🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت6
💫کنار تو بودن زیباست💫
برای اینکه بهاره و برادرش رو بیشتر جلوی در منتظر نزارم پله هارو بالا رفتم وارد خونه شدم جزو رو برداشتم و فوری پایین رفتم توی درگاه در دایی رو دیدم که اخم وحشتناکی وسط پیشونیش بود.
از وقتی که عمو رضا فوت کرده خیلی خودش رو بزرگتر این خونه حساب میکنه و خاله هم بهش بها میده منم که از بچگی بزرگتری بالای سر من بوده همه خودشون رو برای من بزرگتر حساب میکنن.
_ سلام دایی
نیم نگاهی بهم انداخت
_علیکسلام. زیاد جلوی در واینستا
_چشم
داخل رفت. نفس سنگینم بیرون دادم. وارد حیاط شدم مرتضی توی حوض وسط حیاط دستش رو شست و ایستاد و نگاهی بهم انداخت. حضور دایی حسابی شیرش کرده
_ زود بیا تو
اگر دایی نیومده بود یه به تو چه بهش می گفتم. اما شرایط خونه شرایطی نیست که بخوام دنبال دردسر جدید باشم.
جلوی در رفتم بهاره با دیدنم جلو اومد
_بیا دیگه بابا کشتیمون.
_ ببخشید تا رفتم بالا بیارم دیر شد.
جزوه ها رو دستش دادم در حالی که نگاهشونمیکرد پرسید:
_ فردا میای؟
_خیلی خجالت میکشم ازش، از شرمندگی دیگه نمیتونم پام توی دانشگاه بزارم
جزوه ها رو توی کیفش گذاشت. صدای بوق ماشینی بلند شد به عقب نگاه کرد و دستش رو برای خداحافظی سمتم دراز کرد
_موسوی خیلی با شخصیتتر از این حرفهاست که به روت بیار. کاری نداری؟
دستش رو گرفتم
_نه خداحافظ
جواب خداحافطیمرو تو راه داد و سمت پراید برادرش رفت. داخل اومدم و در رو بستم.
مرتضی دست هاش رو به کمر زده و ایستاده با سر به در اشاره کرد.
بالاخره یک روز از این خونه میرم تا انقدر مورد اذیت و آزار قرار نگیرم
وارد خونه شدم. مرتضی هم پشت سرم اومد و در رو بست.
دایی همچنان اخم وسط پیشونیش رو حفظ کرده. حضورش سر سفره باعث میشه که اشتهای همه کور بشه
نرگس دیگه اعتراض نمیکنه و در حال خوردن دمی گوجه ای هست که خاله با ماست جلوش گذاشته.
کنار خانه نشستم و قبل از اینکه دست سمت برنج ببرم دایی رو به مرتضی گفت
_باز گرد و خاک راه انداخته تو کوچه؟
مرتضی هم کم از دایی حساب نمیبره سربلند کرد و نگاهی بهش کرد و گفت
_ چیز مهمی نبود؟
_کی بوده اون یارو که گرفتی زدیش؟
نیم نگاه مرتضی روی من افتاد و فوری کنترلش کرد.
_یه یارو مزاحم غزال شده بود
بیچاره موسوی! کجا مزاحمبود
دایی با ناراحتی گفت
_سر این زود جوش اومدن هات آیندهی خودت رو خراب کردی. تو ماجرایی که اصلا نه سرش بودی نه تهش، بیخودی کلی تاوان پس دادی. هم خودت هم خانوادهت
خاله آخی کشید ودلخور به بشقاب غدای جلوی دایی اشاره کرد
_بخور داداش. از دهن میفته
دایی متوجه دلخوری خاله شد و دیگه حرفی نزد. غدا که توی سکوت تمومشد شروع به جمع کردن سفره کردیم. دایی گفت
_مرتضی پاشو بیا تو حیاط کارت دارم
خاله نگران نگاهی یه هر دوشون انداخت
_چی کار داداش؟
_بچه که نیست اینجوری رنگ و روت میپره! یه چند جا کار براش پیدا کردمکه مرد و مردونه باید حرف بزنیم
ایستاد و رو به پسر خواهرش گفت
_پاشو دیگه!
مرتضی با تعلل ایستاد و همراه با دایی بیرون رفت. خاله گفت
_من ظرف ها رو میشورم. برید سر درس و مشق هاتون.
بالا خیلی کار نکرده دارم وگرنه نمیذاشتم خاله کار کنه. از طرفی حضور دایی بهم استرس میده.
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂