eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.6هزار دنبال‌کننده
190 عکس
65 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 از نشستن اینجا هیچی برام درست نمیشه. باز هم مثل همیشه خودم باید برای خودم کاری کنم.‌ مصلحت روزگارم رو در نظر میگیرم و تا مهدیه هست ازش معذرت میخوام. ایستادم. روسریم رو روی سرم انداختم و در رو باز کردم و پله ها رو پایین رفتم.‌ قلبم‌جوری بی قرار میتپه که اگر میتونست الان از سینه‌م بیرون میزد. پشت در ایستادم و نفسم رو بیرون دادم. کمی اخم رو چاشنی صورتم کردم تا غرور شکسته‌م جلوی همه رو ترمیم کنم در رو باز کردم و داخل رفتم. مرتضی جلوی تلوزیون خاموش نشسته بود و از دیدنم جا خورد. نگاه پر اخمم رو ازش گرفتم و توی اتاق چرخوندم. از ترس حسابی دست و پام‌رو گم کردم. چرا هیچ کس نیست! _کی به تو اجازه داد بیای پایین؟ با وجود ترس پشت چشمی براش نازک کردم و سمت آشپزخونه رفتم. صدای مهدیه رو شنیدم _مرتضی آب رو باز نکن دارم سر مامان رو میشورم پس رفتن حمام خاله رو بشورن. مرتضی تن صداش رو بالا برد _باز نکردم. شیر آب رو ببند آبگرمکن خاموش شده. الان روشنش میکنم‌ ایستاد و سمت آشپزخونه اومد. چه غلطی کردم اومدم اینجا. اگر بخوام برم الام فکر میکنه ترسیدم. کلافه کمی اطراف رو نگاه کرد. _فندک کجاست؟ نیم‌نگاهی بهش انداختم و با اخم گفتم _نمیدونم نه لحنش رو آروم کرد نه مثل خودم قصد داره اخم رو از چهره‌ش کنار بزنه _ببین اونجا نیست! _به من چه خودت ببین _عه! پس اینجا چیزی هم هست که به تو ربط نداشته باشه؟ فکر کردم فقط به من ربط نداره _برو ان شاالله خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه خواستم از کنارش رد شدم که خودش رو جلوم کشید و با حرص گفت _فندک رو بده بعد برو نگاهم رو بین چشم‌هاش جابجا کردم. جوری مردمک چشمش دو دو میرنه که انگار بهتره کوتاه بیام. سمت کابینت رفتم و فندک رو برداشتم _مرتضی مامان یخ کرد پس چی شد؟ فندک رو با حرص از دستم کشید. صداش رو بالا برد _الان روشن میکنم. فندک رو روشن کرد و روی شعله ی ابگرمکن بدون حفاظ گرفت و روشنش کرد بلافاصله مهدیه شیر آب رو باز کرد. _مریضی میدونی کجاست و نمیگی! _خودتم میدونستی سمت هال رفتم که دوباره مانعم شد. کلافه گفتم _میزاری برم یا نه! تو چشم هام خیره شد _نه هنوز عصبانیه و اینو از نفس های جوندارش میشه فهمید _واسه چی دست این مرتیکه رو گرفتی آوردی تو خونه؟ هم از ترس، هم از درموندگی گریه‌م گرفت. با اینکه اصلا دلم نمیخواد جلوی مرتضی اشک بریزم‌ به چشم‌هام اجازه دادم پر آب بشن _من دست کسی رو نگرفتم‌ بیارم خونه! آقا داوود... ابروهاش بابا رفت و تهوید وار پرسید _کی به تو اجازه داد بری بنگاه اونم کی، بنگاه این مرتیکه. اصلا خونه بفروشی چه غلطی بکنی! یه دختر تنها خونه مجردی... درمونده قدمی به عقب رفتم و به کابینت تکیه دادم _شلوغش نکن مرتضی. من فقط میخوام از اینجا برم _چرا ما شاخت میزنیم؟! _تو درد منو نمیفهمی. اشک رو از روی گونه‌م پاک کردم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۴۲هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂