🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت361
💫کنار تو بودن زیباست💫
نگاهش کمی رنگ طلبکاری داره اما مثل ظهر پر خشم نیست. پله های اخر رو هم بدون اینکه نگاه ازم برداره بالا اومد.
تو چهارچوب در ایستاد و حامد طوری که هم جا خورده هم عصبی شده ایستاد و گفت
_تو دیگه کی هستی!
نگاهم سمت مرتضی که هنوز داست مریم رو تهدید میکرد، رفت سرچرخوند و با تعجب به سپهر نگاه کرد.
از اشپزخونه بیرون اومد و عصبی گفت
_مرتیکه هر دری باز بشه میای تو!
امیرعلی بازوش رو گرفت و سپهر رو به من ابرویی بالا داد!
نگاه متحیر مرتضی سمت من اومد عصبی گفت
_اینکیه؟ برو بیرون ببینم!
خواست سمتش حمله کنه که امیرعلی گفت
_صبر کن مرتضی. غریبه نیست...
پر غصه گفت
_بابای... غزالِ
ابروهای مرتضی بالا رفت و با تعجب و سوالی به من که به سختی نفس میکشم نگاه کرد و خاله آب پاکی روی دست همه ریخت
_یا ابوالفضل... آقا سپهر شمایی!
سپهر قدم دیگهای برداشت و داخل اومد.
_سلام بتول خانم.
زیر نگاه همه روی دستهی مبل زوار دررفتهای که احتمالا بیست سال پیش خودش خریده، نشست نگاهی به امیر علی و مرتضی که با دهن باز نگاهش میکرد، انداخت و رو به من با لحنی که انگار مچم رو گرفته گفت
_همه رو صدا کردی! پس اون پسره همکلاسیت کجاست؟
دستهام شروع به لرزیدن کرد.یادمنبود که توی این چند ماه چند باری من رو با موسوی دیده!
هدیهی کوچکی که دستش بود رو روی مبل گذاشت.نگاهش رو به زمین داد
_بله منم. شش ماهی هست که برگشتم اما فهمیدم که نصرت خان به شما گفته من مُردم.و متاسفانه خبرهایی دارم که مطمعن شم حتما شم ازش شکایت میکنم.
نگاهش رو به من داد
_امروز اومدم محل کارت که باهات حرف بزنم ولی دیدم مامور اومد بردتون. خودم رو رسوندم کلانتری فهمیدم بدهکاری. دلمنمیخواست تو دیدار اول توبیخ و داد و بیداد باشه. فکر میکردم امشب تنهایی. گفتم میام تولدش رو تبریک میگم حرفمم میزنم. اما انگار بدموقع اومدم
ایستاد و نگاهش رو بهم داد و طوری که میخواد اتمام حجت کنه گفت
_میرم تو یه فرصت مناسب میام
رو به خاله با اجازهای گفت و بیرون رفت. مرتضی سوالی و طلبکار گفت
_این کی بود؟! چی میگفت؟
اشک روی گونهم ریخت
امیرعلی گفت
_غزال خودشم خبر نداشت. ظهری زنگ زد به بابام نبود من جواب دادم
امیرعلی شروع به گفتن کرد و من تو فکر اینم چه جوابی به مرتصی بدم. هم موسوی رو گفت هم کار رو هم کلانتری رو
تولدم خراب شد. برنامه هامون خراب شد. انقدر اومدنش همه رو تو بهت و ناباوری برد که یکی رفتن و ترجیح دادن من تنها بمونم
جز مرتضی که کمی اون طرف از من با اخمهای تو هم نشسته هیچکس بالا نمونده.
آهی کشیدم و نیم نگاهی بهش انداختم. با صدای گرفته بدون اینکه نگاهم کنه دلخور گفت
_امروز که نبودی، کلانتری بودی؟!
پر حسرت نگاهش کردم
حاضرم برای تمام اشتباهاتم از طرفت توبیخ بشم اما از دستت ندم
تنها کسی که بهم تو زندگی محبت داشته اونم عاشقانه و صادقانه، مرتضیست.
پارت زاپاس
کل رمان با ۸۴۱ پارت ۵۰ تومان
دوستان الویت با اینکارته اگر نشد کارت دوم رو انتخاب کنید
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂