🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت363
💫کنار تو بودن زیباست💫
استاد از کلاس بیرون رفت. سرم رو روی میز گذاشتم. فکر و خیالی که از دیروز دارم و یک لحظه رهام نکرده باعث سردردم شده.
رفتن مرتضی با بغض و ناراحتی از خونهم داره دیونهم میکنه. ما تا جشن عروسی هم برنامه ریزی کردیم و سپهر یکدفه سر و کلهش پیدا شد.
اصلا تا الان کجا بوده؟ مرتضی راست میگه دایی دروغ گفته تو که زنده بودی چرا نبودی!
بیست و دو سال تنهامون گذاشت و باعث خیلی اتفاقهای تلخ غیرقابل جبران شد و الان برگشته که چی بشه
بعد از این همه سال نامردی به جای اینکه از در محبت وارد بشه نگاه پر از خشم بهم میندازه و جلوی همه آبروم رو میبره.
شانس آوردم دیشب انقدر حرف تو حرف اومد که مرتضی از اون همکلاسی که سپهر گفت سوال نپرسید.
دیشب گفت یه فرصت دیگه میاد. وقتی بیاد جوری باهاش حرف میزنم که بره پشت سرشم نگاه نکنه
حیف که برای عقدم با مرتضی بهش نیاز دارم
کاش نسیم اومده بود. گفته بود اگر بابام بفهمه باید قید درس و دانشگاه رو بزنم
بیحال ایستادم و کیفم رو برداشتم و از کلاس بیرون رفتم.
صدای تلفن همراهم بلند شد. گوشیمرو برداشتم و با دیدن تماسهای از دست رفتهی مرتضی که دیروز بهم زده بود و نمی تونستم جوابش رو بدم بغض توی گلوم گیر کرد.
آهی کشیدن و تماسی که از امیرعلی بود رو وصل کردم
_ بله
_سلام. خوبی؟
_سلام. به نظرت میشه خوب باشم.
اشک تو چشمهام جمع شد
_همه چی سرم آوار شده.
_مامانم میخواست باهات حرف بزنه...
_من اصلا حوصله ندارم امیرعلی. کاری نداری؟
_صبر کن. یه چیزایی به من گفته که باید بدونی
بی حوصله گفتم
_میشه بعداً حرف بزنیم؟
_نه. شاید دیر شه. باید بدونی. بابام از دیروز خونه نیومده. جواب تلفن هم نمیده
_خیلی دوست دارم حرفهای دایی رو بشنوم
_غزال مامانم میگه چند وقت پیش متوجه یه تماس با بابا میشه. از خارج از کشور بوده بعد اون حساس میشه بین مدارکبابا میگرده و یه چیزایی از بابات میفهمه. اینکه زندهست و بیست و دو سال پیش خانوادگی از ایران رفتن.
بغضم رو کنترل کردم
_ولش کن دیگه براممهم نیست
_مهمه چون پدرت هیچ وقت فراموشت نکرده!
عصبی گفتم
_اونپدر من نیست!
_غزال تو تمام این سالها به حساب بابام برات پول میریخته. اونم خیلی زیاد
متاسف ادامه داد
_بابام دلش نمیاومده اونپول ها رو به تو بده جمع کرده همون خونهای رو خریده که بهت گفتم سندش رو لای مدارکش دیدم و به نام خودته
اشکروی گونهم ریخت
_امیرعلی تو تمام این سالها که فکر میکردم یتیمم تنها چیزی که بهش فکر نمیکردم پول بود. چیزی که ازارم نمیداد فقر بود. میدونی حسرت چی رو میخوردم؟ وقتی عمو رضا مریم و مهدیه رو بغل میکرد حسرت میخوردم. من محبت میخواستم که نبود
_تو نمیزاری من حرف بزنم! بابام بهش گفته بوده که تو اصلا نمیخوای...
_به اندازهی کافی حال خرابم رو خرابتر کردی. الان وقت گفتن این حرف ها نیست. من دارم یه کوهی از غصهها و چرا ها روی دوشم این ور و اون ور میبرم. بارم انقدر سنگین هست که کمرم داره میشکنه بزار یکم آروم شم یکم با خودم کنار بیام بعد بگو
بی خداحافظی تماس رو قطع کردم و چشمهای اشکیم رو به زمین دادم. تنها جایی که الان آرومم میکنه بهشت زهراست
از دیشب که مرتضی با ناراحتی از خونهم رفت دیگه طاقت ندارم صداش رو بشنوم. براش پیامی نوشتم
"من میرم بهشت زهرا"
پیام رو ارسال کردم و چشم به گوشی دوختم.مطمعنم جوابم رو میده
انتظارم طولانی نشد و پیامش روی صفحهی گوشیم ظاهر شد
"برو ولی زیاد نمون. زود برگرد"
این حس مالکیت مرتضی رو دوست دارم. اشک حسرت از چشمم پایین ریخت و براش نوشتم
"چشم"
سوار تاکسی شدم و نگاهم رو به انگشتر توی دستم دادم. صفحهی گوشی رو باز کردم و توی آلبوم رفتم و عکس دونفرمون که توی مزون انداختیم و انتخاب کردم
انگشتم رو روی عکس مرتضی نگه داشتم و تصویرش رو بزرگکردم. آهی کشیدمکه همزمان پیامش بالای صفحه ظاهر شد انگار مرتضی هم طاقتی برای شنیدن صدام نداره. فوری بازش کردم
"نگران نباش. دلم روشنه درست میشه"
چشمم رو بستم و تلاش کردم به این امیدی که هیچ اعتمادی بهش ندارم دل ببندم.
گوشی توی دستم لرزید و چشم باز کردم پیام بعدیش حال دلم رو زیر رو کرد
"خوبی؟"
پشت این خوبی خیلی حرف هست. چونهم شروع به لرزیدن کرد و براش نوشتم
"نه. خوب نیستم مرتضی. فکر نمیکردم انقدر زود بهت دلبسته بشم. دارم میمیرم"
ارسال پیام رو زدم و با گوشهی آستینم اشکم رو پاک کردم
"منم بهت دلبستم. خدا بزرگه. یه فکرایی کردم رسیدی خونه زنگ بزن منم بیام با هم حرف بزنیم"
"باشه"
از صفحهی پیامها بیروناومدم و دوباره به عکسش خیره شدم.
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫