🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت44
💫کنار تو بودن زیباست💫
وارد حیاط دانشگاه شدم. با نگاه دنبال نسیم گشتم ولی انگار خبری ازش نیست. چون هر بار تا وارد حیاط میشم خودش میاد جلو.
صدای پیامک گوشیم بلند شد به صفحهش نگاه کردم پیام از امیرعلیِ. بازش کردم
"غزال من ساعت چند بیام جلوی دانشگاهت؟"
چه روز پر استرسی دارم! براش تایپ کردم
"آخرین کلاسم یازدهو نیم تمومِ"
_سلام
سر بلند کردم و با بهاره چشم تو چشم شدم. همزمان که گوشی رو توی جیب مانتوم انداختم جواب سلامش رو دادم.
_غزال میتونی جزوهی درس استاد محبی رو بدی من کپی کنم.
چادرم رو مرتب کردم
_آره. الان همراهمنیست.برات میارم
با هم همقدم شدیم.
_بچه های دیگه هم هستنا ولی جزوه های تو خیلی تکمیله
_پس فردا برات میارم.تو نسیم رو ندیدی!
_نه. راستی پریشب بهم گفت قراره با تو یه کار شروع کنید.
نسیم چه زود به همه گفته!
_من اصلا مشخص نیست بتونم باهاش همکاری کنم یا نه.
دلخور گفت
_مگه من حسودم که ازم پنهان میکنی!
_باور کن راست میگم. تا حدودی با خانوادهی من آشنا هستی. با وجود اون پسرخاله به نظرت میتونم کار کنم؟
_حالا اگر شروع کردید منم میخوام باهاتون باشم. هر کدوم هر چقدر پول بزارید منم میزارم. هم از پول پیش مغازه میدم، هم سرمایهی اولیه
_بهاره روش حساب نکن. ولی اگر خواستیم شروع کنیم به نسیممیگم تو رو هم بیاره
وارد کلاس شدیم. ناخواسته نگاهم سمت موسوی رفت. لبخند زد و مثل همیشه آروم طوری که کسی متوجه نشه سلام کرد و معذب جوابش رو دادم و سر جام نشستم.
نسیم چرا نیومد! با ورود استاد امیدم رو برای اومدن نسیم از دست دادم که در با شتاب باز شد و نسیمنفس نفس زنون، درمونده به استاد نگاه کرد
_سلام استاد. ببخشید دیر شد
با سر به داخل اشاره کرد و پوشهی توی دستش رو روی میز گذاشت
نسیم نفس راحتی کشید و کنارم نشست.
_چرا دیر کردی!
_ میگم بهت
نگاهمون رو به استاد دادیم و تا آخر کلاس حرف نزدیم.
به ساعت نگاه کردم. هر چی به یازده نزدیک تر میشه تمرکزم رو برای یادگیری از دست میدم.
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂