بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت361 💫کنار تو بودن زیباست💫 نگاهش کمی رنگ طلبکاری داره ام
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت362
💫کنار تو بودن زیباست💫
با سر تایید کردم
_آره.
تیز نگاهم کرد و دلم ریخت. چشمهام پر اشک شد
_به خدا میخواستم امشب همه چیز رو بهت بگم. گفتم قبل از اینکه دایی بیاد حرف میزنم باهات
طلبکار گفت
_الان بگو
شرمنده سربزیر شم
دایی خیلی بهم کمپول میداد. از پس کرایه رفت و برگشتمم برنمیاومدم. یه روز نسیم که شرایطم رو میدونست گفت بیا معرفیت کنم یه جا کار ببری خونه انجام بدی. کار دوخت تزیینات رو لباس عروس بود.
پنهانی از همهتون کار میاوردم خونه تا نیمههای شب میشستم میدوختم. پول خوبی داشت برام. یه مدت که گذشت نسیم گفت بیا خودمون مزون بزنیم. همه چی از اون دوخت و دوز از من. اولش خوب بود ولی اونقدری که فکر میکردیم درنیاورد و از پس بدهی ها برنیومدیم و کارمون به کلانتری رسید
_چرا از اول نگفتی؟
_میخواستم بگم ولی نشد.به خدا میخواستم امشب بگم
سرش رو پایین انداخت
_قسم نخور
اشک روی صورتم ریخت. سر بلند کرد و با دیدن اشک بهم نزدیک شد. دستش رو بالا اورد تا اشکم رو پاککنه که صدای نسیم توی گوشم پیچید
"عقدتون مشکل داره که!"
دستش که به صورتم نزدیک شد کمی خودم رو عقب کشیدم.سوالی نگاهم کرد و با بغض گفتم
_اگر راست بگه! تکلیف عقدمون چی میشه!
متوجه منظورم شد وار رفته انگشتهاش رو اهسته مشت کرد و دستش رو پایین برد.
نفس سنگینی کشید و تو فکر رفت
_مرتضی من زندگی خیلی سختی داشتم. توی این چند روز انقدر بهت دل بستم که احساس خوشبختی کردم. دلم نمیخواد تموم شه.
با هقهق گریه گفتم
_مرتضی دوست ندارم تموم شه
شاکی گفت
_چی تموم شه!؟
_اگر بیاد بگه...
_چی بگه بعد از بیست و دو سال! اصلا تا الان کدوم قبرستونی بوده که یهو وسط زندگی ما سبز شده
از حمایت مرتضی به وجد اومدم و ادامه داد
_دایی به دروغ گفته مُرده تو که نمردی چرا نبودی! چرا نیومدی این همه سال کنار دخترت وایستی. یهو سر و کلهش سبز بشه بیاد بگه منپدرم! مگه شهر هرته؟
به دیوار تکیه داد و نگاهش رو به روبرو داد
ناباور گفت
_نمیتونه این حرف رو بزنه؟
نگاهش رو بهم داد
_میتونه؟!
این ناباوریش دوباره سرم اوار شد و درمونده گفتم
_این فکر داره دیونهم میکنه
گوشیش رو از جیبش بیرون اورد و شمارهای گرفت
_صبر کن زنگ بزنمبه حاجی
به دنبال روزنهی امیدی خودم رو جلو کشیدم
_بزن رو بلندگو
با سر تایید کرد و روی حالت بلند گو گذاشت و با صدای بوق انگار دلم زیر رو میشه و بالاخره صداش تو فضای خونه پیچید
_بَه! سلاماقا مرتضی
_سلام حاجی
_کار خیرت چی شد؟خوش خبری؟
_راستش حاجی یه اتفاقی افتاده همه چیز بهم ریخته
_خیره ان شالله!
_نه حاجی خیر نیست. امروز وسط تولد یکی اومد گفت که پدر خانوممه
صدای متعجب حاجی بلند شد؟
_مگه فوت نکردن؟!
_والا ما هم همین رو فکر میکردیم. گویا داییم تمام این سالها زنده بودنش رو از همهمون پنهان کرده
_استغفرالله.
_الان خانومم نگرانِ. میگه با وجود ایشون تکلیف عقد ما چی میشه؟
چند لحظه سکوت کرد و گفت
_شرایط داره
مرتضی نگاهی بهم انداخت و پرسید
_چه شرایطی؟
_خب ایشون بیست سالی نبودن. باید دید توی این مدت شرطی از ولایت داشتن روی دخترشون رو اجرا کردن یا نه.
اگر عقدتون ثبت شده بود با عقدنامه میرفتید دادگاه و ثابت میکردید که ایشون دیگه ولایت نداره.اما الان که عقد ثبت نشده دستتون به جایی بند نیست.
نا امید بهم نگاه کردیم و مرتضی گفت
_الان تکلیف عقد ما چیه؟
حاجی کمی مکث کرد و گفت
_اول برید با این بنده خدا صحبت کنید ببینید حرف حسابش چیه و این مدت کجا بوده بعد از عقدتون بگید تا ببینیم چی میشه؟
_حاجی جواب این سوالم رو بده من بدونم حد و حدودم چیه؟
نفس سنگینی کشید و گفت
_علی الحساب روی اون خطبهی عقدی که خوندم حساب باز نکنید
انگار یکی آب سردی رو روی سرم ریخت
پارت زاپاس
کل رمان با ۸۴۱ پارت ۵۰ تومان
دوستان الویت با اینکارته اگر نشد کارت دوم رو انتخاب کنید
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂