بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت301 💫کنار تو بودن زیباست💫 غمگین نگاهم رو روی فرش خونه چر
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت302
💫کنار تو بودن زیباست💫
با احساس ضعف گرسنگی، از خواب بیدار شدم.
به سختی چشمم رو باز کردم و نگاهی به ساعت انداختم. چه به موقع بیدار شدم. وضو گرفتم.نمازمرو خوندم
حوصلهی دانشگاه رو هم ندارم اگر نزدیک امتحانای ترمنبود کلا بی خیالش میشدم.
ولی حیفه الان رها کنم. فقط دو ماه مونده.
مانتوم رو پوشیدم و مقنعهی کهنهی خودم رو برداشتم.اتو کشیدم و سرم کردم.
بالشتی که دیشب زیر سرم بود رو برداشتم تا روی رختخواب ها بزارم.
با دیدن انگشتر و دستبند تمام غصه و فکر و خیال دیشب که مرتضی توی دلم راه انداخته، دوباره از سر شروع شد.
خم شدم و برشون داشتم. آهی کشیدم و
هر دو رو توی جیب مانتوم انداختم.
اصلا دوست ندارم با هیچ کس روبرو بشم. در رو باز کردم و قبل از اینکه پام رو بیرون بزارم شروع به خوندن آیهی وَجَعَلنا کردم. با احتیاط بیرون رفتم.
خدا رو شکر هیچ کس نبود و متوجه رفتنم نشد
هنوز به سرکوچه نرسیده بودم که متوجه ماشین امیرعلی شدم. با دیدنم پیاده شد و ناراحت دستی برام تکون داد.
کلافه به اطراف نگاه کردم. انگار تنها موندن توی خانوادم معنی نداره!
جلو رفتن و با دیدن صورت نگرانش دلم نیومد حرف ناراحت کنندهای بهش بزنم.
_سلام. خیر باشه اول صبحی!
_سلام.اومدم برسونمت دانشگاه
بی هیچ حرفی در ماشین رو باز کردم و نشستم.امیرعلی هم نشست و راه افتاد. از طرز رانندگیش میشه اضطرابش رو فهمید. برای پرس و جوی حال مریم اومده.
الان چی بهش بگم! بگم مرتضی جوری کتکش زد که خودش به تنهایی نمیتونست بره داخل!
_غزال از دیروز چه خبر؟
_اینچه کار بی فکری بود که شماها کردید!
تچی کرد و پشیمون گفت
_دندونش درد میکرد گفت بیا بریم دارو بگیریم.گفت مرتضی سرکاره از اون ورم میخواد بره مسجد تا یازدهشب نمیاد. عمه میدونست
_مریم بی عقله تو چرا عقلت رو دادی دستش!
با احتیاط و طوری که دوست داره خبر خوبی بشنوه پرسید
_مرتضی اذیتش کرد؟
نفس سنگینم رو بیرون دادم
_به نظرت چیزی بهش نمیگه؟
پرغصه گفت
_مریم گوشیش خاموشه.
_شرایط خونه فعلا براش خوب نیست. فکر نکنم حالا حالاها بتونه گوشیش رو روشنکنه
_به نظرت مادرم رو بفرستم حالش رو بپرسه؟
بیچاره مریم. نمیدونم سر و وضعش چه جوریه و اگر زن دایی بره، چی میبینه!
آهی کشیدم
_به نظرم فعلا نه. شاید مریم خجالت بکشه
با تردید و درمونده گفت
_زدش؟
نیمنگاهی بهش انداختم و ناراحت با سر تایید کردم. اخمهاش توی هم رفت و دیگه تا جلوی در دانشگاه حتی یک کلمه هم حرف نزد.
جلوی دانشگاه ازش تشکر کردم و پیاده شدم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۴۴هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂