eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.2هزار دنبال‌کننده
207 عکس
60 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 اصلا چی میخواد بهم‌بگه! نکنه به خاطر پدرم ناراحتم کنه؟ نفسم رو با صدای آه بیرون دادم. کاش میموندی برام. هیچی از تصویرش جز اون عکس روی دیوار توی تصورم نیست. دایی که هیچ وقت ازش حرف نمیزنه ولی خاله میگه که خیلی دوستم داشته‌ و همیشه من رو روی دوشش مینشونده‌ اگر خانواده‌ش که بینشون جدایی انداختن نبودن منم الان زیر سایه‌ی پدر و مادرم بزرگ میشدم. اشک توی چشمم رو قبل از اینکه پایین بریزه پاک‌کردم. به امیرعلی بگم شاید بعد از دیدن پدر موسوی ببرم بهشت زهرا‌. با برخورد نسیم به بازوم نگاهش کردم. _کجایی بابا! کلاس تموم شد! به ساعت نگاه کردم. یازده و نیم شد و احتمالا الان امیرعلی جلوی درِ _ببخشید حواسم نبود ناراحت گفت _شرمندم غزال. دیشب خیلی دیر رسیدم بابام ازم شاکی شد. امروزم با وساطت عمه‌م گذاشت بیام دانشگاه. نمیتونم بیام کمکت کتاب رو توی کیفم گذاشتم. _تو ببخش که به خاطر من تو دردسر افتادی. لباس هم تا فردا تمومه. _بعدش یکم استراحت کن.چشمات دارن نابود میشن! _فکر کنم ضعیف شدن. وسط کار تار میبینم _حتما برو دکتر. من برم دیگه. قول دادم زود خونه باشم _برو عزیزم.دستت هم درد نکنه. از کلاس بیرون رفت. به جای خالی موسوی نگاه کردم. زودتر رفته دنبال پدرش. ایستادم. چادرم رو مرتب کردم. کیفم رو برداشتم. خدا کنه امیر علی حرف ناراحت کننده‌ای نزنه. چقدر استرس دارم‌. اصلا چرا من قبول کردم برم پدرش رو ببینم. نکنه کارم اشتباهه و دارم خودم رو بی ارزش میکنم! بیرون دانشگاه ماشین امیرعلی رو دیدم. شاید بهتر باشه زنگ بزنم به موسوی بگم نمی تونم بیام درمونده روی صندلی کنار دانشگاه نشستم. اگر نرم که تا ابد باید توی اون خونه بمونم و به ازدواج با امیر علی دلش پیش من نیست ازدواج کنم و همیشه نگاه پر از حسرت مریم رو تحمل کنم. با دیدن کفش مردونه‌ی واکس کشیده و مرتب روبروم سرم رو بالا گرفتم. امیرعلی ناراحت کنارم نشست _چته! آهی کشیدم. اگر بهش بگم شاید تو تصمیمم دخالت کنه _دلم گرفته. _مگه منتظرت نیستن!؟ با سر تایید کردم. _خب پاشو بریم.‌ درمونده ایستادم و سمت ماشین رفتیم. روی صندلی نشستم و بی حرف راه افتاد از آینه عقب رو نگاه کرد و کمی اخم کرد. نفس سنگینم‌رو بیرون دادم و تلاش کردم‌تا بغضم‌رو پس بزنم _این یارو پولداره؟ سوللی نگاهش کردم _یارو کیه؟! _همین خواستگارت لب هام رو پایین دادم _اهان.‌نمیدونم. _ماشینش چیه؟ _مگه‌ مهمه؟! _این‌ماشین شاسی بلند مشکیه مال اونه؟ به اطراف نگاه کردم. _کدوم؟ از دانشگاه داره دنبالمون میاد به عقب برگشتم و ماشینی که میگفت رو نگاه کردم _نه این‌ماشینش نیست!‌ از کجا میدونی دنبال ماست! شاید هم‌مسیریم داره راهش رو میره _صبر کن الان مشخص میشه. راهنماش رو زد و ماشین رو پارک‌کرد و اون ماشین با همون سرعت از کنارمون رد شد _با ما کار نداشت. زودتر برو انقدر استرس دارم که دوست دارن زودتر از این کابوس بیدار شم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۲۵ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 ماشین رو راه انداخت. _چرا استرس داری؟ _الهی هیچ‌کس تو موقعیت من گیر نکنه. _موقعیتت چیه مگه!؟ نیم نگاهی بهش انداختم _همین که از بی کسی مجبورم... _اولا تو بی کس و کار نیستی! کمی اخم کرد _دوما چه اجباری! مگه داری به زور زن یارو میشی؟ _میدونم شما ها رو دارم. همین‌که کنارمی یعنی کس و کار دارم ولی بعضی کارها خیلی برام سخته. جدی تر گفت _جواب سوالم رو ندادی! اجباری هست؟ کلافه نگاهش کردم _من اگر زیر بار حرف زور میرفتم الان با تو داشتم زیر یه سقف زندگی میکردم. _میگی از بی کسی ولی ما رو داری! اجباری هم که در کاری نیست. پس چته که استرس داری! آهی کشیدم و چشم‌هام پر اشک شد. _کاش پدر و مادرم زنده بودن. امیرعلی خیلی سخته، روزهایی که هر دختری باهاشون کیف میکنه و کلی براش خاطره میشه رو من باید تنها باشم جلوی کافه نگهداشت. _شرایط زندگی اینطوری شده. غزال تو کار اشتباهی نمیکنی پس انقدر نگران نباش. پیاده شو. خودش پیاده شد و در رو بست. آینه‌ی وسط ماشین رو سمت خودم چرخوندم. و نگاهی به چشم هام انداختم. وقتی خیلی کوچیک بودم و هنوز دایی اسم پسرش رو روم نذاشته بودخاله میگفت خواستگارای تو باید در خونه صف بکشن.‌با این چشم های عسلی و صورت صافت چقدر باید نازت رو بکشن. الان خاله نیست ببینه که اون نازی که میگفت کجاست.‌ خودم باید برم تا پدر خواستگارم ببینم. دستگیره‌ی در رو کشیدم و پیاده شدم با دیدن ماشین موسوی پاهام برای رفتن سست شد. امیرعلی نگاهم کرد _غزال پشیمون شدی برگردیم! نفس سنگینی کشیدم و چشم هام رو بستم من همیشه تو تمام لحظات سخت زندگیم خدا رو کنار خودم احساس کردم. الان هم کنارم هست و مراقبمه. خدایا هر چیزی که خیر و خوش هست رو جلوی راهم بزار چشم باز کردم _بریم داخل امیرعلی جلو رفت و من هم بدنبالش. در رو باز کرد و هر دو داخل رفتیم موسوی که کنار پدرش نشسته بود با دیدنمون لبخندی زد و ایستاد. _حاح بابا، اومدن. پدرش نگاه پر سیاستی بهم انداخت و سری به تایید تکون داد و اون هم صندلی رو عقب فرستاد و ایستاد. امیر علی جلو رفت و من که انگار کوهی روی دوشم هست هم سربزیر پشت سرش راه افتادم. امیر علی جلوتر رفت اول با پدرش و بعد با موسوی دست داد. قد موسوی از من بزرگتره ولی در برابر امیرعلی چقدر کوتاه و ریز به نظر میاد. جواب سلام من رو هم دادن. امیر علی صندلی بیرون کشید و اشاره کرد که بشینم‌ روبروی پدر موسوی نشستم و نگاهم رو به میز دادم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۳۰ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 دوست موسوی سینی روی میز گذاشت که از شدت ناراحتی و استرس نتونستم نگاه کنم چی آورده _خوبی دخترم؟ اینکه من رو دخترم خطاب کرد بغض سنگینی رو روی قلبم نشوند.سنگین گفتم _بله. ممنون _محمد از شما خیلی تعریف کرده نفسم رو به سختی بیرون دادم _آقای موسوی لطف دارن صدای دزدگیر ماشین‌ امیرعلی از سوییچ توی دستش بلند شد. رو به پدر موسوی گفت _ببخشید من الان میام _خواهش میکنم.‌برو به ماشینت سر بزن امیر علی ایستاد و با عجله سمت در رفت _ایشون رو معرفی نمیکنید؟ با نگاه امیر علی رو دنبال کردم.‌ کاش زود برگرده! در باز شد و با دیدنش نفس راحتی کشیدم و ناخواسته لبخند روی لب هام نشست و رو به پدر موسوی گفتم _پسر داییم‌ هستن. نگاه موسوی ناباورانه بین‌ من و امیرعلی جابجا شد و اخم کمرنگی وسط پیشونیش نشست. امیرعلی سرجاش نشست و ببخشیدی گفت. قبل از اینکه فکر بدی در رابطه با من بکنه خودم باید حرف بزنم. _ببخشید حاج آقا من‌یه حرفی رو همین الان بگم.‌با اینکه خیلی سختمه ولی باید بگم مهربون اما پر جذبه گفت _بگو دخترم _من به آقای موسوی هم گفتم اگر شرایطم خاص نبود اصلا این مدل رفتار ها رو نمی پسندیدم و هیچ وقت قبول نمیکردم که توی یک‌همچین جلسه‌ای شرکت‌کنم و همه چیز رو میسپردم به بزرگتر ها. اما تقدیر برای من اینطور رقم خورده که الان تنها باشم. بازم‌ ترجیح دادم که همراه پسرداییم‌ بیام _دخترم من‌می دونم که اینجا اومدن چقدر برات سخت بوده پس درکت میکنم‌ اما راستش منتظر بودم‌ با پسرخاله‌ت بیای که محمد تعریف ایشونم برام کرده نباید چیزی رو پنهان کنم. _اگر اون چیزی که بوده رو تعریف میکردن الان‌منتظرشون نبودید موسوی گفت _خانم مجد من به حاج بابا گفتم‌که آقا مرتضی خیلی حساس هستن موسوی پدر نفس سنگینی کشید و رو به امیرعلی گفت _اجازه هست من چند کلامی با دختر عمه‌ی شما تنها صحبت کنم؟ امیر علی نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت _من به درخواست غزال همراهش اومدم و الان‌اینجام.‌‌غزال دختر مستقلی هست و خودش برای خودش تصمیم‌میگیره.‌الان‌هم‌اگر خودش راضی به این صحبت باشه من بیرون منتظرش میمونم موسوی پدر خندید و به پسرش اشاره کرد _چرا بیرون! روی یه میز و صندلی دیگه بشنید با هم‌اختلاط کنید تا حرف من با عروسم تموم بشه پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۳۰ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
ده سال پیش با شوهرم خیلی سنتی ازدواج کردم.‌ به خاطر اختلاف سنیمون که ۱۵ سال بود نمیتونستم باهاش ارتباط بگیرم. همسرم هم از ترسم سواستفاده کرد و تا میتونست اذیتم کرد.‌ منم باهاش لج کردم و ازش فاصله گرفتم یه روز یه تماسی بهم‌شد و انقدر اون مرد باهام صمیمی حرف زد و مهربون بود که جذبش شدم. چند روزی بود که همش زنگ‌میزد و منم منتظر تماسش بودم. بهش گفتم متاهلم و ازش خواستم وقتایی زنگ بزنه که همسرم خونه نیست. اونم‌گوش داد ازم خواست به دیدنش برم. یه چیزی هی بهم میگفت به این رابطه پایان بدم ولی کمبود محبت نمیذاشت حرفشو گوش کنم. بالاخره قبول کردم برم😔 حاضر شدم خواستم برم بیرون که... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌47 💫کنار تو بودن زیباست💫 دوست موسوی سینی روی میز گذاشت ک
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 امیر علی نگاهم کرد که با سر تایید کردم و موسوی که کنار اخم و دلخوریش، استرس رو هم از تنهایی من و پدرش میشه از نگاهش فهمید، ایستاد و همراه امیر علی به چند تا میز اون طرف تر رفتن. _خدای نکرده من قصد بی ادبی و بی احترامی بهت ندارم. فقط میخوام از زبون خودت بشنوم.‌ماشالله هم زیبایی و چیزی کم نداری، هم محجوبی و حجابت مورد پسند خانواده‌ی ماست.‌ محمد انقدر در رابطه باهات با من گنگ‌حرف زد که خواستم ببینمت.‌ تو همون‌نگاه اول به دیدن این چادر با اصالت روی سرت که چقدر قشنگ جمعش‌کردی، جواب بیشتر سوال‌هام رو گرفتم.‌ محمد به من گفته شما اسمت غزال مجد هست. بیست و دوسالته و تنها البته زیر سایه‌ی دایی و خاله‌ت زندگی میکنی. الان‌فقط میخوام‌از پدر و مادرت بدونم _من که به آقای موسوی گفتم! _به منم بگو باباجان نفسم رو با صدای آه بیرون دادم _پدر و‌مادر من با وجود مخالفت های خانواده‌ی پدریم با هم ازدواج میکنن. بعد از بدنیا اومدن من اختلاف هاشون شروع میشه. وقتی که سه ساله بودم پدرم با فشار زیاد خانواده ش مادرم رو رها میکنه. مادرم یه مدت بعدش فوت میکنه و بعدش خبر فوت پدرم رو برای دایی و خاله‌م میارن.‌ من از اون موقع با خانواده‌ی خاله‌م زندگی میکنم و داییم قیمیتم رو به عهده میگیره. تمام اینها رو بدون‌کم‌و کاست برای آقای موسوی هم تعریف کردم نفس سنگینی کشید. _خدا هر دوشون رو بیامرزه. دخترم اگر من گفتم بیا ببینمت چون محمد گفت شرایط خونتون مساعد نیست که ما بیایم. ماشاءالله انقدر خانوم و با وجنات هستی که آدم تو نگاه اول متوجه میشه.مبادی آداب هم هستی و در عین حال که رک و راست حرفت رو میرنی ادب هم رعایت میکنی. و این خیلی خوبه. ما خانواده‌ی مذهبی هستیم. نوع پوشش، حجاب، رفتار عروس یا دادمادم برام خیلی مهمه. اینکه اونجایی که باید باشن، باشن. چون من با انتخاب عروس یا داماد دارم نوه هام رو میسپرم دستشون. دلم‌نمیخواد پدر یا مادر بی اعتقادی بالای سر نوه هام باشن.‌ شاید بگی خوادخواه و از خود راضی ام ولی این چیزا دغدغه‌ی منِ برام مهمه _اختیار دارید. من اینجوری فکر نمیکنم.‌فقط از اول شرایط من رو بدونید.‌به آقای موسوی هم گفتم که یکم طول میکشه تا شرایط خانواده‌م رو جور کنم که تشریف بیارید خونمون لبخند پر از آرامش و مهربونی زد. _درکت میکنم باباجان.‌ ما صبر میکنیم تا هر وقت که خودت بگی _یه چیز دیگه هم هست که فگر میکنم آقای موسوی بهتون نگفته باشن _چی بابا جان! _دایی من از طرف خودش به حرف هایی برای ازدواج من و پسرداییم زده که نه من راضی ام نه پسرش. ابروهاش بالا رفت _همین آقایی که الان باهاش اومدی! با سر تایید کردم لبخندی زد و نیم نگاهی به پسرش انداخت _گفتم چرا اخم های این شازده‌ی ما رفت تو هم. ازت ممنونم که صادقانه همه چیز رو گفتی اینم یکی دیگه از صفت های خوبت که تو درست بودن انتخابت توسط محمد مصمم‌ترم کرد نگاهش رو به پسرش داد که هنوز به خاطر همراهی امیرعلی با من اخم هاش توی هم بود. _محمد بابا حرف ما تموم شد پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۳۰ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌48 💫کنار تو بودن زیباست💫 امیر علی نگاهم کرد که با سر تای
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 هر دو ایستادن و سمتمون اومدن. دیگه موندن من و امیرعلی اینجا جایز نیست. من هم ایستادم _با اجازتون ما دیگه بریم موسوی پدر خواست حرفی بزنه که پسرش گفت _حاح بابا اگر اجازه بدید من با خانم مجد یه چند کلام کوتاه حرف بزنم پدرش با لبخند رو امیرعلی گفت _از نظر شما ایرادی نداره؟ امیرعلی گفت _اگر خود غزال بخواد مشکلی نیست. نگاهش رو به من داد.میدونم موسوی چی میخواد بگه اما چاره‌ای جز قبول کردن ندارم ایستادم و موسوی دلخور به میزی که تا الان‌‌ با امیرعلی کنارش نشسته بودن اشاره کرد نشستم و به میز خیره موندم _لازم بود با پسرداییتون بیاید؟ _هیچ کس دیگه‌ای رو نداشتم‌ تنها هم نمیتونستم بیام کمی تن صداش رو پایین تر آورد و لحنش رو دلخورتر کرد _خانم مجد من اصلا انتظار نداشتم امروز شما با... حرفش رو قطع کردم و درمونده گفتم _انتظار داشتید با مرتضی بیام؟! کمی سکوت کردم _رفتارش رو ندیدید! _دیدم ولی به نظرم... _پسر داییم‌تنها کسیه که هم میتونم بهش اعتماد کنم هم برام‌ رازداری میکنه رنگ نگاهش دلخور تر شد ولی ترجیح داد ادامه نده _پس بار آخری باشه که اینجوری باهاش جایی میرید از اینکه هنوز هیچی معلوم نیست و داره برام تعین و تکلیف میکنه خنده‌م گرفت. _بریم محمد؟ هر دو سر بلند کردیم و به پدرش نگاه کردیم و فوری ایستادیم _بله حاج بابا. حرفمون تموم شد _ان شالله این بار آخری باشه که تنهایی حرف میزنید تا همه‌چیز رسمی بشه. یه وقت خدای نکرده شیطان نیفته وسط فکر کنید میتونید هر دقیقه با هم حرف بزنید _نه حاج بابا خیالتون راحت قدمی از میز فاصله گرفتم _خیلی از دیدنتون خوشحال شدم‌ به اجازتون ما دیگه بریم _خواهش میکنم دخترم خداحافظی گفتیم و با امیر علی بیرون رفتیم و امیرعلی در ماشین رو باز کرد و خواستم بشبنم که نگاهم به همون ماشین شاسی بلند مشکی افتاد که تو مسیر دنبالمون بود‌ پس امیر علی درست میگفت. این ماشین دنبال ما بود! دلم‌نمیخواد دعوا درست بشه. حالا که امیرعلی متوجهش نشده بهش نمیگم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۴۰ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 امیرعلی حرکت‌کرد و برای آخرین بار پنهانی نیم نگاهی به ماشین انداختم تا راننده‌ش رو ببینم ولی شیشه‌های دودیش این اجازه رو بهم نداد. _به نظر خانواده‌‌ی خوبی میان! نفس سنگینی کشیدم و نگاه از جستجو کشیدم _آره _اگر بابا اصرار به ازدواج من و تو نداشت تو نگاه اول قبولشون می‌کرد. جوابی ندادم _غزال چه جوری به بابا بگیم که بی خیال شه؟ کلافه از این بحث تکراری نگاهم رو به جهت مخالف امیرعلی دادم _نمیدونم.‌ _خیلی با خودم فکر کردم. باید تو یه مهمونی که همه هستن هم من بگم‌ هم تو، که مخالفیم _حتما دایی هم با روی خوش میگه چه خوب کاش زودتر میگفتید. خنده ی صدا داری کرد. _تیر و ترکش عصبانیت بابام فقط به من میخوره تو نگران نباش نیم نگاهی بهش انداختم _منم بی نصیب نمی مونم‌. یادت رفته! سکوت کرد _ امیرعلی خیلی دلم گرفته میخوام برم بهشت زهرا. نگه دار پیاده میشم. _خودم میبرمت. _میترسم مریم بفهمه دلخور بشه.‌تنها برم بهتره _مریم هم بیخودی حساس شده. سکوت کردم و امیرعلی مسیر رو عوض کرد. _تنها شدید چی بهت گفت؟ سوالی نگاهش کردم _کی؟! _پدر خواستگارت _آهان. هیچی‌ از پدر و مادرم پرسید _چی گفتی بهش؟ آهی کشیدم _راستش‌ رو _بعد ها تو سرت‌نزنن!؟ بغض بدی توی گلوم‌گیر کرد _مهم نیست. دلم‌نمیخواد شروعمون با دروغ باشه.‌من همینم که هستم نمیخوام برن کنجکاو گفت _یعنی گفتی بابات معتاد شد افتاد تو جوب... با نگاه دلخور اما چپ‌چپم حرفش رو نصفه رها کرد _ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم نگاهم رو به روبرو دادم و ناراحت گفتم _گفتم فوت کرده. دیگه چه جوری مردنش به کسی ربطی نداره _غزال ببخشید به خدا منظوری نداشتم بدون اینکه از ناراحتیم کم‌ کنم گفتم _خیلی خب حالا حواست رو بده به رانندگیت نکشیمون تچی کرد و به مسیر ادامه داد. بالاخره رسیدیم و ماشین رو پارک‌کرد.‌ پیاده شدم‌ و سمت مزار مامان رفتم _من میرم آب بیارم با سر تایید کردم و به مسیرم ادامه دادم.‌صدای خنده‌ی پسر بچه‌ای نگاهم رو سمت خودش کشوند. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۴۰ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌50 💫کنار تو بودن زیباست💫 امیرعلی حرکت‌کرد و برای آخرین ب
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 پدرش پشت دوچرخه‌ش رو گرفته بود با ذوق میگفت _دیدی گفتم بدون کمکی هم میتونی! پسر بچه که انگار چه کار بزرگی کرده هیجان زده گفت _پس حالا کلا ولم کن‌ بزار برم _هنوز زوده باباجان بزار یکم‌ دیگه بری، بعد سر مزار مامان نشستم. _سلام‌‌ مامان دستی به سنگ درب و داغونش کشیدم.‌ _یکم از پول سنگ قبرت رو مجبور شدم‌به خاطر خاله بدم به مرتضی. با این کاری که تازه گرفتم تا پس فردا پولش رو جور میکنم صدای گریه‌ی پسر بچه‌‌ای که تا چند لحظه پیش میخندید باعث شد تا نگاهش کنم. روی زمین افتاده بود چرخ دوچرخه جدا شده بود و پدرش سمتش میدوید. _چی شد بابا! با گریه گفت _دوچرخه‌م شکست شروع به وارسی بدن بچه‌ش کرد _فدای سرت عزیزم.‌خودت خوبی. جاییت زخم نشد؟ _نه. دوچرخه‌م خراب شد پسرش رو بغل کرد و به خودش فشار داد _فدای سرت.‌همین الان میریم یکی دیگه برات میخرم. پسربچه اشکش رو با آستینش پاک‌ کرد _پس این چی! طوری که انگار خیلی بی اهمیتِ گفت _اینم میندازیم دور آهی کشیدم و رفتنشون رو تا ماشین مدل بالاشون با نگاه دنبال کردم. یکی مثل اینا اصلا براشون مهم نیست. یکی مثل آقا دانیال بیچاره دنبال وامِ بتونه برای پسرش یه دوچرخه بخره. صدای گوشی همراهم باعث شد تا نگاه ازشون بردارم.‌گوشی رو از کیفم بیرون آوردم و با دیدن شماره‌ی مرتضی ته دلم خالی شد. حتما برگشته خونه و به خاطر تاخیرم داره زنگ میزنه. _بطری گیر نمیاوردم گوشیم ساکت شد و نگاهم رو به امیرعلی که شیشه‌ی یکبار مصرف نوشابه دستش بود، دادم _دیر کردم؟ مضطرب گفتم _نه به صورتم خیره موند! _چیزی شده؟‌! به گوشی اشاره کردم _مرتضی زنگ زد.‌ دوباره برم خونه یه شری درست میکنه بطری آب رو کنارم گذاشت _الان خودم زنگ میزنم بهش میگم با منی _مریم بشنوه قهر میکنه! _دیگه چاره چیه! گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و شماره‌ای گرفت و قدم زنان ازم فاصله گرفت _سلام مرتضی دوررشد و دیگه صدای ناواضحی ازش میشنوم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۴۰ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌51 💫کنار تو بودن زیباست💫 پدرش پشت دوچرخه‌ش رو گرفته بود
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 نگاه از امیرعلی برداشتم و دستم سمت بطری آبی که آورده بود، رفت که چشمم به دوچرخه‌‌ افتاد.‌ یکی از خدماتی های نظافت بهشت زهرا دوچرخه رو توی فرغونی که هولش میداد گذاشته بود و با خودش میبرد با اینکه من هیچکارم ولی عذاب وجدان امیرحسین و نداشتن دوچرخه‌ش سراغم اومد. بطری رو برداشتم آبش رو روی سنگ ریختم. _بهش گفتم از دانشگاه آوردمت بهشت زهرا نیم نگاهی به امیرعلی انداختم _هیچی نگفت؟ _نه، گفت بهت بگم‌زود برگردی کلافه بطری خالی رو کناری گذاشتم _اگر روزی هزار بار بهش بگم به تو ربطی نداره باز تو هر کارم دخالت میکنه _مرتضی تو رو مثل مریم میدونه شاکی نگاهش کردم _خب بیخود میکنه! صدای گوشی همراهم بلند شد‌ _بفرما! انقدر رو داره که دوباره زنگ زد _بده من جواب بدم گوشی رو بیرون آوردم امیر علی خم شد تا ازم‌بگیره ؛ شماره‌ی فتحی دلشوره به دلم انداخت. الان چی به امیرعلی بگم دستش وسط راه ایستاد _فتحی کیه؟ نباید خودم رو ببازم. بدون اینکه جوابش رو بدم تماس رو وصل کردم. _الو... _سلام غزال خانم.‌خوبید؟ قلبم‌ انقدر تند میتپه که نفسم به شماره افتاد، چقدر سخته الان عادی رفتار کردن _سلام‌‌ممنون. چیزی شده؟ _نه، فقط یه کار جدید دارم گفتم بیاید ببرید.‌ مشتری اون لباس هم دستمزد رو داده گفته زودتر بهت بدیم که کارش رو قشنگ در بیاری چشم هام بین اون همه استرس از اینکه امیرعلی بفهمه من کار میکنم، از خوشحالی گشاد شد. اگر پول رو بگیرم فردا بعد از ظهر با نسیم و برادرش میرم سنگ رو سفارش میدم. _الو... غزال خانم میای؟ _بله حتما میام. فکر کنم یه ساعت دیگه اونجا باشم. _پس فعلا خداحافظ تماس رو قطع کردم و لحن امیرعلی عوض شد _فتحی کیه غزال! باید حرف رو عوض کنم _بشین‌کارت دارم روبروم نشست و طلبکار نگاهم کرد.‌انگار یه چند تا به توچه هم باید به امیرعلی بگم! _یه خواهش ازت داشتم _چی؟! _من رفتم بیمارستان دیدم مرتضی لنگ دو میلیونِ. _خب؟ _داشتم، بهش دادم ولی گفتم از تو گرفتم. حالا اگر بهت گفت حواست باشه 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 لب هاش رو بهم فشار داد و یکی از چشم هاش رو ریز کرد _بعد تو این همه پول رو از کجا آوردی که میگی من دادم؟! اومدم درستش کنم زدم بدتر خرابش کردم! خدایا کی من رو از دست این جماعت فضول نجات میدی. یا باید صبح تا شب به همه توضیح بدم یا فقط دعوا کنم نگاهم رو ازش گرفتم‌و توی ذهنم دنبال حرفی گشتم که بتونم قانعش کنم که اینبار عصبی و ناباور پرسید _غزال با توام! میگم از کجا آوردی! این کی بود بهت گفت بیا!؟ کمی اخم کردم و حق به جانب گفتم _اصلا به تو چه مربوطه! اشتباه کردم ازت کمک خواستم. مرتضی هم بفهمه خودم درستش میکنم _یعنی چی! یه دختر تنها که جز دانشگاه جایی نمیره این همه پول رو از کجا باید بیاره! داره بساط تهمت زدن بهم راه میفته مثل خورش با لحن تندی گفتم _مگه تو بیست و چهار ساعت با منی که بدونی من کجا میرم؟ چشم هاش گرد شد و طلبکار گفت _چی میگی تو غزال! کجا میری غیر دانشگاه! بابام بفهمه دارِت میزنه! عصبی از حرف هاش بهش توپیدم _چی رو بفهمه! مگه کار عاره! میرم سر کار _کم چرت بگو! تو که همیشه بالایی! ‌ _کار میارم خونه. با تعجب نگاهم کرد. کمی سکوت کرد و عصبانیتش یک دفعه خوابید _کارش چیه؟ از اینکه دستم پیشش رو شد گریه‌م گرفت _یه مزون لباس عروس. کارهای دست تزئیناتش رو میارم خونه میدوزم با شنیدن این حرف پشیمون از فکرهای بدی که توی همین چند ثانیه در رابطه باهام کرده لحنش عوض شد _حالا چرا گریه میکنی! _چون نمیخواستم کسی بفهمه! دستمالی از جیبش بیرون آورد و سمتم گرفت _خیالت راحت من به هیچ کس نمیگم.‌ ببخشید تند رفتم _نبخشم چیکار کنم؟ اشک زیر چشمم پاک کردم از تو خیالم راحته که با خودم بردمت مراسم خواستگاریم. کار کردنم رو کلا دوست نداشتم کسی بفهمه. _الان این یارو زنگ زد چیکار داشت؟ _گفت بیا یه کار دیگه ببر پول قبلی رو هم بگیر _میخوای با هم بریم؟ نیم نگاهی بهش انداختم‌اینجوری خیلی بهتره‌ هم فتحی رو میبینه هم از هر سو تفاهمی بیرون میاد _باشه بریم. فقط برگردم مرتضی اعصاب خوردی راه میندازه _میخوای به بابام بگم باهاش حرف بزنه ایستادم و خاک چادرم رو تکوندم _نه مرتضی کار خودش رو میکنه. اینجوری فقط یه بحث اضافه میشه. پاشو زود بریم‌که به موقع برسیم خونه پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۴۰ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌53 💫کنار تو بودن زیباست💫 لب هاش رو بهم فشار داد و یکی از
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 سوار ماشین شدیم و هنوز از بهشت زهرا بیرون نرفته بودین که امیرعلی گفت _غزال یه وقت پول خواستی به من بگی بهت میدم. نفس سنگینی کشیدم.‌ و لبخند زدم _دستت درد نکنه.‌ دارم کار میکنم که از کسی پول نگیرم دلخور گفت _تو دختر عمه‌‌ی منی منم پسر دایی تو.‌ کسی کیه! _نه منظورم این نبود.‌میخوام رو پاهای خودم بایستم‌‌. صدای گوشی همراهم بلند شد. به صفحه‌ش نگاه کردم. با دیدن اسم بنگاه آقا داوود حسابی به وجد اومدم آخ که اگر خونه فروش بره... جلوی امیرعلی حرف نزنم بهتره. گوشی رو از پهلو ساکت کردم. _کیه! خب جواب بده _زیاد دوست ندارم با گوشی حرف بزنم.‌ الان میرسیم دیگه. _این یارو فتحی نبود؟ نیم‌ نگاه چپی بهش انداختم و به روبرو نگاه کردم _آدرسش کجاست؟ آدرس رو بهش دادم و اخم هام رو توی هم کردم که خیلی ازم سوال نپرسه. روبروی مزون فتحی پارک‌کرد. سر خم کرد از پشت شیشه‌ی ماشین نگاهی به بیرون انداخت. با تردید پرسید _منم بیام _آره. چرا نیای! دستگیره‌ی در رو کشیدم و پیاده شدم. امیر‌علی هم قفل ماشین رو زد و دنبالم اومد. خوشبختانه مثل اکثر مواقع خود فتحی نیست.‌ لباس جدید رو همراه پاکتی که پول دستمزد لباس داخل بود رو گرفتم و سمت خونه راه افتادیم.‌ نزدیک خونه گفتم _نمیخوام کسی بفهمه.‌ الانم که مرتضی خونه‌ست. لباس رو میدم‌به همسایه بعداً ازش میگیرم‌‌. اگر مرتضی جلوی در بود لباس رو بعد رفتن من میدی به همسایه‌مون من ازش بگیرم؟ _باشه. فقط به کاری ازت میخوام خم شد و داشبورد رو باز کرد و جعبه‌ی کادو پیچ شده ای بیرون آورد و سمتم گرفت و خجالت زده گفت _امروز تولد مریمِ.‌ اینک یه جور که کسی نفهمه بهش بده.‌ تولدشم از طرف من تبریک‌بگو ناخواسته لبخندم دندون نما شد _خوش به حال مریم که تولدش رو یادته آهسته و‌محجوب خندید و به کوچه اشاره کرد _دم‌‌ در نیست. زود برو بده برگرد بریم‌خونه که مرتضی ببینه با من بودی ناراحتی نکنه ماشین‌ رو‌ نگهداشت.‌ هدیه‌ی تولد مریم‌ رو توی کیفم انداختم پیاده شدم.‌ کار فتحی رو برداشتم و با عجله سمت خونه‌ی زری خانم رفتم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۴۰ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 پشت در ایستادم و زنگ رو فشار دادم. چند لحظه‌ی بعد صدای گرفته‌ی زری خانم رو شنیدم _کیه؟ آهسته گفتم _منم‌ زری خانم در رو باز ‌کرد و با گوشه‌ی روسری اشکش رو پاک‌کرد. ناراحت از اینکه باز با چشم‌های پر اشک‌ دیدمش سلامی گفتم و غمگین جوابم رو داد _شرمنده‌م زری خانم. ببخشید مزاحمتون شدم _خواهش میکنم‌ چی شده؟ لباس رو سمتش گرفتم _این رو میگیرید من یه ربع دیگه طناب بندازم بکشم بالا؟ لباس رو از دستم گرفت _اره فقط زود بیا که زینب بلا سر امانت مردم نیاره. راستی حال خاله‌ت چطوره؟ _ممنون. هنوز که بیمارستانه با تعجب گفت _نه! یک‌ساعت پیش آوردنش خونه. خوشحال از اینکه زود مرخص شد لبخند زدم _من بیرون بودم خبر نداشتم.‌زری خانم شرمنده اگر خاله‌م اومده باشه یه ساعت دیگه طناب میندازم. آب بینیش رو بالا کشید _ایراد نداره. غزال میگم از این کار ها میتونی برای منم بیاری؟ با حسرت گفت _شاید بتونم یه دوچرخه برای بچه‌م بخرم. تو کوچه مسخره‌ش کردن که آبجیت خُله خودتم هیچی نداری. اینم گیر داده که دوچرخه بخرید.‌دیروز از بس گفت باباش بچه‌م‌رو کتک زد ولی هنوز داره میگه دوچرخه دلم برای بچه‌م‌کبابه _پول دوچرخه مگه چقدر میشه؟ _اون مدلی که امیرحسین میخواد، دیگه ارزون‌تر از دومیلیون نیست. _کار که هست ولی نمیدونم بتونی بزنی یا نه! یه کار آسون که بهم بده میام یادت میدم اگر تونستی بعدش برات میارم خوشحال گفت _خدا خیرت بده.‌ با صدای بوق ماشین امیرعلی به پشت سرم نگاه کردم _من برم‌زری خانم. کاری نداری؟ _برو به سلامت‌ فقط یادت نره! _باشه فعلا خداحافظ با عجله سر کوچه برگشتم و همزمان امیرعلی از ماشین پیاده شد. _بیا دیگه! _حرفمون طولانی شد ببخشید سمت خونه رفتیم که درباز شد و مرتضی بیرون اومد. نگاهی به هر دومون انداخت و نفس سنگینی کشید و کنایه وار گفت _چه عجب، دل کندید از قبرستون! حق به جانب و دلخور گفتم _پیش مادرم بودم! صدای مریم بلند شد _مرتضی یه لحظه وایسا در رو باز کرد و با دیدن من کنار امیرعلی وارفته نگاهش بین هر دومون جابجا شد. مرتضی بهش تشر زد _چته ! اینجوری داد میزنی کل کوچه صدات رو شنید! ناراحت و غصه دار گفت _مامان میگه برگرد نمی‌خواد بری پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۴۰ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂