🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت220
💫کنار تو بودن زیباست💫
وارد مزون شدیم. حضور چند مشتری و دست تنها بودن بهاره باعث شد تا نسیم به کمکش بره.
وارد خیاط خونه شدم. وقتی کلاس تموم شد محمد جوری با عجله بیرون رفت که یکم بهم برخورد.
عادت کردم هر روز تا جلوی در با فاصله ازم راه بیاد و با نگاهش بهم محبت کنه آهی کشیدم و نگاهی به فاکتور ها انداختم.
از الان تا سال نو چیزی نمونده. اگر روزی دو تا لباس رو کامل کنم تمام فاکتور ها رو قبل از عید میدوزم.
کاش میتونستم بیشتر بمونم اینجوری همهش استرس دارم
در حال برش زدم بودم که صدای مرد آشنایی رو شنیدم
_خانم مجد اینجا هستن؟
بهاره گفت
_بله ایشون خیاط مون هستن.خیلی هم کارشون خوب هست. کار شما چیه؟
_یه کار شخصی باهاشون داشتم
اخمهام توی همرفت! این کیه؟ چقدر صداش آشناس! کار شخصی!
بهاره گفت
_یه چند لحظه صبر کنید الان صداشون میکنم
_نه. لازم نیست خودم میرم خیاط خونهتون
چشمم رو بستم و کمی به ذهنم فشار آوردم.
فتحیِ!
متعجب به در نگاه کردم.
با چه رویی اومده اینجا!
فوری سمت چادرم رفتم و روی سرم انداختم. قیافهی جدی به خودم گرفتم که صدای یا اللهش بلند شد.
در رو آهسته هول داد و داخل اومد. با دیدنم لبخند زد
_بَه. سلام خانم مجد
خشک و جدی گفتم
_سلام. کاری داشتید!؟
به صندلی اشاره کرد
_اجازه هست؟
نفس سنگینی کشیدم. خیلی پرو تر از این حرف هاست که با کم محلی های من بیرون بره. با سر تایید کردم. نشست و گفت
_تو دنبال کار میگشتی چرا به خودم نگفتی؟
خیره نگاهش کردم. من که پیش تو بودم! باید جوابش رو بدم
_من که پیش شما بودم!
خندهی صدا داری کرد
_الانم دیر نشده
میخواد دیگه اینجا کار نکنم!
_به نظرتون من آدمی هستم که با طناب پوسیده برم ته چاه! اونم طنابی که یا بار ازش افتادم.
_شلوغش نکن. همسایهت گفت قراره شوهر کنی دیگه هم کار نکنی. خانم منم گفت یکی رو پیدا کنیم که دستمون نمونه تو حنا
واقعا زری خانم این حرف رو زده! نباید زود حرفش رو باور کنم
_به دستمزد کمی که گفت قبولش کردید نه این حرف ها. وگرنه نه همسرتون آدمیه که رودربایستی کنه حرفش رو نزنه نه من تا اون روز بدقولی کرده بودم. که این فکر رو بکنید.
آقای فتحی کاری که مزدش بالاعه رضایت مشتری رو هم داره.
_تو درست میگی. حاضرم دستمزد کارهات رو دو برابر کنم ولی برگرد با خودم کار کن.
_من اینجا برای کسی کار نمیکنم. شکر خدا اینجا برای خودمون هست. فعلا هم وقت ندارم کار قبول کنم
ناراحت نفس سنگینی کشید و ایستاد
_آدم یه وقت ها یه اشتباهی میکنه که هیچ جوره قابل درست شدن نیست
_بله
نیمنگاهی بهم انداخت
_حالا اگر سرت خلوت شد یه سری هم به ما بزن
_سرم خلوت شه میرم سراغ درس و دانشگاهم
ناراحت سری به تایید تکون داد. خداحافظی کرد و رفت
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت 615 هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂