خاطرات یک روحانی: حاج آقا بنیسی
🦋 خاطرۀ ۴۱ 🔴 کودکی که پدر و مادرش را تربیت میکند! 🔹جمعهشب، ۲۳ / ۹ / ۱۴۰۳، با خانواده به مشهد مقد
مردی نقل کرده است که من شراب میخوردم و از هیچ گناهی پرهیز نمیکردم؛ امّا عاشق دختری شدم که همیشه به یاد خدا بود و از هر کار بدی پرهیز میکرد. سرانجام با او ازدواج کردم و او همیشه از من میخواست که از کارهای بدم دست بردارم.
دختردار شدم و دخترم بزرگ شد تا این که به راه افتاد.
او هر گاه میدید که من غِذای حلال میخورم، به من نگاه میکرد و لبخند میزد؛ امّا هر گاه میدید که ظرف شراب به دست گرفتهام، آن را از من میگرفت و اگر نمیدادم، کاری میکرد که شرابش بریزد و چون من او را خیلی دوست داشت، دعوایش نمیکردم.
هنگامی که دوساله شد، بیمار گشت و از دنیا رفت و من چنان دچار غم شدم که نزدیک بود دق کنم.
یک شب تا توانستم، شراب خوردم و بدون این که نمازهای مغرب و عشا را بخوانم، خوابیدم.
در خواب دیدم که قیامت شده و همه از قبرها بیرون آمدهاند و با وحشت و اضطراب، دنبال پناهگاه میگردند تا خود را از عذابهای خدا نَجات دهند.
از پشتسرم صدایی شنیدم و هنگامی که به سمت آن برگشتم، یک افعی (مار بزرگ) سیاه دیدم که حَیَوانی بزرگتر از آن، تصوّر نمیشود و دهانش را باز کرده بود و داشت با شتاب به سمت من میآمد.
سخت ترسیدم و پا به فرار گذاشتم؛ امّا او مرا دنبال میکرد.
پیرمرد خوشرو، خوشبو و سفیدچهرهای را دیدم که به من لبخند میزد. به او سلام دادم و گفتم که به دادم برَس. گفت: «نمیتوانم؛ امّا تو از خدا ناامید نشو و با سرعت از افعی فرار کن؛ امید است که خدا تو را نجات دهد.»
به دوزخ رَسیدم و نزدیک بود که از ترس افعی، خودم را در آنجا بیندازم؛ امّا صدایی بلند شد که به من گفت: «ای مالک بن دینار! برگرد؛ که تو اهل اینجا نیستی!»
دلم کمی آرام شد. برگشتم و دیدم که نزدیک است افعی به من برسد.
باز فرار کردم تا به همان پیرمرد رسیدم و گفتم: «از تو خواستم که مرا پناه دهی؛ امّا ندادی. خواهش میکنم که مرا راهنمایی کن.» گریست و گفت: «میخواهم؛ امّا نمیتوانم. به سمت این کوه برو که امانتهای مسلمانان در آنجا است. اگر تو هم امانتی داشته باشی، او به تو کمک خواهد کرد!»
به سمت آن کوه رفتم و دیدم که در اطرافش خانههای زیادی از جنس جواهر وجود دارد و جلو آنها پردههای طِلابافت، آویزان است.
فرشتهای ندا کرد: «ای ساکنان خانهها! پردهها را بالا بزنید، درها را باز کنید و زود بیرون آیید؛ شاید این مرد، امانتی بین شما داشته باشد که او را از شرّ دشمن، پناه دهد.»
پردهها بالا رفتند و درها باز شدند و کودکانی بیرون آمدند که چهرههای آنان مانند قرص ماه میدرخشید و فریادزنان گفتند: «وای!؛ که دشمن به او نزدیک شده.»
دخترم را دیدم که از میان آنان بیرون آمد و هنگامی که به من رَسید، گریه کرد و دست راستم را با دست چپش گرفت و با دست راستش به افعی اشاره کرد و آن برگشت!
نشستم. دخترم در دامنم نشست، به من سیلی زد و این آیه را خواند: «أ لَمیأنِ لِلَّذینَ آمَنوا اَن تَخشَعَ قُلوبُهُم لِذِکرِ اللّٰهِ؛ آیا برای کسانی که ایمان آوردهاند، وقت آن نرسیده که دلهایشان برای یاد خدا فروتن شود؟» (۱).
گریستم و گفتم: دخترم! شما قرآن بلدید؟ گفت: «پدر! ما بهتر از شما به قرآن، آگاهیم.»
پرسیدم: این افعی چه بود و چرا مرا دنبال میکرد؟ گفت: «مجموعۀ کارهای ناپسند تو بود و میخواست که تو را به جهنّم بفرستد.»
پرسیدم: آن پیرمرد، که بود؟ گفت: «مجموعۀ کارهای نیکوی تو بود؛ ولی چون مجموعۀ کارهای خوبت کم بودند، نتوانست به تو کمک کند.»
پرسیدم: شماها در این کوه چه میکنید؟ گفت: «ما کودکان مسلمانها هستیم که در کودکی، مرده و به اینجا آورده شدهایم و تا قیامت در اینجا منتظر میمانیم که پدرها و مادرهای ما بیایند و ما از آنان شَفاعت کنیم و با آنان به بهشت برویم. پدر! از گناهانت دست بردار و توبه کن؛ که خدا مهربان و بخشاینده است.»
از خواب بیدار شدم و دیگر همۀ گناهانم را ترک و از آنها توبه کردم.
خدایا! به نویسندۀ این متن و خوانندگان آن هم توفیق توبۀ مقبول و ترک گناهان را عنایت بفرما.
۱. حدید (۵۷)، ۱۵.
#پدر_و_مادر، #ترک_گناه، #توبه، #جزا، #تربیت، #ذکر، #شرابخواری، #شفاعت، #فرزندآوری، #مرگ_فرزند، #یاد_خدا
🍀 کانال خاطرات یک روحانی: حاج آقا بنیسی
@benisi2
خاطرات یک روحانی: حاج آقا بنیسی
🦋 خاطرۀ ۴۸
🔴 ذکر مرگ!
🔹پریروز، یکشنبه، ۹ / ۱۰ / ۱۴۰۳، شخص بیماری که درد زیادی داشت، به بنده گفت: «آیا ذکری برای مردن هست؟!» گفتم: در احادیث آمده که نباید آرزوی مرگ کرد.
🔸مضمون مجموع ۱۳ روایت شریفه در اینباره، چنین است: برای گزندی که به شما میرَسد، آرزوی مرگ نکنید ـ بلکه بگویید: «خدایا! تا هنگامی که زندگی برایم بهتر است، مرا زنده نگه دار و هر گاه مرگ برایم بهتر باشد، مرا بمیران.» ـ ؛ چون نمیدانی که برای خودت چه پیش فرستادهای و اگر اهل آتش دوزخ باشی، آتش، چیزی نیست که به سویش بشتابی و نمیتوانی بازگردی تا بدیهایت را جبران کنی؛ امّا اگر مرگت به تأخیر افتد، شاید توبه کنی و از بدیهایت دست برداری و اگر نیکوکار باشی و زنده بمانی، شاید به نیکیهایت بیفزایی و این برایت بهتر از آن است که بمیری و نه نیکی کنی و نه بدی (۱).
🔹بر طبق معارف مذهبی و تجرِبۀ تاریخ، زندگی هیچ کس هم بدون بلا نیست؛ مگر کسانی که از چشم خدا افتاده باشند.
«حافظ»! از باد خزان در چمن دهر مرنج / فكر معقول بفرما: گل بیخار كجا است؟ (۲)
به تعبیر مرحوم پدرم، حضرت استاد اسداللّه داستانی بِنیسی، ـ رضوان اللّه تعالی علیه. ـ :
کجا دیدید گل، بیخار باشد؟ / کجا شادان، دل غمخوار باشد؟
به هر جا هست راحت (۳)، سختی، آنجا / ز پیش، آماده و بسیار باشد
🔸هر کسی که خداوند مهرْبان ـ جلّ جلاله. ـ او را بیشتر دوست داشته باشد، او را بیشتر، دچار بلا میکند.
سلطان دل، صَلاى «بلا للوَلا» زده است / تا دل، ولیّ او است، بلا میدهد به دل (۴)
🔹اگر کسی این مسائل را بداند و به این، باور و توجّه داشته باشد که خدا حکیمترین و مهربانترین است، نسبت به بلاها نهتنها صبر میکند، بلکه شکر مینماید و راضی میشود و اهل هر ۳ مقامِ «صبر»، «شکر» و «رضا» میگردد.
تو مو بینیّ و مجنون، پیچش مو / تو ابرو، او اشارتهای ابرو (۵)
🔸چنانچه کسی به این حد از علم و ایمان برَسد، خوشا به حالش!؛ به چه آرامشی میرسد و در دنیا و آخرت، به چه مقاماتی دست مییابد!
باید خلیل بود و به یار اعتماد کرد / گاهی بهشت در دل آتش، فراهم است (۶)
۱. میزانالحکمة، ج ۱۲، ص ۵۶۹۲ و ۵۶۹۴، ش ۱۹۲۱۲ ـ ۱۹۲۲۵.
۲. از: حافظ.
۳. راحت: آسایش، آسودگی.
۴. صلاء: صدازدن، آوازدادن. ولا: مَحبّت. البلاء للولاء: بلا برای دوستداشتن است. ولیّ: دوست، یار. بیت از شهریار است.
۵. از: وحشی بافقی.
۶. مقصود از «خلیل»، حضرت ابراهیم ـ سلام اللّه تعالی علیه و علی نبیّنا و آله. ـ است که خلیلاللّه (دوست خالص و صادق خدا) بود و به خداوند مهربان ـ جلّ جلاله. ـ اعتماد کرد و حتّی دعا نکرد که از آتش نَمرود نَجات یابد و خدا نهتنها او را نَجات داد، بلکه آتش را به گلستان تبدیل کرد و مقامات ویژه به ایشان عنایت فرمود.
#آرامش، #آرزوی_مرگ، #آرزو، #بلا، #بیماری، #توبه، #ذکر، #رضا، #زندگی، #شکر، #صبر، #نیکی
🍀 کانال خاطرات یک روحانی: حاج آقا بنیسی
@benisi2