🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت237
💫کنار تو بودن زیباست💫
با تعارفش همه وارد خونه شدیم. حضور امیرعلی آرومم کرد و اصلا به زن دایی نگاه هم نکردم.
بعد از سلام و احوال پرسی و تبریک عید روی مبل نشستیم.
به ناچار کنار مرتضی نشستم. دایی به خاطر وعده ی اول مرداد من، حسابی سرخوشِ.
امیرعلی مشغول پذیرایی شد و آخرین لیوان چایی رو جلوی من گرفت برداشتم و تشکر کردم. هنوز استکان رو روی میز نذاشته بودم که دایی گفت
_امیرعلی بابا، با غزال برید تو اتاق حرف های آخرتون رو بزنید. ظرف میوه و چاییتون رو هم ببرید
وا رفته نگاهم رو به دایی دادم و فوری سربزیر شدم.مرتضی آهسته گفت
_نرو بگو حرف ندارم
نیم نگاهی بهش انداختم و آهستهتر گفتم
_دایی رو نمیشناسی؟!
دایی گفت
_پاشو دیگه دایی جان!
نگاهی به مریم انداختم و ایستادم. زیر لب گفتم
_وقتی میگم نیام میگی بیا کنار من بشین همین میشه
چاییم رو برداشتم و با دیدن رگهای بیرون زدهی گردن مرتضی و نفس های عمیقی که میکشید دلشورهم بیشتر شد
زیر نگاه ناراحت همه، جز دایی وارد اتاقی شدم که درش باز بود و امیرعلی با چهره آویزونتر از خودم پشت سرم اومد. در رو بست و روی صندلی نشست ظرف میوهای که دستش بود رو روی تخت گذاشت و خیره و مبهوت نگاهم کرد
دلم میخواد حجم سنگین تمام ناراحتیهایی که از نگاهها روم انبار شده رو سر امیرعلی خالی کنم لیوان رو روی میزش گذاشتم تن صدام رو تا میتونستم پایین آوردم و گفتم
_ امیرعلی خان این نتیجه سکوت توئه
امیرعلی هم به خاطر این درخواست و سماجت پدرش از کوره در رفت ایستاد و با تن صدایی مثل خودم گفت
_ دیگه چیکار باید میکردم! حرفم رو زدم مامانم رو کرده اهرم فشار چارهای برای من نذاشته
از زن دایی دل خوشی ندارم. اما پدر و مادری که هیچ تصویری ازشون، جز عکس روی دیوار اتاقم یادم نیست رو انقدر از صمیم قلبم میخوام و ازشون دفاع میکنم چطور انتظار دارم وقتی که مادرش اهرم فشاری شده برای ازدواج با من بخواد کاری بکنه و به غم و اندوه مادرش اضافه کنه.
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂