرتضی که نشنید!
خاله برای اینکه بحث تموم شه گفت
_خیلی خب بسه دیگه نمیخواد اصلا حرف بزنی
نگاهم سمت آشپزخونه رفت. مرتضی سرش رو کنار گوش خواهرش برده و آهسته حرف میزنه. چشم های مریم گرد شد و نگاهش که روی من افتاده بود رو فوری ازم برداشت. آهسته گفت
_چرا الان میگی!
مرتضی گفت
_مهدیه میدونه. گفتم بهش بگو میگه هنوز زوده
مریم درمونده و غصه دار گفت
_دیر نشه!
_نه بابا! جلوی چشمم هست دیر نمیشه
خاله گفت
_بسه دیگه چقدر حرف میزنید بیار اون غذا رو
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت 612 هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫