eitaa logo
بهشتیان 🌱
29.1هزار دنبال‌کننده
181 عکس
30 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
میخواستن امشب قاب پایین رو بسازن نشد....🇮🇷
یکی از نویسنده ها که شب ها رمانش رو تایپ میکنه به من خبر داده ولی من در خواب عمیق بودم😂
🔻یادمون باشه وسط شوخیها و متلکهایی که درباره حمله سحر امروز میگیم، از قدرت ایران هم حرف بزنیم که اسرائیل با پشتیبانی تمام قد آمریکا، با دهها هواپیما، با فعال شدن نفوذی هاش در تهران و شهرستانها، با صدها موشک و پهپاد و ریزپرنده حمله کرد!! اما تدابیرِ فرماندهان سپاه و ارتش حمله بزرگشون خنثی شد و تبدیل به یک آبروریزیِ بزرگ برای اسرائیل شد.
🔻حمله اسرائیل رو در ذهن مخاطب به شکلی ترسیم نکنیم که یک مورچه ای به ایران حمله کرده!! بلکه در واقعیت ماجرا اینگونه بوده که یک اژدهای هفت سر با اعوان و انصارش حمله کرده و ایران خار و خفیفش کرد 🔹 لابلای متلکها به اسرائیل، چند دست مریزاد به فرماندهان سپاه و ارتش هم بگید و یک خدا قوتی عرض کنید
🔻 در خصوص پاسخ ایران هم کمی صبر کنید تا فرماندهان میدان مشخص کنن باید به این اقدام اسرائیل بصورت مستقیم و سریع پاسخ بدیم یا از طریق محورهای دیگر مقاومت جواب جسارت اسرائیل باید داده بشه 🔻 کمی صبوری کنیم و به تصمیم فرماندهانِ میدان اعتماد کنیم و احترام بگذاریم. کار باید به کاردان سپرده بشه نه کانال دارانِ هیجان زدهِ جنگ ندیده
هدایت شده از دُرنـجف
فرزندم؛ هرگز! نباید تاخیر در دعا، تو را نا امید کند! گاهی چیزی را از خدا میخواهی و به تو نمیدهد، در حالی که بهتر از آن چیز، در کوتاه مدت و یا دراز مدت به تو داده خواهد شد. یا آن را به چیزی که برای تو بهتر از حاجت توست تبدیل میکند... _به امام مجتبیﷺ توصیه میفرمود. | نهج‌البلاغه،نامه۳۱
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌283 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد حیاط دانشگاه شدم. ای کاش
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 اصلا دلم نمیخواد به این قسمت تلخ اتفاقات دیروز فکر کنم. _آره _برای همین دیگه دستت نیست؟ _این پیشنهاد احمقانه رو مریم داد و اون مرتضی بی عقل هم گوش به حرفش داد خیره نگاهم کرد. _کار احمقانه‌ای بود؟! سوالی نگاهش کردم _نبود؟! _اگر بود پس چرا وقتی فکر می‌کردی برای موسویِ قنج می‌رفتی؟ نگاهم رو به چشم هاش دادم _چون موسوی... حرفم رو قطع کرد _موسوی فقط یه غریبه بود که از نظر محبتی ازت استفاده کرد و وقتی اولین شک تو دلش با یه تهمتی که ازت شنید باور کرد و رفت. باورم نمیشه این حرف ها رو به روم بیاره! _دنبال چی هستی نسیم! _دنبال هیچی. فقط میخوام بهت بگم خانواده‌ی آدم هر چی هم که باشن از صد تا مثل موسوی که با زبون چرب و نرمشون خامت کنن،بهترن. این تویی که به اطرافیات جایگاه میدی. از پسرخاله‌ت که اگر بهت حرفی میزنه یا زیاده روی میکنه که به خاطر غیرتشِ، ناراحت میشی ولی به یه غریبه اجازه میدی بهت باید و نباید بگه. اینجا رو اشتباه رفتی غزال دیروز پسرداییت مثل یه مرد پشتت ایستاد و ازت حمایت کرد ولی اون غریبه به جای همدردی، زخم و دردت شد.‌ ناراحت نشی‌ها ولی به نظرم این مستقل زندگی کردنت باعث شده تا از معنی و مفهموم خانواده دور باشی. دیروزم بهت گفتم پسر خاله‌ت شرف داره به موسوی. دلش پاکه، صاف و ساده‌ست و بلد نیست زبون بریزه. شایدم حواسش به محرم و نامحرمِ که قربون صدقه‌ت نمیره کلافه نگاه ازش برداشتم _تموم شد رفت.‌دیروز بهش گفتم ما بدرد هم نمیخوریم با دلسوزی گفت _ناراحت نشد! _چرا شد ولی ناراحتی اول بهتر از دردسر های بعدشه _میبینی! هنوزم خانواده‌ت برات مهم نیست. تو کلاس چشم از موسوی برنداشتی ولی به دردسرهای بعد... _نسیم الان داری از مرتضی دفاع میکنی! یادت نیست چه کارهایی کرده! یادت نیست چه جوری جلوی موسوی آبروم رو برد _اتفاقا از دیشب که فهمیدم انگشتر مال پسرخاله‌ت بوده کلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم چقدر صادقانه دوستت داشته که بدون اینکه حرفی بزنه برات غیرتی میشده و ناراحت بوده از اینکه تو به کسی فکر کنی‌ _نمیخواد ازش دفاع کنی! دیروز تا بهش گفتم نه دوباره همون فاز داغونش رو گرفت _چون بلد نیست زبون بازی کنه. بلد نیست دلت رو بلرزونه.‌ دلخور و طلبکار گفتم _تو دوست منی یا خواهر مرتضی! لبخند مهربونی زد و ایستاد وسمت چایساز رفت _من انسانم غزال. یه دوست هم برای تو. دیروز یکی دل تو رو شکست‌ تو هم دل یکی رو شکستی. یکی رو ناخواسته امیدوار کردی و بعدش ناامید. دقیقا کاری که با خودت شد. ایستادم و کیفم رو برداشتم حق به جانب گفتم _دستت درد نکنه. سمت در رفتم _به خدا من دوستت دارم. وگرنه برام مهم نبودی. دل شکستن تاوان داره غزال. از مزون بیرون اومدم. توی این لحظه بیشتر نیاز به همدردی دارم تا نمک پاشیدن روی زخم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۷۱۶هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
رابطه ما نزدیک دو سال و نیم طول کشید. نزدیک‌های تولدم بود برام کیک گرفت‌و‌ با گل‌و شکلات‌و یه لباس ورزشی چون باشگاه میرفتم. همون روزی که گفت‌ بهتره دیگه ازدواج کنیم. من کلی خوشحال شدم‌و گفتم بالاخره به هم دیگه میرسیم. اما دقیقا دو هفته بعد تولدم اصلا یه جور دیگه رفتار میکرد دیگه سرد شده بود درست جواب پیام نمیداد ولی پروفایل عاشقانه میگذاشت بهش گفتم تو که به من محل نمیدی پس این پروفایلا و پستهای عاشقانه برای کیه؟ بهم گفت... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
هدایت شده از بهشتیان 🌱
معلم زیست💯 تنها معلم مرد مدرسه، هر روز کنار میزم می‌ایستاد و درس میداد. تمام توجهش توی کلاس به من بود اوایل بدم می‌اومد تا اینکه محبت‌هاش زیاد شد و خیال خام به سرم زد حتما میخواد بیاد خواستگاریم‌تو ذهنم باهاش ازدواج هم کردم تا اینکه یک روز از یکی شنیدم....😢 https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _آره. خدا رو شکر سرش آسیب جدی ندیده بود. پاش مو برداشته. _پس اون خون که از گوشش اومد چی بود؟ _فقط به گیج‌گاهش ضربه خورده. خدا رو شکر به خیر گذشت.‌پس فردا مرخص میشه. _کی به عمو گفت _برای آقاجون اینا نرفتیم فرودگاه زنگ زد گفت کجایید صدای جیغ جیغ زهره رو شنید. مجبور شدم بگم. دلم می‌خواست برم فرودگاه _عه رفتن! _آره. عمه هم نرفت. انگار دامادش حالش بد شده رفت پیش اونا برق شادی تو‌چشم هام نشست _واقعا نرفت! دلم خنک شد. سرم رو، رو به بالا گرفتم _خدایا شکرت که من رو دیدی کوتاه خندید. _غذا داریم من بخورم؟ _الان می‌رم پایین میارم گرم می‌کنم برات. سمت در چرخیدم _رویا نگاهم رو بهش دادم _جانم _بابت امروز دستت درد نکنه. ببخشید دکتر گفت احتمال ضربه ی مغزی هست خیلی بهم ریختم.‌ ناراحت به خاطر حالی که داشته گفتم _درکت کردم عزیزم.‌ خدا رو شکر که بخیر گذشت.‌ برم غدا بیارم؟ _قرمه سبزی بیار لبخندی زدم و از خونه بیرون رفتم. روی پله ها صدای مهشید رو از آشپزخونه خاله شنیدم. _مامان همه‌ش تقصیر باباست.‌ من شوهر کردم چرا به علی می‌گه تو اختیار داری؟ _یعنی چی بزرگتر این خونه‌ست! شمام داری حرف بابا رو می‌زنی که! _الان شوهر من رو تخت بیمارستان خوابید. نذاشت من بمونم! _بابا هم گفت بین علی چی میگه بگو چشم _مامان یه حرفی میزنیا! یعنی چی من دختر جونم نمی‌شه بمونم.‌ _پس بیاد من رو ببرید خونه‌ی خودتون‌ من اینجا تنهام لحنش عوض شد _عه! کی؟ هیجان زده ادامه داد _احترام جونم میاد؟ _باشه حتما. _شمال رو که فکر نکنم رضا بزاره ولی مهمونی رو حتما میام. _باشه.‌فقط زود بیاید. خداحافظ وارد آشپرخونه شدم و طوری نشون دادن که صداش رو نشنیدم _عه! کی اومدی پایین پشت چشمی برام نازک کرد _اومدم نون بردارم سمت یخچال رفتم و درش رو باز کردم. قابلمه‌ی کوچیکی که خاله با کاغذ روش نوشته بود رویا رو برداشتم و درش رو باز کردم.‌ _قرمه سبزی می‌بری؟ _خاله برام گذاشته. علی گرسنشه ببرم براش گرم کنم _با ناز گفت _برای منم گذاشته؟ از جلوی یخچال کنار رفتم _احتمالا هست. رو هر قابلمه اسم نوشته. برنجی که برای خودم و میلاد گرم کرده بودم و میلم نکشیده بود بخورم رو هم برداشتم و از اشپزخونه بیرون رفتم نگاهی به میلاد انداختم و آهسته رو به آشپزخونه گفتم _مهشید سر و صدا نکن میلاد بیدار نشه منتظر جوابش نشدم و از پله‌ها بالا رفتم. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
معلم زیست💯 تنها معلم مرد مدرسه، هر روز کنار میزم می‌ایستاد و درس میداد. تمام توجهش توی کلاس به من بود اوایل بدم می‌اومد تا اینکه محبت‌هاش زیاد شد و خیال خام به سرم زد حتما میخواد بیاد خواستگاریم‌تو ذهنم باهاش ازدواج هم کردم تا اینکه یک روز از یکی شنیدم....😢 https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از دُرنـجف
سنصلی فی القدس ان شاالله 🇵🇸✌️
هدایت شده از  حضرت مادر
‏افزایش تعداد ‌ ⁩ ارتش به چهار شهید ‏اسامی شهدا: هدیه به #‏شهیدمحمدمهدی‌شاهرخی #‏شهیدحمزه‌جهاندیده #‏شهیدسجادمنصوری #‏شهیدمهدی‌نقوی
هدایت شده از دُرنـجف
*‏‌ ✴️از جمله شرایط دعا، توبه است. اگر از کرده و ناکرده توبه کنیم، دعایمان مستجاب خواهد شد👌🏻. 🔷هر نقص و عیبی که هست از ناحیۀ خود ماست. 📚بهجت‌الدعاء، ص۴٨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
باقرار گرفتن دستش روی کمرم تند سمتش چرخید قبل از اینکه حرف بزنم گفت _بریم داداش منتظره زیر لب گفتم _میشه انقد بهم نزدیک نشید لبخندی زد و خونسرد گفت _نه، بریم با تعجب گفتم _نه! آروم خندید _بریم داداش جلوی در داره نگاهمون میکنه _شما برید منم میام _مجبورم نکن دستتو بگیرم چشم هام یهوی گرد شد باقدم های تند سمت در رفتم دختره روز عقدش از دست شیطنت های داماد کلافه شده http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
روسری شیری رنگ ابریشمی که فروشنده بهم داد رو روی سرم انداختم و مرتبش کردم دوباره به آینه خیره شدم و نگاهی به سرتا پام انداختم روسری طوسی رو از روی چوب لباسی برداشتم در اتاق پرو رو باز کردم و بیرون رفتم خانم فروشنده با دیدن لبخندی زد _چه ست قشنگی شد ماشاءالله چقدم بهتون میاد ناخواسته لبخندی زدم برگشتم سمت اتاق پرو یهوی باهاش روبروشدم چند قدمی جلوتر اومد نگاه گذری به سرتا پام انداخت با صدای خیلی آرومی گفت _مبارکتون باشه لباسای مدرسه رو بردارید بیارید داخل پاکت میزاریم به لباس ها اشاره ای کردم ومتعجب گفتم _لباسامو عوض نکنم! از عکس العملم خنده ش گرفت و سعی کرد جلوی خندیدنش رو بگیره _این لباس ها بهتره برای محضر رفتن http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌284 💫کنار تو بودن زیباست💫 اصلا دلم نمیخواد به این قسمت
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 سوار اتوبوس شدم. روی اولین صندلی خالی نشستم و سرم رو به شیشه تکیه دادم و چشمم رو بستم. نسیم با حرف هاش چیزی رو توی ذهنم انداخت که هر کاری میکنم بیرون نمیره مگه قراره هرکی اومد جلو خواستگاری کرد آدم زنش شه که نسیم‌میگه شکستن دل تاوان داره! اصلا تقصیر من نیست که مریم این پیشنهاد رو داده. گرمی اشک رو گوشه‌ی چشمم احساس کردم من از کجا باید میدونستم انگشتر برای مرتضی‌ست! واقعا مرتضی به من فکر کرده! چرا من هیچ جای رفتارش، این رو احساس نکردم. اشک‌ رو پاک کردم و نگاه درمونده‌م رو از شیشه‌ی دودگرفته‌ی به آسمون دادم. چه بدبختم که دوباره باید برگردم توی اون خونه. حرف نسیم رو از ذهن گذروندم "دیروز پسرداییت مثل یه مرد پشتت ایستاد و ازت حمایت کرد ولی اون غریبه به جای همدردی، زخم و دردت شد.‌ ناراحت نشی‌ها ولی به نظرم این مستقل زندگی کردنت باعث شده تا از معنی و مفهموم خانواده دور باشی." از ناراحتی گوشیم رو از کیفم برداشتم و براش نوشتم "نسیم تو چه میفهمی من چی کشیدم توی این خانواده‌ای که‌میگی" پیام رو ارسال کردم چادرم رو تا نیمه روی صورتم کشیدم و بی صدا اشک‌ ریختم. گوشی توی دستم لرزید و جواب نسیم برام اومد "تو فکر کردی خانواده یعنی همیشه گل و بلبل؟ همه جا بحث و دعوا هست. همه جا اجبار و چشم زورکی هست. گاهی هم ترس از گفتن واقعیت به خاطر برخوردشون هست. مهم اینه که خاله‌ت برات مادری کرده. دختر خاله‌ت کنارت بوده." اشکم رو پاک‌کردم و نوشتم "من دل نشکستم" "هر کس خودش میدونه چیکار کرده عزیزم. اگر از من ناراحت شدی معذرت میخوام" "فقط با خودت فکر کن اگر به پسرخاله‌ت میگفتی بیاد کلانتری چی کار میکرد؟ می اومد یا مثل موسوی تنهات میذاشت" " ما قدر داشته‌هامون رو نداریم" پیام آخرش رو هم با چشم های تار از اشک جمع شده تو ش خوندم و گوشی رو توی کیفم انداختم. قبل از رسیدن به ایستگاه پیاده شدم. باید با یکی حرف بزنم. مسیر رو عوض کردم. نزدیک‌خونه‌ی مهدیه پیاده شدم.‌ پشت در ایستادم و انگشتم رو روی زنگ گذاشتم.‌ زیاد منتظر نموندم و صداش از پشت اف‌اف بلند شد _کیه؟ بغضم رو کنترل کردم و گفتم _منم مهدیه جان. باز کن خوشحال گفت _خوش اومدی عزیزم! در رو باز کرد و داخل رفتم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۷۱۶هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫
شوهرم خیلی زیبا بود و همین باعث دردسر زندگیم بود بهش شک‌داشتم. شکم هم بیجا نبود.‌ هر شب با لبخند به گوشی نگاه میکرد و پبام‌بازی میکرد.‌صبحم با صدای پیامکش بیدار میشد و در حالی که مجذوب گوشیش بود می رفت سرکار.‌ باید میفهمیدم کجای زندگی ایستادم.‌ گوشیش رمز داشت و نمیتونم چکش کنم.‌ یه روز که از خونه رفت بیرون دنبالش رفتم هنوز به شرکت نرسیده بود که متوجه شدم.... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
خانم مومن و صبوری که تازه همسرش فوت کرده و فرزندی هم به خاطر معلولیت شدید همسرش نداره و بیمه هم که حقوقی برای این بنده خدا بزاره نداره، الان به خاطر یه مراسم ساده ختم برای شوهرش بدهکاره و ناراحتی قلبی هم داره و بشدت از ناراحتی قلبی رنج میبره. که پولی برای درمان نداره عزیزان هر چقدر در حد توانتون هست حتی شده با پنج هزار تومان دست این خانم مومن و با آبرو، رو بگیرید. ان شاالله همونطوری که شما دست یه خانم مومن ، فداکار، صبور و با آبرو رو میگیری خداوند به حق حضرت زهرا سلام الله علیها دستتون رو در دو دنیا بگیره🤲 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 5892107046739416 گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
هدایت شده از  حضرت مادر
💚 صبحت بخیر ای غزل ناب دفترم ای اولین سروده و ای شعر آخرم صبحی که یاد تو در آن شکفته شد گویا تلنگری زده بر صبح محشرم ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌285 💫کنار تو بودن زیباست💫 سوار اتوبوس شدم. روی اولین صن
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد حیاط شدم. برای یک لحظه پشیمون شدم. چرا اومدم اینجا! الان چی بهش بگم! با ذوق از خونه بیرون اومد _سلام عزیز دلم. خوش اومدی قدم های تندش با دیدن چهره‌ی قرمز و چشم‌های پف کردم آهسته شد و نگران گفت _گریه کردی! جلو اومد و انقدر هول کرد که به خاطر بچه‌ی توی شکمش گفتم _سلام. خوبم. فقط دلم‌گرفته از نگرانیش کم نشد. جلو اومد. دستم رو گرفت و سمت تختی برد که گوشه‌ی حیاط بود. _دلت چرا انقدر گرفته که گریه کنی؟ اصلا چرا گرفته؟ صدای گریه رو کنترل کردم اما توانانیی کنترل اشک هام رو دیگه ندارم _مهدیه، مریم... زندگیم رو نابود کرد نگاهش بین چشم‌هام جابجا شد و گفت _چی کار کرده!؟ اشکم رو پاک کردم و بین هق‌هق بی صدام نفسی تازه کردم با تمام حس خفگیم گفتم _تو میدونستی مرتضی به حرف مریم چیکار کرده؟ طوری که انگار میدونست و متتظر عکس العملم بود نفس سنگینی کشید خیلی ریز سرش رو متاسف تکون داد. _اره‌ وقتی انگشتر رو دستت کردی، مریم بهم گفت. حرف زدن توی این شرایط خیلی سخته و ازم توان میگیره ولی باید بگم _مهدیه من نمیدونستم انگشتر مالِ مرتضی‌ست و دستم کردم! ناراحت از حرفم‌ و درمونده پرسید _پس فکر کردی مال کیه که دستت کردی! به خاطر فکر احمقانه‌ی مریم باید دروغ هم بگم _نوزده روز دیگه تولدمه. فکر کردم نسیم دوستم انداخته _با خودت نگفتی چرا نوزده روز زودتر انداخته! کلافه اشکم رو پاک کردم _مهدیه این اصلا مهم نیست! مهم اینه که مرتضی دچار این سو تفاهم شده و همه‌ش تقصیر مریمِ! آهی کشید و نگاه ازم‌گرفت _بیچاره مرتضی. با چه ذوقی از حرم حضرت معصومه "سلام‌الله" زنگ زد گفت از خانوم خواسته کاری کنه عروسیتون مشهد باشید. ته دلم از خواست مرتضی و حرفی که مهدیه میزنه خالی شد. چقدر دوست دارم مریم رو خفه کنم با بغض ادامه داد _حالا چه جوری به مرتضی بگم که جواب تو نه هست؟ پس مریم نتیجه‌ی کار مسخره‌ش رو به کسی نگفته. نگاه از مهدیه برداشتم و گفتم _دیروز خودم بهش گفتم. تیز سمتم چرخید و غصه دار گفت _چی گفتی!؟ _گفتم ما بدرد هم نمیخوریم‌ مرتضی هم مثل همیشه قلدر بازی کرد چشم هاش پر اشک شد _دلش رو شکستی!؟ چشم‌های قرمز و پف کردم از حرف مهدیه گرد شد فوری اشکش رو پاک‌کرد و ناراحت ادامه داد _تقصیر من شد. خیلی وقته بهم‌میگه باهات حرف بزنم. ولی هر بار که اومدم یه اتفاقی افتاد نشد. مرتضی خیلی دوستت داره‌. چرا بهش میگی نه؟ مگه چه ایرادی داره؟ بیکاره؟ پسرخوبی نیست؟ درس خونده نیست؟ پسر پرتلاشی هم که هست.‌دیگه خودتم میدونی که سابقه‌ش برای چی بوده. چرا نه غزال؟! با دهن باز بهش خیره موندم و مهدیه ادامه داد _مرتضی دوستت داره. تو اصلا میدونی به صندوق مسجد درخواست وام داده که برای خاله سنگ قبر بخره؟ میخواد خودش رو بهت ثابت کنه. _مهدیه! در خونه باز شد و هر دو سرمون رو سمت در چرخوندیم. حامد با مشمایی که دستش بود وارد شد و از دیدن من جاخورد _ سلام! چرا اینجا نشستید. برید داخل دیگه! به احترامش ایستادم _سلام. باید زود برم. جلو اومد‌ متوجه چشم‌های اشکیم شد و اما طوری وانمود کرد که ندیده. مشمای توی دستش رو بالا آورد _اینم ماهی، سفارش شما مهدیه برای اینکه حامد متوجه علت اومدن من نشه لبخند زد و تمام غم صداش رو پنهان کرد. ایستاد مشما رو ازش گرفت _دستت درد نکنه. برنج گذاشتم منتظر بودم بیاری سرخ کنم بخوریم. غزال هم ناهار پیش ماست. _خوش اومده‌ پس تا تو سرخ کنی، منم نمازم رو بخونم. حامد سمت خونه رفت و مهدیه آهسته گفت _من نمیخوام حامد چیزی بفهمه. بعداً با هم حرف میزنیم. الان پاشو بریم داخل اصلا دوست ندارم بمونم ولی حریف مهدیه نمیشم _تو برو من یکم بشینم اینجا، بعد میام. لبخند تلخی زد و سمت خونه رفت.‌به محض اینکه در رو بست ایستادم و بی صدا از خونه بیرون اومدم.‌ فکر میکردم مهدیه آرومم میکنه ولی اشتباه میکردم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 گوشه‌ی خیاط خونه نشستم. دو روز، جز دانشگاه جایی نرفتم و اونم نمیرفتم بهتر بود چون حضور محمد موسوی رو نمیتونم تحمل کنم. از طرفی فکر و خیال پیشنهاد مرتضی و قضاوت اطرافیا حتی بهترین دوستم، رهام نمیکنه.‌ فقط خدا رو شکر نسیم اون دو روز درکم کرد و از اینکه مزون نرفتم ناراحت نشد و اعتراض نکرد. _به این دختره که به عنوان فروشنده آوردم گفتم فقط کارهای مزون رو فاکتور کنه و فعلا لباس برای دوخت قبول نکنه. انقدر توی این دو روز غصه خوردم که صدام عوض شده _چرا؟ _نه تو با این حالت حوصله‌ی دوختن داری نه من دیگه پول دارم برم‌پارچه بخرم. تکلیف این چک هم مشخص بشه حراج میزنم جمعش کنیم تو اوج ناراحتیم درمونده نگاهش کردم _چرا میخوای جمع کنی! از این به بعد حساب شده خرید می‌کنیم که مشکل اینجوری نداشته باشیم.‌حیفه! با تعجب نگاهم کرد _داری جدی حرف میزنی! _آره.‌ نگاه به این حالم نکن.‌چند روز دیگه همه‌چیز عادی میشه. دوباره از اول شروع می‌کنیم. لبخند زد _خدا رو شکر! من بیشتر میترسیدم تو بگی جمع کنیم گفتم خودم پیشدستی کنم. _نه! چرا جمع کنیم. کم کم به درآمد هم میفتیم فقط از این به بعد با این شرایط من خیاطت باشم بهتره‌. _این حرف رو نزن! من و تو شریکیم. آهی کشیدم _با کدوم پول من شریکت شدم؟ _وقتی تمام داراییت رو توی کلانتری دادی به من، تمام سهمت رو یکجا دادی‌. شرمنده‌ی پسر داییت هم شدم. پنج تومن بهش بدهکار شدیم. فردا عصر میرم‌پیش مادر بزرگم یه جوری ازش میگیرم‌ که پول پسرداییت رو هم بدیم. _دستت درد نکنه به ساعت اشاره کرد _من‌ که از خدامه اینجا بشینی ولی حواست به ساعت هست؟ دیرت نشه سرم رو بالا آوردم و به ساعت نگاه کردم. دستم رو تکیه‌ی زمین کردم و ایستادم. _دیر شده ولی مهم نیست. _یه بالاتنه هم مونده اونم میبری بدوزی؟ البته اگر حوصله داری. اگر نمیتونی بزار باشه برای بعد، چون کار مزونِ _میبرم. نسیم اگر کار نیست من یه چند روزی نیام. _آره عزیزم. خودم میخواستم بهت بگم. بمون خونه استراحت کن. لباس رو توی مشما انداختم و چادرم رو روی سرم مرتب کردم.‌ از نسیم خداحافظی کردم و سمت خونه راه افتادم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۷۱۹هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
مادرم بعد از فوت پدرم مجبور سد به خاطر خرج و مخارج زندگی زن شریک قاتل بابام بشه. من ۵ سالم بود و هر چی گفتم خودن دیدم اونا بابا رو کشتن ولی حرفم رو گوش نکردن.‌۲۰ سال گذشت و درست زمانی که.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از  حضرت مادر
ختم‌ده‌صلوات‌یک‌حمدوتوحید هدیه به
هدایت شده از  حضرت مادر
هدیه به سالروز ولادت پدر صنایع موشکی ایران شهید والامقام حسن طهرانی مقدم هست که امنیت و امروزمون رو مدیونشیم❤️