eitaa logo
اطلاع رسانی فرهنگی حسینیه سردار جنگل
117 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
48 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊🥀💐🥀🕊🌹 احترام ژنرال آمریکائی به در بخشی از خود در مورد تحصیلات گفته بود: دوره ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر که در پرونده خدمتم درج شده بود، تکلیفم نبود و به من نمی‌دادند، تا این که روزی به دفتر ، که یک آمریکایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود، آخرین فردی بود که می‌بایستی نسبت به و یا شدنم اظهار نظر می‌کرد. او پرسش‌هایی کرد که من پاسخش را دادم. از سؤال های بر می‌آمد که نظر نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با و من داشت، زیرا احساس می‌کردم که دوری از و برنامه‌هایی که برای زندگی آینده‌ام در دل داشتم، همه در یک لحظه در حال است و باید و بدون دریافت به ایران برگردم. در همین فکر بودم که در به صدا در آمد و شخصی خواست تا داخل شود. او ضمن ، از خواست تا برای کار به خارج از برود با رفتن ، من لحظاتی را در تنها ماندم. 🌹🕊🥀💐🥀🕊
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 در زندان عراقی های بعثی یه روحی دیگه هم داشتن که ما اسمشو گذاشته بودیم .. این چطور بود.. به این صورت که یه بود رو می بردن توی این روی می نشودن ، و می بستن ، یه پارچه ای مانند کیسه می کشیدن روی ک بالای این ، آهنی بود که قشنگ میومد روی ، دو رشته وصل می شد به . رو میکردن ، الکتریسیته ای که به واسطه این وارد می شد ، بدن شروع می کرد و رعشه گرفتن . در اثر این الکتریسیته تحت تاثیر قرار می گرفت و این ناخودآگاه تا چند ماه می شد تا این سلول های مغز خودشون رو بازیابی کنن طول میکشید . اوضاع و احوالی می شد . حال خیلی می شد . طوری که نمی شد براشون کرد . گاهی اوقات ، دست و پاشونو می بستیم یه گوشه ی بالا سرشون می نشستیم و زار زار می کردیم . حاج آقا می گفت قرار شد که همچین شکنجه ای به ما بدن:. دل تو دلم نبود ، خدایا چه میخاد به سرم بیاد . خیلی بودم . تا اینکه اومدن سراغم ، توی راهی که منو کشان کشان می بردن ، نه کردم ، نه زدم ، نه کردم ، نه زدم ، نه و نه ، چون می دونستم اونا همینو میخان ، نمیخاستم اونا دل بشن . تا اینکه منو بردن توی اون و نشوندن روی . دست و پام رو . دیدید وقتی انسان خیلی ازش اسمت چیه ، حتی اسمش هم دیگه یادش نمیاد ، گفت هیچی یادم نمیومد . هی به خودم می گفتم یه چیزی یادم بیاد بگم . از کسی کمک بخام . هر چی فشار آوردم به مغزم فقط یه چیز به یادم اومد ، اونم تو اون لحظات که خیلی ترسیده بودم و وحشت زده بودم ، شروع کردم دعای رو خوندن . بسم الله الرحمن الرحیم.. اللهم کل ولیک الحجت ابن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه .... به اینجای که رسیدم ، اونا رو وصل کردن ، بدنم شروع کرد به ، فکم به همدیگه می خورد . تمام توی دهانم جمع کردم که بتونم دعای رو به پایان ببرم . صلواتک علیه و علی آبائه ، فی هذه ساعه و فی کل ساعه . نمی دونم چقد طول کشید تا تونستم این رو تموم کنم ، اما تموم کردن من همانا و کردن بوسیله ی عراقی هم همانا ، بدنم یه لحظه آروم گرفت ، عراقی اومد رو از برداشت ، حالا منتظره که من بازی در بیارم ، بشم بشم ، اما من نشدم ، خیلی براشون آور بود ، چون ردخور نداشت که هر کسی این رو می دید می شد. با این وضع قرار شد ، دوباره این رو به من بدن ، این یکی عراقی به اون یکی اشاره کرد . کیسه رو کشیدن به سرم به فرق سرم ، برق رو روشن کردن و ولتاژ برق رو دو برابر کردن ، شدت برق آنقدر زیاد بود که من رو بلند می کردم و می کوبیدم به زمین . دیگه حالم دست خودم نبود ، دیگه زبان و دهانم کار نمی کرد فقط تو و من رو می خوندم و بار دیگه رو قطع کردن ، این بار داشتم می مردم ، کل داشت می شد ، دیگه با اون که داشتم فقط چشمام کمی باز بود . اومدن رو برداشتن ، دیدن نه ، مثل اینکه این روی این شخص نداره ، اومدن و حواله و می کردن . با و 'لگد منو بردن انداختن یه گوشه . می گفت اون لحظه من پاهای جمع کردم ، با اون بی حالی خودم . شروع کردم به کردن ، اما این ، ترس نبود ، نا امیدی نبود ، امید بود و تشکر از ، به می گفتم نمی دونم کجای عالم برای من کردی نمی دونم کجای برای من اون بالا آوردی ، برای من_دعا کردی ،
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 ما خویش را نثار کردیم تا شما رنگ گیرد . ما و دشواری را بر خود پذیرفتیم تا راه شما شود . ما خود را چون جرقه ای در این راه دادیم تا آسمان شما شود . و اینک اگر از این پس پدید آمد باید بر شما خورد . بر شما باید . مراقب خود و جامعه خود و وظیفه و خود باشید تا شما را از بیرون نکنند و قدرتمندتان را از شما نگیرند .