🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت274
💫کنار تو بودن زیباست💫
در ماشین باز شد و صدای نسیم رو شنیدم.
_من دیگه مزاحم شما نمیشم
امیر علی گفت
_خواهش میکنم مزاحم نیستید.
اشکم رو پاککردم و سرم رو طوری چرخوندم که هیچ کدوم متوجه چشمهای قرمزم نشن.
هر دو نشستن و امیر علی گفت
_اَه. یادم رفت گوشیم رو بگیرم
با عجله پیاده شد و سمت کلانتری رفت. نسیم محتاط پرسید
_غزال خوبی؟
صدای گریهم ناخواسته کمی بلند شد
دستش روی سرشونهم نشست
_ببینم تو رو! داری گریه میکنی؟
تکونی به سرشونهمداد
_اینجوری نکن تو رو خدا! باور کن جورش میکنم. نمیزارم به اینجا برسه
اصلا دوست ندارم حرفی از محمد بزنم.ادامه داد
_میخواستم بعدا بهت بگم اما الان میگم که خیالت راحت باشه. من مادربزرگم تو ایام عید حالش بد شد. انقدر که رفت آیسییو. اون موقع میخواستم بهش بگم ازش پول بگیرم ولی نتونستم. بعدشم که دکترا گفتن خطر برطرف شده با خودم گفتم اگر بگمفکر میکنه دارم از مریضیش سو استفاده میکنم یه پولی ازش بگیرم. تا چک بیست روز وقت دارم چند روز دیگه بهش میگم ازش میگیرم میریزم به حسابت. تو رو خدا گریه نکن.
متوجه امیرعلی شدم که داره به ماشین نزدیک میشه. اشکم رو پاک کردم.
در ماشین رو باز کرد و نشست.ماشین رو راه انداخت و زیر چشمی نگاهم کرد و بعد از چند لحظه گفت
_به اینپسره موسوی چرا گفتی بیاد؟
با صدای گرفته گفتم
_فکر کردم تو نمیای
_چرا نیام! مگه تا حالا شده زنگ بزنی نیام
آهی کشیدم و نگاهم رو به جهت مخالف امیرعلی دادم تا متوحه اشکی که بی اراده روی گونهم ریخت نشه.
_چمیدونم.گفتم دیگه
از توی آینه بغل ماشین متوجه نگاه متعجب نسیم شدم. دوست نداشتم بفهمه محمد اومده کلانتری. ولی با این حرف امیرعلی فهمید.
نزدیک مزون امیر علی گفت
_خانم رضایی من از امروز تلاش میکنم این پول رو جور کنم تا غزال با این بی فکریش تو دردسر نیفته. از شمام خواهش میکنم سر حرفتون بایستید
_به غزال هم توضیح دادم. مطمعن باشید تا چند روز دیگه پول رو جور میکنم. یکم شرایط خانوادهم جور نبود وگرنه کار به اینجا نمیرسید.
ماشین رو پارک کرد. آهسته گفتم
_امیرعلی صبر کن کتابم رو بردارم بیام
_میخوای خودم برم بیارم؟
دستگیرهی در رو کشیدم و سرم رو بالا دادم
_نه. الان میام.
همراه با نسیم سمت مزون رفتیم. در رو باز کرد به محض داخل رفتن گفت
_ موسوی چیزی گفت!
لب هام رو بهم فشار دادم تا دوباره گریهم نگیره اما کارم بی فایده بود
نسیم از حالتم متوجه اوضاع شد. جلو اومد و بغلم کرد و با بغض گفت
_به جهنم که رفت.
بازوهام رو گرفت و کمی از خودش فاصله داد و طوری که میخواد جواب نه بشنوه پرسید
_رفت؟!
با صدای هقهق گریه دوباره بغلم کرد و همراه باهام گریه کرد.
دستم رو گرفت و سمت صندلی برد
_بشین یکم آب برات بیارم.
_نمیخوام.
_میگی چی شد؟ اصلا چرا رفت؟
_با باباش اومد. باباش گفت... دختری که بیاد کلانتری...
بغضم انقدر عمیق شد که راه نفسم رو بست
_دارم خفه میشم
_باباش رو ول کن. خودش چی گفت؟
نفس عمیقی کشیدم تا از این حس خفگی نجات پیدا کنم
_گفت فردا تو دانشگاه حرف میزنیم
نا امید گفت
_خب دیگه! اول و آخر خودش تصمیم میگیره. صبر کن فردا تو دانشگاه حرف میزنید.
اشک تو چشمهام حلقه بست
_نسیم یه جوری حرف میزد
درمونده نگاهم کرد
_چرا زنگ زدی بهش؟!
_فکر کردم میاد حمایتم میکنه.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۰۲ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂