🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت43
💫کنار تو بودن زیباست💫
ترسید نگاهم، بین لباسی که وسط اتاق پهنهها به این زودی نمیتونم جمعش کنم، با در خونه جابجا شد. تنها راه چارهم فقط اینه که فکر کنه سر نمازم
با صدای بلند گفتم
_الله اکبر...
اینجوری زمان دارم تا لباس رو طوری که خراب نشه جمع کنم آهسته شروع به تا کردن دامن کردم که صداش بلند شد
_ نگران نباشید سر نماز...
دوباره چند ضربه به در زد و گفت
_ نمازت تموم شد بیا پایین شام
صدای قدمهاش که از پله پایین میرفت و شنیدم و نفس راحتی کشیدم. خدایا ببخشید که هر بار برای اینکه سر از کارم در نیارن وانمود میکنمکه سر نمازم.
لباس رو کامل جمع کردم توی کاور گذاشتم و وسایلش رو هم کنارش جا دادم و دوباره پشت رختخوابها پنهانش کردم.
ای کاش دنبالم نمیومد تا صبح یکسره میدوختم ولی تجربه ثابت کرده وقتی مرتضی میگه بیا، نرم دوباره میاد دنبالم و میبرم.
مانتو و روسریم رو پوشیدم و در رو باز کردم و بیرون رفتم. وارد خونه شدم. سفره پهن بود و همه منتظر بودن.
سلامی دادم و کنار نورا نشستم.مریمبا دیس برنج از آشپزخونه بیرون اومد. مرتضی بدون مقدمه گفت
_غزال حالت خوبه؟!
سوالی نگاهش کردم
_خوبم!
مریم گفت
_غزال سر این درس خوندن آخر خودش رو کور میکنه!
حامد گفت
_درس هاتون خیلی سخته!
_نه. ولی دوست دارم کامل بلد باشم
_به نظر من یه چشم پزشکی برو. با کتاب خوندن که چشم اینجوری قرمز نمیشه!
کاش بحث رو عوض کنن. به برنج اشاره کردم
_میرم حالا. بخورید سرد نشه
حامد در حالی که برای دخترش برنج میکشید رو به مرتضی گفت
_اونجایی که آدرس دادم رفتی!
اخم مرتضی توی هم رفت
_رفتم ولی بعدش مامان اینجوری شد نتونستم برم
_کار به سختی گیر میاد!
مرتضی نگاه جدیش رو به حامد داد
_ننهم گوشهی بیمارستان افتاده ول کنم برم دنبال کاری که یارو با کلی منت، که فقط به سفارش دادمادتون اینجا رات دادم وگرنه تو کجا اینجا کجا! من لیسانس دارم یارو زورش میاد نگهبانیش وایستم
حامد ناراحت از لحن مرتضی گفت
_لیسانست به چه دردی میخوره وقتی...
_فضولیش به تو و دوست و رفیقات نیومده. من اگر سابقه دارم واسه دلم، پیش خدا یه کاری کردم که نتیجهش رو هم میبینم. یه لطفی کن دیگه برای من دنبال کار نکرد.
قاشقش رو توی بشقاب رها کردو ایستاد و با غیظ از خونه بیرون رفت.
مریم با نگاهش، ناراحت برادرش رو بدرقه کرد و سربزیر شد. حامد هم دست از غذا خوردن برداشت و با اخم گوشهای نشست.
_من اگر اینجا موندم فقط به خاطر بتول خانمه وگرنه همین امشب دست مهیا رو میگرفتم و با بچه هام میرفتم خونهم.
نیم نگاهی بهش انداختم.
_آقا حامد شمام میدونید مرتضی روی این حرف ها حساسِ گذاشتید موقع شام گفتید! ما یه خانوادهایم! نمیشه تو روز های سخت سر یه حرف ناراحت بشیم و تهدید کنیم که پشت هم رو خالی میکنیم.
خیره نگاهم کرد. ایستادم و سمت آشپرخونه رفتم. سینی برداشتم و بشقاب غذای مرتضی رو با کاسهی ماستش توی سینی گذاشتم و سمت حیاط رفتم.
توی تاریکی کنار دیوار دیدمش.
_اینحا وایستادی!
سینی رو جلوش روی زمین گذاشتم و کلید برق رو زدم
_بیچاره آقا حامدم منظوری نداشت! فکر کرد...
_غلط کرد فکر کرد
مثل همیشه حق به جانب حرف میزنه
_اینجوری میکنی اگر قهر کنه بره دست مهیا رو بگیره ببره خونهش، بعد کی میخواد پیش خاله بمونه!
_خدا بزرگه. من منت هیچکس رو نمیکشم میخواد بره، هرری به سلامت
کلافه نفس عمیقی کشیدم.
_خیلی خب، غذات رو بخور
_میخواستم بخورم همونجا میخوردم
دلخور خواستم سینی رو بردارم که اجازه نداد
_میخورم. تو برو
لب هام رو بهم فشار دادم. تکلیفش با خودش معلوم نیست. پا کج کردم و سمت خونه رفتم
میل که نداشتم با این دعوایی هم که راه انداختن دیگه اصلا دوست ندارم برگردمسر سفره
پله ها رو بالا رفتم و مثل همیشه در رو قفل کردم و شروع به دوختن کردم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۲۲۵ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂