بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت77 💫کنار تو بودن زیباست💫 در رو باز کردم و با عجله کفشها
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت78
💫کنار تو بودن زیباست💫
وارد دانشگاه شدم پوشیدن مقنعه که موسوی برام خریده بود حال خوبی رو بهم داده خیلی وقت بود که نتونسته بودم یه مقنعه مشکی نو خوب و بلند برای خودم بخرم
نه اینکه پول نداشته باشم، فقط به خاطر سنگ قبر مامان مجبور به پس انداز بودم که اونم بی فایده بود.
مقنعه با اینکه زیر چادره و زیاد معلوم نیست، اما احساس خوبی بهم داده
_سلام
سمت بهاره برگشتم
_سلام. حالت خوبه؟
_ خوبم. تو از نسیم خبر نداری؟
اطراف رو نگاه کردم
_ نه ولی حتماً میاد
_راستی داستان این مزون زدنمون چی شد؟
دوباره نگاهی به اطراف انداختم خبری از نسیم نیست. اگر بود همون اول جلو میومد.
نمیدونم چی باید به بهاره بگم. کاش زودتر میومد
_ من زیاد خبر ندارم
طوری که حرفم رو باور نکرده گفت
_هیچی نمیدونی؟
_ فقط دیشب نسیم بهم گفت که قراره امروز بریم بعد از دانشگاه مغازه رو ببینیم
ذوق زده با چشمهایی که هیجان حسابی احاطهاش کرده بود گفت
_ آره؛ به منمگفت
نفس راحتی کشید
_اصلا بریم ببینیم مغازهاش به درد میخوره! تو جایگاه خوبی هست. میارزه به سرمایهگذاری یا نه!
به زور خودش رو تو کار جا کرده دنبال فرصت سرمایه گذاری هم هست.
_اینجایید!
هر با صدای شاد نسیم سمتش برگشتیم
_سلام به شرکای عزیز.
لبخندی به این همه انرژیش زدم و هر دو جوابش رو دادیم. کلید توی دستش رو بالا آورد و تکون داد
_اینم کلید! رفتم از صاحب مغازه گرفتم
نگاهم سمت کلید رفت که متوجه موسوی شدم. کمی عقب تر ایستاده بود و با لبخند نگاهم میکرد.
کمی هول شدم. دستش رو بالا برد و با نگاه ازم خواست برم پیشش.
_شنیدی غزال؟
نگاهم رو به نسیم دادم.
سر چرخوند و با دیدن موسوی لبخندی زد به ساعتش اشاره کرد
_یک ربع تا کلاس مونده، برو ببین چی میگه این مجنون
معذب با چشم و ابرو به بهاره اشاره کردم. بهاره با خنده گفت
_برو دیگه همه میدونن بچه مثبت دانشگاه چقدر خاطرت رو میخواد
لبم رو به دندون گرفتم و بی حرف سمت موسوی رفتم. معلومه اصلا به حرف پدرش گوش نمیکنه
روبروش ایستادم و سربزیر لب زدم
_سلام
_سلام. ببخشید که گفتم بیاید
_خواهش میکنم. ولی آقای موسوی تو محیط دانشگاه اصلا درست نیست
_بله موافقم. ولی من هر وقت زنگ میزنم شما جواب نمیدید!
نفس سنگینی کشیدم و معذب نگاهم رو به اطراف دادم
_از چی ناراحتید! انقدر که شما نگرانید هیچ کس حواسش به ما نیست. بازم اگر معذب میشید صحبتم رو بزارم برای یه وقت دیگه
_ایراد نداره بفرمایید
_اینجوری سرپا که خوب نیست! یا بشینیم روی صندلی یا بعد دانشگاه بریم کافهی دوستم
نیمنگاهی بهش انداختم
_مگه پدرتون نگفت دیگه نباید با هم...
_اتفاقا یکی از حرف هام در رابطه با همینِ. باید باهاتون حرف بزنم
_اینجا که نمیشه. امروزم من بعد از دانشگاه جایی کار دارم. باشه برای فردا
کمی پَکَر شد و تچی کرد
_باشه... فردا. فقط الانمیتونم یه سوال بپرسم
_ خواهش میکنم
_یه وقت خدای نکرده فکر بد نکنید. قصد جسارت ندارم فقط از سر کنجکاوی میپرسم.
بعد از دانشگاه کجا قراره برید؟
شروع شد. دخالت و فضولی. اما شاید بهتر باشه از همین اول آگاه بشه.
_اونم فردا بهتون میگم
لبخند مهربونی زد
_خیلی ممنون.
_با اجازتون من دیگه برم سر کلاس
با سر تایید کرد و دیگه منتظر تعارفش نشدم. خداحافظی گفتم و سمت سالن حرکت کردم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۲۳هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂