🌺☘️💐🎋💐☘️🌺
#مقام_معظم_رهبری
شماها که #جانباز هستید، همین الان در حال #مبارزهاید ... همین که شما روی #ویلچر نشستهاید یا روی #تخت دراز کشیدهاید یا با محرومیّت از #بینایی_چشم یا #دست یا #پا، دارید در کوچه و بازار حرکت می کنید، یک مبارزه است .
چرا ؟
چون نشاندهندهی #ابتلاء و #محنت بزرگ این ملّت در یک دوران سخت است ، شما در واقع مثل یک تصویر ، مثل یک تابلو ، دارید #جنگ را و #دفاع_مقدس را به همه کسانی که شما را میبینند نشان می دهید ...
خودِ این #حضور شما و نفْس وجود شما ، یک #مبارزه، یک #بیان و یک #تبلیغ است .
۱۳۹۴/۶/۲۹
🔴ضمانت بهشت با قبول شش چیز
قال رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ: تَقَبَّلُوا لِي سِتَّ خِصَالٍ أَتَقَبَّلْ لَكُمْ بِالْجَنَّةِ إِذَا حَدَّثْتُمْ فَلَا تَكْذِبُوا وَ إِذَا وَعَدْتُمْ فَلَا تُخْلِفُوا وَ إِذَا ائْتَمَنْتُمْ فَلَا تَخُونُوا وَ غُضُّوا أَبْصَارَكُمْ وَ احْفَظُوا فُرُوجَكُمْ وَ كُفُّوا أَيْدِيَكُمْ وَ أَلْسِنَتَكُمْ . ِ . ( امالی ، ص 150 )
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله می فرماید : شما شش چیز را قبول کنید ، ما هم در مقابل ، بهشت را برای شما قول می دهیم ؛ ( آن را برای شما ضمانت خواهم کرد ) :
🔻🔻🔻⤵️⤵️⤵️🔻🔻🔻
1⃣✅ هنگام سخن گفتن #دروغ نگویید.
2⃣✅ هرگاه #وعده_ای دادید خلف وعده نکنید.
3⃣✅ در #امانت خیانت نکنید؛ امانت ِ مالی، امانتِ موقعیّت ، مقام و #مسئولیّت ، امانت سخن و خبر.
4⃣✅ از چیزهایی که #محارم الهی است چشم بپوشید!
5⃣✅ #شهوتِ خودتان را نگهدارید!
6⃣✅ #زبان و #دست خودتان را نگهدارید، یعنی در اختیار داشته باشید .
شرح حدیث از مقام معظم رهبری حضرت آیت ا... امام خامنه ای (مدظله العالی) (24/ 11/ 1391 )
🍃🍃🍃➖➖➖🍃🍃🍃
🌺☘️💐🎋💐☘️🌺
#در_محضر_فرمانده
#مقام_معظم_رهبری
شماها که #جانباز هستید، همین الان در حال #مبارزهاید ... همین که شما روی #ویلچر نشستهاید یا روی #تخت دراز کشیدهاید یا با محرومیّت از #بینایی چشم یا #دست یا #پا، دارید در کوچه و بازار حرکت می کنید، یک مبارزه است .
چرا ؟
چون نشاندهندهی #ابتلاء و #محنت بزرگ این ملّت در یک دوران سخت است ، شما در واقع مثل یک تصویر ، مثل یک تابلو ، دارید #جنگ را و #دفاع_مقدس را به همه کسانی که شما را میبینند نشان می دهید ...
خودِ این #حضور شما و نفْس وجود شما ، یک #مبارزه، یک #بیان و یک #تبلیغ است .
۱۳۹۴/۶/۲۹
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
#خاطرات_آزادگان
#شکنجه_اسرای_ایرانی
#در_زندان_های_صدام
در زندان عراقی های بعثی یه #شکنجه روحی دیگه هم داشتن که ما اسمشو گذاشته بودیم #صندلی_جنون..
این چطور بود..
به این صورت که یه #اتاقی بود #اسیر رو می بردن توی این #اتاق روی #صندلی می نشودن ، #دست و #پاشو می بستن ، یه #کلاه پارچه ای مانند کیسه می کشیدن روی #سرش ک بالای این #کلاه ، آهنی بود که قشنگ میومد روی #فرق_سر_اسیر ، دو رشته #سیم وصل می شد به #دستگاه_برق .
#دستگاه_برق رو #روشن میکردن ، الکتریسیته ای که به واسطه این #دستگاه وارد می شد ، بدن #اسیر شروع می کرد #لرزیدن و رعشه گرفتن .
#مغز_اسیر در اثر این الکتریسیته تحت تاثیر قرار می گرفت و این #اسیر ناخودآگاه تا چند ماه #دیوانه می شد تا این سلول های مغز #اسیر خودشون رو بازیابی کنن #مدتی طول میکشید .
اوضاع و احوالی می شد .
حال #بعضیاشون خیلی #بد می شد . طوری که نمی شد #کاری براشون کرد . گاهی اوقات ، دست و پاشونو می بستیم یه گوشه ی #اردوگاه بالا سرشون می نشستیم و زار زار #گریه می کردیم .
حاج آقا #اسحاقی می گفت قرار شد که همچین شکنجه ای به ما بدن:.
دل تو دلم نبود ، خدایا چه #بلایی میخاد به سرم بیاد . خیلی #ترسیده بودم .
تا اینکه اومدن سراغم ، توی راهی که منو کشان کشان می بردن ، نه #گریه کردم ، نه #فریاد زدم ، نه #التماس کردم ، نه #دادی زدم ، نه #خواهشی و نه #تمنایی ، چون می دونستم اونا همینو میخان ، نمیخاستم اونا دل #شاد بشن . تا اینکه منو بردن توی اون #اتاق و نشوندن روی #صندلی .
دست و پام رو #بستن .
دیدید وقتی انسان خیلی #می_ترسه ازش #می_پرسن اسمت چیه ، حتی اسمش هم دیگه یادش نمیاد ، گفت هیچی یادم نمیومد .
هی به خودم می گفتم یه چیزی یادم بیاد بگم . از کسی کمک بخام . هر چی فشار آوردم به مغزم فقط یه چیز به یادم اومد ، اونم #دعای_سلامتی_امام_زمان_عج
تو اون لحظات که خیلی ترسیده بودم و وحشت زده بودم ، شروع کردم دعای #سلامتی_امام_زمان_عج رو خوندن .
بسم الله الرحمن الرحیم.. اللهم کل ولیک الحجت ابن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه .... به اینجای #دعا که رسیدم ، اونا #برق رو وصل کردن ، بدنم شروع کرد به #لرزیدن ، فکم به همدیگه می خورد . تمام #قدرتمو توی دهانم جمع کردم که بتونم دعای #سلامتی_امام_زمانم رو به پایان ببرم .
صلواتک علیه و علی آبائه ، فی هذه ساعه و فی کل ساعه .
نمی دونم چقد طول کشید تا تونستم این #دعا رو تموم کنم ، اما تموم کردن #دعای من همانا و #قطع کردن #برق بوسیله ی #بعثی_های عراقی هم همانا ، بدنم یه لحظه آروم گرفت ، #بعثی عراقی اومد #کلاه رو از #سرم برداشت ، حالا منتظره که من #دیوانه بازی در بیارم ، #مجنون بشم #دیوانه بشم ، اما من #دیوانه نشدم ، خیلی براشون #تعجب آور بود ، چون ردخور نداشت که هر کسی این #شکنجه رو می دید #دیوانه می شد.
با این وضع قرار شد ، دوباره این #شکنجه رو به من بدن ، این یکی #بعثی عراقی به اون یکی اشاره کرد . کیسه رو کشیدن به سرم #کلاه_آهنی به فرق سرم ، #دستگاه برق رو روشن کردن و ولتاژ برق رو دو برابر کردن ، شدت برق آنقدر زیاد بود که من #صندلی رو بلند می کردم و می کوبیدم به زمین . دیگه حالم دست خودم نبود ، دیگه زبان و دهانم کار نمی کرد فقط تو #مغز و #سرم من #دعای_سلامتی_امام_زمانم رو می خوندم و بار دیگه #برق رو قطع کردن ، این بار داشتم می مردم ، کل #آب_بدنم داشت #خشک می شد ،
دیگه با اون #نیمه_جانی که داشتم فقط چشمام کمی باز بود .
اومدن #کلاه رو برداشتن ، دیدن نه ، مثل اینکه این #شکنجه روی این شخص #تاثیری نداره ، اومدن #مشت و #لگد حواله #سر و #صورتم می کردن .
با #مشت و 'لگد منو بردن انداختن یه گوشه #زندان .
می گفت اون لحظه من پاهای #خودمو جمع کردم ، با اون بی حالی خودم . شروع کردم به #گریه کردن ، اما این #گریه ، #گریه ترس نبود ، #گریه نا امیدی نبود ، #گریه امید بود و #گریه تشکر از #امام_زمانم ، به #امام_زمانم می گفتم #یابن_الحسن نمی دونم کجای عالم برای من #دعا کردی #آقاجان نمی دونم کجای #عالم برای من اون #دستای_قشنگتو بالا آوردی ، برای #سلامتی من_دعا کردی ،
#آقا_ممنونتم
#آقا_متشکرم