💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت3
💫کنار تو بودن زیباست💫
_حدس زدم. انقدر که موسوی ناراحت بود گفتم حتما یه کاری کرده!
درموندهتر از قبل گفتم
_ناراحت بود؟
_آره خیلی. گفت خودتون ببرید کپی کنید شاید هم فردا نیام دانشگاه. میخواستم بهت بگم سوار ماشینش نشیا. چی کارش کرد؟
یاد اون صحنه افتادم. از شیشهی نیمه پایین، یقهی موسوی رو گرفت و شروع به فحاشی کرد. بیچاره نمیتونست از ماشین پیاده شه همزمانکه لباسش پاره شد با مشت توی صورتش کوبید. رفتم جلو مانع از وحشی بازی هاش بشم که هولم داد و از پشت کمرم محکم به تیر برق خورد.
_الو غزال...!
_بهاره میشه خودت بیای دنبال جزوه ها؟
_باشه، دو ساعتِ دیگه با میلاد میام. فقط اماده کن معطل نشم. خداحافظ
تماس رو قطع کردم. با اون شتابی که به تیر برق خوردممطمعنم کمرم کبود میشه. یادآوریش باعث شد تا دردش بیشتر بشه.
مانتوم رو درآوردم و روبروی آینهی قدی و قدیمی جاکفشی ایستادم لباسم رو بالا زدم پشت به آینه ایستادم.
حسابی خونمرده شده و باد کرده. خدا لعنتت کنه مرتضی
لباسم رو مرتب کردم و گوشیمرو برداشتم. روی اسم آقای موسوی زدم و براش تایپ کردم
"آقای موسوی من انقدر شرمندهم که اصلا نمیدونم چه جوری از شما عذر خواهی کنم. اینم یکی از مشکلات بزرگزندگی منِ."
دکمهی ارسال رو زدم و گوشی رو خاموش کردم. اصلا دلمنمیخواد اگر جواب بده، بخونم.
چند ضربهی آروم به در خورد و صدای مریم بلند شد.
_غزال مامان ناهارت رو داده بیارم بالا
اگر خودم ماهایانه برنج و گوشت برای پاییننمی خریدم عمرا سر سفرهشون مینشستم.
به سختی ایستادم و سمت در رفتم. کلید رو پیچوندم. با سینی دستش داخل اومد. نگران نگاهش رو توی صورتم چرخوند.
_خوبی؟
_ممنون. چرا آوردی بالا؟ میام پایینمیخورم
با سر به پایین اشاره کرد.
_آخه داداش خونهست!
_خب باشه. نیام پایین خیال برش میداره ازش میترسم
سینی رو ازش گرفتم
_بیا بریم پایین
_غزال وِل کن! بمون بالا خیلی عصبانیه
بی اهمیت با پام در رو کامل باز کردم
_عصبانی باشه. برای خودشِ هر چی هست. اصلا به جهنم که عصبانیه
دستش رو جلو آورد و سینی رو ازم گرفت
_حداقل یه روسری سرت کن!
اصلا حواسمنبود. لباسم هم مناسب نیست.
_پس تو برو پایین خودم الان میام.
_میشه خواهش کنم مراعات حال مامان رو بکنی؟ قلبش مریضه تو کلکل تو با مرتضی نفسش میگیره
کاش مادر منم زنده بود و اینطوری نگرانش میشدم.
_باشه فدات شم. بیامپایین اصلا حرف نمیرنم
لبخندی زدو بیرون رفت. وضع زندگی من تا زمانی که اینجا زندگی کنم همینه. اینجا رو هم به لطف محبت پدربزرگی دارم که از دست پدر نامردم دق کرد و مرد. اگر از سر دلسوزی به خاطر تنهایی مامان، اینجا رو به نامش نمیزد الان یا آورارهی خونهی دایی بودم یا باید کلا پایینزندگی میکردم.
امروز که دیگه نمیذاره از خونه بیرون برم. فردا بعد از دانشگاه میرم بنگاه سر کوچه میسپرم یه مستاجر برای اینجا بیاره با پولش میرم یه جای کوچیکتر میگیرم که از سر کرایهش هم برامبمونه.
اینجوری دیگه نیازی نیست تا نیمه های شب بیدار بمونم و روی لباس های مجلسی که از تولیدی ها میارم کار کنم.
لباسم رو عوض کردم. روسریم رو روی سرم انداختم و بیرون رفتم.
صدای تهدید مرتضی رو توی راهپله شنیدم.
_مامان تو هیچی نگو بزار من چند تا سوال از این بپرسم.
_تو رو روح آقات بس کن. به خدا قلبم داره از جا کنده میشه.
_پس من به دایی میگم
اسم دایی رو که آورد با اینکه کاری نکردم ولی دلهره گرفتم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂