eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
562 عکس
311 ویدیو
2 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت358 💫کنار تو بودن زیباست💫 _خانوم حالت خوبه؟! سر بلند کرد
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 لباسم رو به اصرار مهدیه عوض کردم. و گوشه‌ای نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم _خیلی بی فکری غزال! اصلا فکرش رو نمی‌کردم. مرتضی گفت بهت گفته که امشب می‌خواد تو رو از دایی خواستگاری کنه. آره؟ گفته؟ جوابی ندادم _اگر گفته پس چرا اینجوری تنهاش گذاشتی؟‌ اومد خونه با هم برید لباس بخرید نبودی هر چی زنگ زد جواب ندادی با ناراحتی تنها رفت. هر بادکنکی که چسبود بهت زنگ زد... صدای یا الله گفتن آقا حامد از پایین بلند شد و مهدیه با التماس گفت _تو رو خدا اونجوری زانوی غم بغل نگیر ابروی من جلوی حامد میره _بیا بالا عزیزم حامد خوشحال گفت _تولد بالاست دیگه! _اره بالاست. بچه ها دیگه بیاید بچه ها رو صدا میزنه که با شلوغ کردن هاشون حواس حامد رو پرت کنن روسریم رو مرتب کردم و ایستادم. حامد داخل اومد و سلام و احوال بی حالی باهاش کردم و دوباره سرجام نشستم. بچه‌ها همه با هم اومدن و چون کم میان بالا حسابی ذوق دارن و به سمت بالا می‌پرن تا بتونن بادکنک بکنن. سر و صداشون خیلی زود باعث شد تا حامد بی خیال حال گرفته‌ی من بشه و با بچه‌هاش مشغول بازی بشه‌. مریم قابلمه‌ی خوروشت رو بالا آورد و رو به در گفت _مرتضی قابلمه داغِ، با دستگیره بیار دستت نسوزه سمت آشپزخونه رفت و غذا رو روی گاز گذاشت. مرتضی داخل اومد نگاه پر از دلخوری و همراه با اخمی بهم انداخت و قابلمه رو روی اپن گذاشت. نگاهش روم ثابت موند با ابرو به پام اشاره کرد. تونیکم کمی بالا رفته. روی پام کشیدم و سربزیر موندم.‌ _مرتضی مادر، بیا از پشت هوای من رو داشته باش نیفتم مرتضی با عجله بیرون رفت تا کمک خاله کنه. حامد گفت _همون پایین می‌گرفتید دیگه. بنده خدا با این هیکلش چه جوری بیاد بالا! مهدیه گفت _منم گفتم. اصرار مرتضی بود. صدای زنگ خونه بلند شد و مریم گوشی اف‌لف رو برداشت _کیه؟ لبخند روی لب هاش نشست _بفرمایید گوشی رو سرجاش گذاشت. _دایی‌نا اومدن واقعا دایی اومده! مهدیه روسریش رو مرتب کرد. _امیرعلی هم میاد؟ مریم گفت _آره خودش بودگفت باز کن حامد گفت _مهدیه برو چادرت سر کن _چرا؟ لباسم که بلنده! حامد نیم‌نگاهی به من انداخت و گفت _برو چادر سر کن _وای از دست تو حامد! غزال چادر سفیدت کجاست؟ برای شکم بیرون زده‌ش میگه.‌به سجاده‌م اشاره کردم سمتش رفت گفت _تو روزه‌ی سکوت گرفتی؟ حرف بزن‌دیگه خاله نفس‌نفس زنون داخل اومد دونه های عرق روی پیشونی مرتضی خبر از خستگیش می‌ده. صدای یا الله امیرعلی بلند شد و مرتضی نگاهش سمت مریم رفت. مریم که دیگه لبخندش رو جمع و جور کرده، خودش رو تو آشپزخونه درگیر کرد و خاله گفت _بیا بالا عمه جان با حرص به در نگاه کردم تا دایی بیاد و تمام سوال‌هام رو ازش بپرسم همه جز من ایستادن و امیرعلی با چهره‌ای ناراحت داخل اومد و سلام کرد جوابش رو با تعجب دادن و خاله گفت _تنهایی؟ مامان بابات کجان؟ پارت زاپاس کل رمان با ۸۴۱ پارت ۵۰ تومان دوستان الویت با این‌کارته اگر نشد کارت دوم رو انتخاب کنید بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂