🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت317
🍀منتهای عشق💞
سرعت قدمهاش زیاد بود. برای رسیدن بهش تقریباً دویدم.
_ چرا انقدر تند راه میری؟
_ بیا زود باش.
نفسنفس زنون گفتم:
_ دلم میخواست جلو عمو بگم برادرم نیست، پسرعمومه. ولی ترسیدم تو ناراحت شی.
_ کار خوبی کردی حرف نزدی؛ این جور مواقع فقط سکوت کن.
_ کجا میریم؟
_ دایی جلوی دَر منتظرمونه.
نفسنفس زدن من رو که دید از سرعتش کم کرد.
_ میخوای برات آب بخرم؟
_ نه.
دایی رو از دور دیدم.
_ علی... میشه یه خواهش کنم؟
نیمنگاهی بهم انداخت.
_ چی؟
_ میشه با هم بریم کنار دریا؟ من و تو.
خندهی آرومی کرد.
_ دوست داری بریم؟
ذوقزده نگاهش کردم.
_ آره خیلی... میشه؟
_ آره، چرا نشه. فقط دایی هم هست.
_ نمیشه نیاد؟
_ نه بهتره که باشه.
به دایی رسیدیم.
_ بیاید دیگه بابا! زیر پام علف سبز شد.
_ باید یه سلام میکردم یا نه؟
به اطراف نگاه کرد.
_ ماشینت کجاست؟
_ همین پایین. میرید خونه؟
_ نه بریم کنار دریا.
دایی نگاهش بین هردومون جابهجا شد و با خنده گفت:
_اُهوو... هواتون دونفرهست؟
علی کلافه گفت:
_ یا خدا، این دوباره شروع کرد.
با خندهی دایی توی ماشین نشستیم و تا خود دریا دایی شوخی کرد. انگار علی دیگه نمیشنید، چون هیچ عکسالعملی نشون نمیداد.
ماشین رو جای مناسبی پارک کرد و بعد از گذروندن یک خیابون با پای پیاده، جلوی دریا ایستادیم. دایی به صندلیهای کنار ساحل اشاره کرد.
_ بشینید اینجا، من برم چایی بخرم بخوریم.
علی به من نگاه کرد.
_ تو هم چایی میخوری؟
قبل من دایی با صدای بلند خندید.
_ آره میخوره.
منتظر عکسالعمل علی نشد و رفت. علی کلافه زیر لب چیزی گفت و صندلیها رو نشون داد.
_ بشین.
کمی صندلیش رو به صندلی من نزدیک کرد و نشست.
_ حرفهای دایی اذیتت میکنه؟
با لبخند نگاهم کرد.
_ نه وقتی تنهاییم؛ تو جمع که میگه یکم استرس میگیرم.
_ یه چیزی بگم قول میدی ناراحت نشی؟
_ تا چی باشه!
سرم رو پایین انداختم تا نگاهی که میدونم قراره سرزنشبار بشه رو نبیینم.
_ من... دیشب...
لحنش رو مهربونتر کرد.
_ دیشب چی؟ بگو دیگه!
نفسی تازه کردم و به خودم جرأت دادم.
_ چرا نمیخوای خاله بفهمه که اول من گفتم؟
سکوت طولانیش باعث شد تا سرم رو بالا بگیرم و بهش نگاه کنم. دست به سینه و دلخور بهم خیره بود.
_ باز گوش ایستادی؟
حق به جانب سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
_ نه! فقط هنوز خوابم نبرده بود.
طوری که حرفم رو باور نکرده گفت:
_ از این به بعد که هنوز خوابت نبرده و دو نفر دارن حرف میزنن، بلند میشی میشینی تا اونا هم متوجه بشن که یه فضول بیداره.
_ خب شما در رابطه با من حرف میزدید، این نمیشه فضولی!
_ در رابطه با تو نبود! در رابطه با تصمیمهای من بود.
_ خب بالاخره یه سرش به من...
تأکیدی اسمم رو صدا زد:
_ رویا...!
نگاهش کمی تیز شد.
_ قبول کن اشتباه کردی. انقدر هم بحث نکن!
ناراحت از اینکه به جای جواب دادن دوباره دعوام کرد، نگاهم رو به موجهای دریا دادم.
_ دوست ندارم کسی در رابطه با عشق پاک تو فکر بد بکنه.
ذوقزده دوباره نگاهم رو بهش دادم.
_ اگر بگم تو گفتی، یه عالمه سؤال میاد سمتت که دلم نمیخواد با جواب دادن بهشون اذیت بشی. مهم اینه که من الان دوستت دارم و از اون روزی که تصمیم گرفتم باهات ازدواج کنم میخوامت. دلم نمیخواد دروغ بگم و نمیگم. فقط از اون جایی برای مامان تعریف میکنم که من هم خواستم. همین.
_ من میگم اگر بگی رویا گفته، دیگه اون فکری که از گذشته توی سرت میچرخه اتفاق نمیافته.
چشم ریز کرد.
_ چه فکری؟
معذب لب زدم:
_ دیشب گفتی دیگه!
نفس سنگینش رو بیرون داد.
_ مهم نیست برام. تو به این چیزها فکر نکن. فقط گفته بودم بعد عید بهش میگم، اما با این شرایط نمیتونم. اگر فردا آقاجون مرخص شه و مشکلی پیش نیاد با مامان صحبت میکنم و هر طور که شده بهش میگم. اما اگر نشه مجبورم یکم عقب بندازمش. فقط ازت خواهش میکنم تا اون موقع خوددار باش.
_ چشم. من از عمو میترسم، هر روز یه حرف جدید میزنه.
کمی اخم کرد.
_ مگه بازم چیزی گفته؟
_ امروز قبل از این که تو بیای بیمارستان، داشت میگفت طبقهی بالای خونهی آقاجون رو میخواد بسازه برای من و محمد.
_ تا زمانی که تو مقاومت کنی هیچکس نمیتونه کاری کنه.
_ من نمیتونم طاقت بیارم. میترسم بهم فشار بیارن، خودم همه چیز رو بگم.
چشمهاش گرد شد.
_ من این همه برای تو حرف زدم، بازم میگی همه چیز رو میگم!؟
_ نمیگه که! میترسه بگه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت318
🍀منتهای عشق💞
سرچرخوندیم و هر دو به دایی که با سینی چایی پشت سرمون ایستاده بود نگاه کردیم. جلو اومد و سینی رو روبروی علی گرفت.
_ دقت کن چی میگه! انقدر این دختر ما رو دعوا نکن.
علی یکی از لیوانها رو برداشت.
_ حسین دعا کن یه چی ازت پیدا نکنم که وِلت نمیکنم.
دایی بلند خندید و سینی رو جلوی من گرفت.
_ من زندگیم پاکِ پاکِ. هیچی ندارم که بری بگی.
علی هم خندید. از این که انقدر سربهسر علی میذاره یکم ناراحتم.
_ دایی زندگیت زیاد پاک هم نیستا! رفتی زن گرفتی به خاله نگفتی؛ میگی پاکم؟
دایی با اخم گفت:
_ کوفت...
صدای خندهی علی بلند شد.
_ خوب گذاشت تو کاسهت. تو فکر کردی همه مثل منن که حرف نزنن؟ رویا میدونه دیگه نباید انتظار داشته باشی که مخفی بمونه.
دایی روی صندلی روبرومون نشست.
_ رویا حرف بزنه من میدونم و اون.
_ حالا شاید حرف زدم.
دایی تهدیدوار گفت:
_ مثلاً چی بگی؟
_ همونایی که گفتی به علی نگم.
کمر صاف کرد و نگاهش بین من و علی که کنجکاو بهم خیره بود جابهجا شد.
_ مگه چیزی هست؟
اَبروم رو بالا دادم.
_ نه، گفتم که بدونی.
دایی نگاه چپی بهم انداخت و چاییش رو برداشت.
_ اخلاقت کپی مادرته. اونم بیخودی زیاد تهدید میکرد. من رو بگو از تو دفاع کردم! اصلاً علی بزن بکشش، به من چه؟
هر دو خندیدیم. علی گفت:
_ فکر کردی همه مثل منن؟
دایی چپچپ نگاهم کرد.
_ چاییتون رو بخورید بیمزهها!
نیمساعتی همون جوری نشستیم و به دریا نگاه کردیم. کاش دایی نبود، من و علی میتونستیم کنار دریا با هم قدم بزنیم.
آخر سر هم میدونم خودم باید به خاله بگم. اصلاً برام مهم نیست کی چه فکری میکنه. فقط دوست دارم زودتر این روزها رو پشت سر بذاریم و به روزی که همهی این استرسها تموم شه برسیم.
صدای تلفن همراه علی بلند شد. به صفحهش نگاه کرد.
_ مامانِ.
به ساعتش نگاه کرد.
_ دیر کردیم.
گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
_ الو...
_ جانم مامان!
ایستاد و به ما هم اشاره کرد دنبالش بریم.
_ داریم میایم.
_ ببخشید، شرمندت شدم.
_ چشم میگیرم. مگه رضا نیست؟
_ باشه بهش میگم. خداحافظ.
تماس رو قطع کرد و به من نگاه کرد.
_ حسین کجاست؟
پشت سرم رو نگاه کردم.
_ نمیدونم! گفتی بیاید، هر دو بلند شدیم.
سرچرخوندم و جلوی مغازهی ساحلی دیدمش.
_ اوناهاش؛ رفته سینی رو بده.
_ دیر کردیم مامان شاکی شده کجایید.
دایی بهمون نزدیک شد.
_ چی شده باز بچه ننه؟ باز بیاجازهی مامانت اومدی جایی!
_ بس کن حسین. یکم جدی باش. گفت بهت بگم ناهار بیای اون جا.
_ نه، من خونهی خودم راحتم.
_ پس ما رو برسون. سر راه هم وایسا یکم گوشت بخرم.
همزمان که راه میرفتیم گفت:
_ پس رضا مگه نبوده که تازه الان گوشت بخری!؟
_ مثل اینکه با مهشید رفتن بیرون. این دوتا، تا یه شری درست نکنن ول کن نیستن! صدای همه رو درآوردن.
سوار ماشین شدیم. تو راه علی یکم خرید کرد. دایی ما رو جلوی دَر پیاده کرد و گفت:
_ علی من فقط به خاطر تو اومدم. هر وقت دیدی داره خطری میشه فقط یه پیام بده یا تک زنگ بزن؛ فوری میام میبرمش.
_ دستت درد نکنه. باشه، جبران میکنم برات.
چندتا از مشماهای خرید رو از صندوق، کمک علی برداشتم و با نگاه، رفتن دایی رو که لحظهی آخر برامون بوق زد، بدرقه کردیم.
_ رفتیم تو پیش مامان بشین.
_ چشم.
_ مهشید هم بهت گفت بیا، بهونه بیار نرو.
_ خاله زورم میکنه!
_ زورت کرد برو پیش خانمجون.
_ چشم.
زنگ رو فشار داد و چند لحظهی بعد میلاد با اَخمهای تو هم دَر رو باز کرد. ما رو که دید، دَر رو باز رها کرد و رفت.
داخل رفتیم. علی رو به میلاد که به دیوار تکیه داده بود گفت:
_ علیک سلام آقامیلاد!
صورتش رو برگردوند.
_ آدم قهر سلام نمیکنه.
لبخند روی لبهای علی نشست.
_ با کی قهری؟
_ با همه.
مشماها رو سمت من گرفت.
_ میتونی ببری داخل ببینم این چشه؟
با سر تأیید کردم و ازش گرفتم. سمت میلاد رفت.
_ چرا اونوقت؟
_ من رو آوردید شمال که همش بشینیم خونه گریهی خانومجون رو نگاه کنم؟
با تشر ولی آروم و مهربون گفت:
_ عِه! میلاد...! تو هم عضو این خانوادهای؛ باید درک کنی که آقاجون مریضه.
مشماها سنگین بودن و از سرعتم کم کردن. میلاد گفت:
_ من میخوام برم دریا سوار قایق شم؛ دایی هم سوارم نکرد. گفت باید با مامانت سوارشی.
_ الان دیگه دیره، بعد از ظهر میبرمت. باشه؟
_ قول؟
_ قولِ قول. حالا پسر خوبی باش دیگه هم این جوری حرف نزن.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت319
🍀منتهای عشق💞
کفشم رو درآوردم و وارد خونه شدم.
_ وای دستم شکست.
خاله با عجله جلو اومد و از دستم گرفت.
_ سلام خاله.
_ سلام. علی کجاست؟
_ تو حیاط پیش میلاد.
_ میلاد از صبح داره غر میزنه. بچهم حق هم داره.
نگاهم رو توی خونه چرخوندم.
_ زنعمو و خانمجون کجان؟
خاله خریدها رو روی میز داخل آشپزخونه گذاشت و گفت:
_ تا همین الان بیدار بودن. آقاجونت زنگ زد، خیالشون راحت شد، رفتن خوابیدن.
چشمهای خاله هم قرمزه؛ معلومه دیشب نخوابیده.
_ میخوای شما هم برو استراحت کن. من غذا میذارم.
_ میترسم از پسش برنیای!
_ زهره کجاست؟
_ تو اتاق.
_ بگید بیاد کمکم، شما برید بخوابید. من و زهره میذاریم.
_ جمعیت زیادها!
_ میتونم خاله.
_ باشه؛ فقط خودم به اندازه برنج خیس میکنم، خورشت با تو.
خاله رفت و من مشغول خوردکردن گوشتها شدم. چند دقیقه بعد زهره هم اومد. دوتایی با هم ناهار رو آماده کردیم. سفره پهن کردیم و همه رو صدا کردم. خداروشکر عمو و محمد خونه نیستن. مهشید و رضا هم معلوم نیست کجان.
غذا رو خوردن و هر کدوم به اتاقهاشون رفتن. بیماری آقاجون و بستری شدنش تو بیمارستان، حال همه رو گرفته.
با تماس عمو به همسرش و اطلاع دادن از اینکه مرخص شدن آقاجون برای فردا تأیید شده، خوشحالی دوباره به جمعمون برگشت. خوشحالی از این که آقاجون حالش خوب میشه و برمیگرده و حداقل ما روز آخر سفرمون که اینجا هستیم رو میتونیم خوش بگذرونیم و به تفریح بریم.
میلاد از همه بیشتر ابراز خوشحالی میکرد و مدام میگفت «بقیه سفر دیگه کوفتمون نمیشه».
خانمجون میخندید، اما خاله از حرف میلاد ناراحت بود و لبش رو میگزید. میلاد هم بیاهمیت به عکسالعمل خاله، بالا و پایین میپرید و شادی میکرد.
علی تو اتاق خودمون خواب بود. من و زهره کمی اون طرفتر کنار هم نشسته بودیم و آهسته حرف میزدیم.
_ رویا تو آدرس خونهی شقایق رو داری؟
به علی نگاه کردم.
_ نه، تو آخر سر من رو به باد میدی!
_ خوابِ بابا نترس.
میلاد دَر اتاق رو باز کرد. کنار علی نشست و تکونش داد.
_ علی... علی بلند شو. خودت گفتی غروب میریم! مامان گفت الان نزدیکه غروبه.
دوباره تکونش داد.
_ پاشو دیگه!
زهره گفت:
_ میلاد نکن خستهست.
_ به تو چه؟ خودش قول داده.
دوباره علی رو تکون داد.
_ پاشو من رو ببر دریا سوار قایق کن. بیدار شو.
علی تکونی خورد.
_ ده دقیقه صبر میکنی میلاد؟
با بغض گفت:
_ اَه... همش میگید صبر کن! من دلم میخواد برم دریا.
عصبی ایستاد و از اتاق بیرون رفت. علی سر جاش نشست. دستی به چشمش کشید و بین موهاش فرو برد. زیرلب گفت:
_ این میلاد اعصاب واسه آدم نمیذاره.
با صدای بلند اسمش رو صدا کرد:
_ میلاد بیا الان میریم.
به ما نگاه کرد.
_ یه چایی برای من بیارید.
فوری ایستادم و از اتاق بیرون رفتم. زیر کتری خاموش بود اما هنوز گرم بود. چایی ریختم. خواستم بیرون برم اما با دیدن مهشید که زیر اپن نشسته بود و گریه میکرد، جا خوردم.
_ خوبی مهشید!؟
سرش رو روی پاش گذاشت و آهسته گفت:
_ خوبم.
_ میخوای به زنعمو بگم؟
_ نه.
نگاهی بهش انداختم و از آشپزخونه بیرون رفتم. با چشم دنبال رضا گشتم؛ اما خبری ازش نبود. وارد اتاق شدم و چایی رو جلوی علی گذاشتم.
_ زیاد داغ نیست، زود بخور.
بدون قند یکجا سَر کشید. جورابش رو پاش کرد و ایستاد. لحظاتی بعد برای بردن میلاد به دریا از خونه بیرون رفتن.
آهسته به زهره گفتم:
_ تو میدونی مهشید چرا داره گریه میکنه؟
لبخندی زد و گفت:
_ عِه، گریه میکنه؟
_ خوشحالی! میگم داره گریه میکنه.
_ عمو دعواشون کرده؛ بهش برخورده داره گریه میکنه.
_ چرا؟
_ میگه وقتی آقاجون حالش بده، حداقل یه خورده خودتون رو ناراحت نشون بدید نه اینکه یکسره برید بیرون.
_ از کجا فهمیدی؟
_ قبل از اینکه بیام تو اتاق، رضا گوشه حیاط برام تعریف کرد.
_ عمو هم انگار کاری نداره! همش همه رو دعوا میکنه. چیکارشون داره؟
_ بیشتر از این ناراحت شده که چرا به آقاجون سر نزدن. بچه که نیستن، باید میرفتن دیگه! رضا برای مامان درد دل کرد؛ مامان گفت حق با عموتِ.
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت320
🍀منتهای عشق💞
_ به نظر من حق با عمو نیست. قرار نیست یکی بیمارستانه، بقیه هم بشینن.
نگاه زهره هیجان زده روی فرش ثابت موند. رد نگاهش رو گرفتم و به گوشی علی رسیدم. میلاد هولش کرد، یادش رفته ببرش. با چشمهای گردشده و متعجب به زهره نگاه کردم.
_ اصلاً فکرشم نکن!
ملتمسانه گفت:
_ چرا؟ الان که خودش جا گذاشته، بیا یه زنگ بزنیم.
_ زهره با گوشی علی! اصلاً حواست هست داری چیکار میکنی؟ ما داریم همه این کارها رو میکنیم که علی نفهمه، بعد میخوای با گوشی خودش زنگ بزنی!؟
_ بعد شمارهاش رو پاک میکنیم. نمیذاریم متوجه بشه.
_ من عمراً این کار رو کنم. اگر یهو سر برسه؟
_ نمیاد. رفتن قایق سوار شن. میلاد نمیذاره بیاد.
سمت دَر رفتم.
_ من نیستم زهره!
_ حداقل شمارهاش رو بده.
چرخیدم سمتش.
_ تو فکر کردی من شمارهی شقایق رو میذارم جیبم، میرم اینور اونور؟
_ رویا حال من رو درک کن.
صدای علی تو خونه پیچید.
_ رویا اون گوشی من رو بیار.
به دَر اشاره کردم.
_ بفرما! الان وسط زنگ زدن میخواستی چه غلطی کنی؟
نااُمید نشست و غمگین به گوشی نگاه کرد.
_ رویا...
_ آوردم.
گوشی رو برداشتم و به علی که جلوی دَر، تو حیاط ایستاده بود دادم. خدا کار زهره رو ختم به خیر کنه.
یکساعت نشد که علی و میلاد برگشتن. میلاد هنوز قهر بود. وارد اتاق شد و دَر رو کوبید. خاله رو به علی که کلافه به دَر بسته نگاه میکرد گفت:
_ این چرا باز ناراحتِ؟
_ گفتن دریا مواجِ، نمیشه قایق سوار شید. ناراحت شد. میگم بهش فردا، میگه انقدر خوابیدی که دیر شد. خیلی پرو شده مامان!
_ هیچی بهش نگیها! بذار بهش خوش بگذره.
_ بهش بگو یه بار دیگه این جوری بیادبی کنه، من میدونم و اون!
_ باشه حالا! بچهست یه کاری کرد. عموت گفت زنگ زده جواب ندادی. یه زنگ بهش بزن.
_ چشم.
خانمجون از اتاق بیرون اومد.
_ عِه! علی مادر اومدید؟
_ بله خانمجون.
_ الهی دورت بگردم، عموت زنگ زد...
_ بله مامانم گفت؛ الان بهشون زنگ میزنم.
روی مبل نشست و نفسی تازه کرد.
_ نه نمیخواد زنگ بزنی. به من گفت. گفت آقاجون گفته فردا مستقیم از بیمارستان میره لب ساحل، ما هم ناهار درست کنیم بریم اون جا.
خاله گفت:
_ واجب که نیست! بیان یکم استراحت کنن بعد.
_ منم گفتم؛ میگه حالم خوبه. زهراجان با سوری هماهنگ کن یه ناهار درست کنید برای فردا. حاجآقا کباب دوست نداره.
_ چشم.
علی آهسته به خاله گفت:
_ به میلاد بگو تموم کنه.
_ باشه میگم. برو با رضا حرف بزن، از ظهر تو حیاط نشسته.
علی باشهای گفت و بیرون رفت. خانمجون نذاشت شام درست کنیم و اضافه موندهی ناهار رو خوردیم.
عمو، محمد رو فرستاد خونه. خوشبختانه انقدر خسته بود که فوری خوابید. مهشید و رضا هم حالشون گرفته بود. تنها کسی که الان میتونه بهشون پروبال دوباره بده، آقاجون هست.
برای اینکه سرحال باشیم و صبح بتونیم زود بیدارشیم، زود هم خوابیدیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
دوستان با عرض معذرت امشب پارت نداریم
انشالله صبح آماده میکنم
التماس دعا🖤
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت321
🍀منتهای عشق💞
با سر و صدایی که از آشپزخونه میاومد بیدار شدم. اما چشمهام رو که حسابی گرم و به هم چسبیدن رو باز نکردم. کمی جابجا شده و پتو رو روی سرم کشیدم که صدای علی رو شنیدم.
_ رویا...بیداری؟
پتو رو کنار زدم یکی از چشم هام رو به زور باز کردم، دستی به صورتم کشیدم
_ بله
_ بلند شو دیگه میخوایم بریم.
_ الان بلند میشم.
_ رفتیم اونجا به دایی گفتم اونم بیاد، پیش اون بشین.
_چشم.
سر جام نشستم و دوباره چشمام رو برای اینکه شاید خواب از سرم بپره ماساژ دادم
به جای خالی بقیه نگاه کردم
_بقیه کجان؟
_زهره داره کمکمیکنه، میلاد هم تو حیاطِ
_چرا منو بیدار نکردن؟
_ اونام خودشون بیدار شدن، الان دیگه بیدار شدی حاضر شو
سرش توی گوشی بود و موقع حرف زدن نگاهم نمی کرد روسریم رو که کمی عقب رفته بود مرتب کردم ایستادم.
کمتر از نیم ساعت بعد از بیدار شدنم سوار ماشین شدیم و سمت جایی که عمو به علی آدرس داده بود رفتیم.
نزدیک ساحل آلاچیق بزرگی گرفته بودن و آقاجون داخلش نشسته بود وقتی رسیدیم خانم جون هم کنارش نشست و عمو و زن عمو با کمک علی و محمد روفرشی حصیری بزرگی رو جلوش پهت کردن و بساط نشستن رو همونجا فراهم کردن.
اولش کمی کمک کردم اما با دیدن دایی که کمی اون طرف تر از ما، روی آلاچیق کوچکی نشسته بود لبخند زدم و بدون اینکه به کسی بگم سمتش رفتم
سلامی دادم و کنارش نشستم. اینکه علی انقدر مواظبم هست تا اصلاً محمد نتونه باهام حرف بزنه خیلی خوشحالم میکنه، یه حس خوب بهم منتقل میکنه.کاش محمد نخواستن من رو رو درک میکرد و اصلا دیگه سمتم نمی اومد.
نگاهی از دور بهش انداختم مشغول کمک کردن به پدرش بود تا منقل بزرگی که کمی اون طرف تر از آلاچیق آقاجون بود رو پر از آتش کنن.
_نگاه نکن دیگه، الان علی میبینه میاد شاکی میشه.
نگاهم رو به دایی دادم
_میخواستم ببینم چیکار میکنه!
_همون؛ همون رو میگم، نگاه کن ببین چیکار میکنه.
کامل برگشتم سمت دایی
_ چشم
به روبرو اشاره کرد و گفت
_این میلاد خیلی به آب نزدیک میشه ها! خطرناکه، فروردین دریا به درد شنا کردن و آب بازی نمیخوره؛ هوا سرده، دریا هم زیادی موج هاش بلنده.
_ به خاله باید بگی
سرش رو بالا داد
_نه، حرف آبجی رو گوش نمیکنه بزار علی بیاد به اون میگم
_علی دیروز از دستش ناراحت بود دعواش میکنه
_یکم گوشش رو بیچونه بد نیست. باید حساب ببره. فقط میگم بگه یکم بیاد عقب تر، دلم شور میزنه اینقدر نزدیک آب داره بازی میکنه
_ من الان بهش میگم...
با ضربه محکمی که به کمرم زد، فوری کمرم رو صاف کردم و سعی کردم با دست ماساژ بدم.
معترض گفتم:
_چرا اینجوری می کنی؟!
خونسرد گفت
_تو حالا هنوز کتکت مونده
اینبار لحنم طلبکار شد
_ چرا
_اومدی خونه من بهت گفتم به علی نگو، دیروز منو تهدید می کنی که میگم؟
لبخند کجی روی لب هام نشست
_چرا فقط تو سربهسر بزاری ؟
_ کتکت رو که خوردی میفهمی چرا
_الان من باید تا کی کنار تو، اینجا توی آلاچیق بشینم، حوصلهم سر رفت
_چی کار کنم پاشم برات برقصم؟
_نخیر پاشو قدم بزنیم بریم کنار دریا. مثل همه
نگاهی به جایی که نشون میدادم انداخت
_ خیلی خوب؛ پاشو بریم .
از آلاچیق بیرون اومدیم صدای میلاد رو خیلی ضعیف شنیدیم با التماس به خاله می گفت
_مامان... مامان، رضا و مهشید می خوان برم اون طرف بگو منم ببرن.
خاله با سر جواب نه داد و میلاد دوباره شروع به التماس کرد و بالا و پایین پرید.
عمو جلو آمد
_ خیلی خوب برو
بعد هم با صدای بلند رضا رو صدا کرد
_رضا...میلاد رو هم ببرید.
اصلا خوششون نیومد میلاد همراهشون بره اما چارهای جز قبول کردن حرف عمو نداشتن، صبر کردند تا میلاد بهشون برسه
رو به دایی به شوخی گفتم:
_الان که فکر میکنم برقصی هم بد نیست، دیگه حوصلهم سر نمیره
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت322
🍀منتهای عشق💞
چپچپ نگاهم کرد که با عجله چند قدمی عقبعقب ازش فاصله گرفتم. صدای خندهم بلند شد. قدمی سمتم برداشت که دستام رو به حالت تسلیم بالا بردم
_ خودت گفتی دایی! من که نگفتم.
_ ذره ذره حسابت داره میره بالا. کی باشه بگیرم بزنمت
_ نه که نزدی! الان کمرم داره میسوزه
_ حقت بود بیشتر از اینا هم حقتِ
کنارم ایستاد
_ الانم کنار من راه بیا تا نرفتم به علی بگم داشتی کجا رو نگاه می کردی.
_وای از دست تو دایی، فقط دنبال یک چیزی هستی که یه آتو از یه نفر بگیری رو مغز و اعصابش راه بری.
_ دیگه کنار من مواظب خودتون باشید. من مدلم اینجوریه
خواستم به شوخی بگم پس خوشبحال فرزانه که زودتر از دستت نجات پیدا کرد. اما جرات گفتنش رو پیدا نکردم
تو مسیر از جلوی آلاچیق آقاجون رد شدیم دست بلند کرد و به دایی اشاره کرد تا سمتش بره. دایی اصلاً دوست نداشت اما کلافه سمتش رفت
_حسین آقا چرا دور نشستی؟ صبح هم بهت گفتم بیا پیش ما
_ حاجی شرمنده ببخشید اونجا راحت ترم
_ باباجان، تنها و غریب راحتی! بیا پیش ما
_دستتون درد نکنه اما....
_ اما دیگه نداره بیا اینجا
لبخندی زد و گفت:
_چشم میام
نگاهی به علی انداختم کنار خاله نشسته بود. یک دفعه دلم شور افتاد نکنه میخواد باهاش صحبت کنه
هر دو ساکت به دریا نگاه میکردن. کاش این صحنه رو ندیده بودم. همزمان زن عمو از جلوم رد شده پشت چشمی نازک کرد نتوانستم خودم رو کنترل کنم زیر لب رو به دایی آهسته طوری که فقط خودش بشنوه گفتم
_این یکی یه جوری بهم نگاه میکنه انگار من چمدون گذاشتن در خونشون بشینم پسرش من رو بگیره. خوبه صد بار گفتم نه.
برگشت سمتم نگاهم کرد و چند قدم بهم نزدیک شد و گفت
_اگر یکی میزد تو دهن تو، یاد می گرفتی که اینجوری به بزرگترت پیغام نرسونی.
ترسیده بهش نگاه کردم اصلا فکرش رو نمیکردم حرفم رو شنیده باشه
دایی قاطع اما مودبانه گفت
_سوری خانم، مگه بزرگتر نداره که هرکی از راه رسید بزنه دهنش؟
زنعمو ناباورانه نگاهش رو به دایی داد
_ تا وقتی که ازش دفاع کنید همین قدر پر رو میشه که توی جمع خاستگاریش یه حرف زشت بزنه و الان هم که من رد شدم توهین کنه.
عمو جلو آمد
_ چی شده!
_هیچی اومدم از کناره رویا رد بشم تیکه بارم
می کنه
از عمو میترسم و جرات نمی کنم حرف بزنم مظلوم نگاش کردم
_من که حرفی نزدم...
دایی گفت:
_ من کنار رویا ایستاده بودم برای سوری خانوم سوء تفاهم پیش اومده.
حالت عمو و زن عمو، رو به روی ما باعث شد تا خاله و علی هم بلند شن و سمت ما بیان و هر کدام جداگونه سوال بپرسند که چی شده.
محمد با کمی فاصله از پدرش ایستاده بود. فکر نمیکردم یه حرف زیر لبی من به دایی باعث شه امروز دعوا درست بشه. دایی رو به خاله گفت
_ هیچی نشده. سوری خانوم به رویا بد نگاه کرد رویا به اعتراض به من گفت؛ متاسفانه سوری خانم شنید. بی ادبی به سوری خانم نداشت.
عمو ناراحت پرسید
_چی گفتی رویا؟
زن عمو طلبکار تر گفت
_ بزار خودم بگم، برگشته میگه...
صدای جیغ مهشید باعث شد تا همه سمتش نگاه کنن سمتمون می دوید و گریه می کرد
با صدای بلند گفت
_ میلاد....میلاد...
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#اطلاعیه
🍀منتهای عشق💞
دو نکتهی خیلی مهم!!
عزیزان همون طور که مطلع هستید دیروز یکسری از کانال های ایتا، به دلیل یک جمله، در ریپ تبلیغاتی شب قبلش، مسدود شدن.
اون جمله این بود:
"اطلاعیه رسمی اموزش و پرورش"
خب چون اون اطلاعیه رسمی نبود. کانال ها به نشر اخبار کذب محکوم و مسدود شدن. که البته کانال دار ها هم از غیر رسمی بودن اون متن بی اطلاع بودن.
اما متاسفانه کانال هاشون مسدود شد. خب از این به بعد دقت ما هم بیشتر میشه که این اتفاق دیگه نیافته
با وجود سختگیری های ایتا اگر ایناتفاق برای کانال ما هم افتاد، ازتون خواهش میکنم صبوری کنید و لفت ندید. تا دوران محکومیت سپری بشه😅مطمعن باشید ما هم #مقیدبهاصولشرع هستیم و توی کانال #هیچپستغیراخلاقیدرج نمیکنیم. همون طور که در متن رمان رعایت میکنیم.
پس اگر ایناتفاق افتاد صبوری کنید و لفت ندید.🌹
نکتهی دوم:
با شروع شدن ماه مهر و شروع مدرسه ها یکمبرای تایپ پارت های روزانه به مشکل برخوردم. چون من معمولا نیمه های شب پارت های روز بعد رو اماده میکنم. برای همین پیشاپیش ازتون معذرت میخوام که شاید، گاهی بعضی روز ها مجبور بشم هر دو پارت رو شب در اختیارتون قرار بدم.
ممنونکه کنارم هستید. و خوشحالم که رمان رو میخونید🌹
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
arbaeen.mp3
11.66M
#آوای_مادرانه امروز راوی آنهایی است که یک عمر برای کربلا جنگیدند اما کربلایی نشدند.
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت323
🍀منتهای عشق💞
همه نگران به سمتش رفتن. علی گفت:
_ کجاست؟
مهشید به زور بین گریههاش گفت:
_ نمیدونم. داشتیم میرفتیم، گاهی پشت سرمون بود، گاهی جلومون. یه دفعه دیدیم نیست.
علی توی سرش زد. به دریا نگاه کرد و عصبی فریاد زد:
_ رضا کجاست؟
گریهی مهشید شدیدتر شد.
_ داره دنبالش میگرده.
دایی با صدای بلند اسم میلاد رو صدا کرد. علی به سمتی که مهشید ازش اومده بود دوید. همه با عجله به دنبال علی رفتن.
لبهام از ناراحتی خشک شدن. چشمهام پر اشک شد و به خاله که بیحرکت و بهت زده به دریا خیره مونده بود نگاه کردم.
زنعمو هم با رنگ و روی پریده کنارش بود. جلو رفتم و صداش کردم.
_ خاله... خوبی!؟
حتی پلک هم نزد. رو به زنعمو گفتم:
_ تو رو خدا یه کاری کنید! حالش خوب نیست.
زنعمو متوجه حال خاله شد و بازوش رو تکون داد.
_ زهراجان... زهراجان الان پیداش میکنن.
زهره با گریه گفت:
_ مامان تو رو خدا این جوری نکن.
زنعمو سیلیِ نسبتا محکمی به خاله زد. همون باعث شد تا خاله نگاه از دریا برداره و با نفسی که به شدت گرفته بود بهش نگاه کنه. نتونست طاقت بیاره و تکیهش رو به زنعمو داد و روی زمین افتاد.
تمام بدتش میلرزید. تنها کاری که به فکرم رسید، انداختن چادرم روی خاله بود.
زنعمو گفت:
_ زهره برو آب بیار.
رو به من، بدون اینکه خبری از دلخوری قبل باشه گفت:
_ برو بگو علی یا داییت بیان اینجا.
با سر تأیید کردم و با تمام توانم دویدم. فاصلهشون زیاد بود. اصلاً صدام رو نمیشنیدن. با دیدن میلاد که خوشحال در قایقی که از دریا اومده بود، ایستادم. دستم رو روی قلبم که آروم نمیگرفت گذاشتم. با کمک مردی پیاده شد و جلیقهی نارنجی رنگی که تنش کرده بودن رو درآورد. اون مرد چند تا بچهی هم سنوسال میلاد رو هم پیاده کرد. جلو رفتم.
_ میلاد!
با ذوق جلو اومد و مردی که پیادهش کرد رو نشون داد.
_ رویا اون عموهه منم با بچههاش سوار قایق کرد.
_ میلاد چرا به کسی نگفتی؟ فکر کردن افتادی تو آب! همه دارن دنبالت میگردن. مامانت حالش بد شده!
مرد جلو اومد و با تعجب پرسید:
_ عمو نگفته بودی!؟
نگاه خوشحال میلاد نگران شد.
_ کجان؟
به علی که متوجه میلاد شده بود و داشت سمتمون میاومد نگاه کردم. نمیدوید اما قدمهای بلندش، خبر از عصبانیتش میداد.
_ میلاد برو پیش خاله.
قدم از قدم برنداشت. فقط به علی نگاه کرد. مرد که متوجه شد میلاد بیاجازه سوار شده، جلو اومد و رو به علی که نزدیکمون شده بود گفت:
_ آقا من شرمندهام. دیدم داره نگاه میکنه، گفتم اگر مادرت اجازه میده بیا با ما سوار شو، گفت اجازه داده.
علی صدای مرد رو شنید و عصبیتر جلو اومد. میلاد پشت من پناه گرفت. علی بدون درنظر گرفتن عمو که داشت به ما نزدیک میشد، من رو هول داد و به میلاد سیلی زد و گوشش رو گرفت.
_ نگفتم صبر کن میبرمت...! سرخود بازیت به حدی رسیده که تنهایی واسه خودت تصمیم میگیری؟
میلاد دستش رو روی گوشش گذاشت تا مانع از بیشتر کشیده شدنش بشه و با گریه گفت:
_ ببخشید.
با التماس گفتم:
_ بسه علی، گوشش رو کندی!
عمو که بهمون رسیده بود گفت:
_ کجا بوده؟
علی گوشش رو رها کرد تا برای عمو توضیح بده. میلاد دوباره پشت من پناه گرفت.
آهسته گفتم:
_ فرار کن برو پیش خاله. اینا الان نوبتی دعوات میکنن.
باشهای گفت و شروع به دویدن کرد. دایی، محمد و رضا هم رسیدن. عمو رو به مرد که حسابی شرمنده بود گفت:
_ مرد حسابی، بچه رو برای چی بردی وسط آب؟
_ من اشتباه کردم؛ فکر کردم راست میگه...
_ اگر وسط دریا بلایی سرش میاومد چی میخواستی بگی؟
_ من شرمندهام آقا.
عمو نگاهی به زن و بچهش که ناراحت عقب ایستاده بودن کرد و متأسف سرش رو تکون داد.
علی رو به رضا گفت:
_ شانس آوردی که پیدا شد، وگرنه من تمامش رو از چشم تو میدیدم.
رضا سرش رو پایین انداخت. دایی گفت:
_ بیا برو زنت رو جمع کن؛ افتاده رو زمین.
رضا چرخید و سمت مهشید که روی زمین افتاده بود رفت. عمو هم به دنبال رضا رفت. دایی به علی نگاه کرد.
_ خداروشکر که پیدا شد.
_ مُردم و زنده شدم. هزارتا فکر به سرم زد.
_ حقش بود مفصل میزدیش.
هر دو به من نگاه کردن. علی گفت:
_ چادرت کو!؟
_ خاله حالش بد شد، انداختم روش.
مضطرب ادامه دادم:
_ عِه راستی، خاله حالش بده، من رو فرستادن دنبال شما.
_ چرا از اول نگفتی؟
هر دو شروع به دویدن کردن، من هم به دنبالشون.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀