🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت232
💫کنار تو بودن زیباست💫
با غیظ به زن دایی نگاه کردم.
متوجه نگاهم نشد و در حال خوردن چایی هست
_زن دایی خدا پدرتون رو بیامرزه
متعجب نگاهم کرد
_خیلی وقته فوت کرده؟
تاکیدی پرسیدم
_ یادتون هست با همه چیز بود یا بی همه چیز؟
خاله ناراحت از دعوایی که قراره راه بیفته گفت
_غزال جان زن داییت منظوری نداشت.
زن دایی دلخور گفت
_پدر من فوت کرده نباید در رابطه باهاش اینجوری حرف بزنی دخترهی نادون
بغض توی گلومگیر کرد
_شما دانایی؟ از داناییتونِ که به پدر من که از قضا ایشونم فوت کردن بی احترامی میکنید!
پوزخندی زد
_دختر پدر من رو با پدر خودت مقایسه میکنی! پدر من زحمت کش بود پای زندگی...
چونم لرزید و اشکروی گونم ریخت
_بس کن زن دایی! بترس از اشک بچه یتیم. بترس از آه من! پدر هر کس براش عزیزه و هیچ کس حق نداره توهین کنه. من شکایت شما رو به خدا میکنم. بشین جوابش رو بگیر
زن دایی تن صداش رو بالا برد
_کارت به جایی رسیده که من رو نفرین میکنی! کی انقدر به تو رو داده که اینجوری حرف میزنی؟!
از تن صدای بلندش همه جز دایی که معلوم نیست کجا رفته توی خونه جمع شد و نگاهمون کردن. با گریه گفتم
_چرا هر وقت من رو میبینید با یه کوه نیش و کنایه بهم حمله میکنید؟
چشمهاش گرد شد
_کارت به جایی رسیده که به من میگی سگ!
تحویل بگیر بتول خانم.
متعحب اشکم رو پاک کردم
_من کی گفتم...
شروع به جیغ و داد کرد. خودش رو به گریه زد و عروس هاش کنارش نشستن و با نگاه طلبکارشون بهم خیره موندن.
مات و متحیر از رفتار زن دایی بودم که گوشهی لباسم اسیر دستی شد و بیرون از خونه کشیدم. به مرتضی نگاه کردم. در خونه رو بست و گفت
_برو بالا الان میرن
مبهوت رفتارش گفتم
_مرتضی دیدی چیکار کرد!
سرزنش وار گفت
_چرا دهن به دهنش میزاری!
طبلکار گفتم
_به بابای من میگه بی همه چیز!
تن صداش رو پایین آورد
_همه میدونن زن دایی از روی عصبانیت هر چرندی رو میگه
برعکس مرتضی صدام رو بالا بردم
_از این به بعد همهتون این رو تو گوشتون فرو کنید هر کس به پدر من توهین کنه بی جواب نمیمونه
تشر مانند گفت
_بیا برو بالا. من میگم هیچی نگو این وایستاده داره داد میزنه!
چشم های پر اشکم رو به مرتضی دادم و با صدای خفهای که کسی نشنوه گفتم
_تقصیر منِ بابام در حق مامانم نامردی کرده!
ناراحت تچی کرد
_نه برو اهمیت نده
احساس خفگی دارم و نفس کشیدن برام سخته
لنگون لنگون جلو اومد و دستش رو سمت کمرم حائل کرد و با دلسوزی گفت
_برو بالا.
با گریه و درمونده از پله ها بالا رفتم و وارد خونه شدم. نگاهم به عکس روی دیوار افتاد و با تمام نفرت به چهرهی پدرم نگاه کردم با صدای گرفته گفتم
_لعنت به تو
روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم و شروع به گریه کردم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂