eitaa logo
خاطرات یک روحانی: حاج آقا بنیسی
165 دنبال‌کننده
92 عکس
1 ویدیو
0 فایل
در این کانال، خاطراتم را می‌نویسم؛ خاطراتی که به نظرم مفید و کاربردی هستند؛ به امید آن که هم لَذّت و هم بهره ببرید. اسماعیل داستانی بِنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال‌های دیگرم: ـ @benisiha ـ @ghatreghatre ارسال پیام: @dooste_ketaab
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات یک روحانی: حاج آقا بنیسی
🦋 خاطرۀ ۱۵ 🔴 ۳ ذکر از مرحوم پدرم 🔹امروز، پنج‌شنبه، ۸ / ۹ / ۱۴۰۳، به روحانی عزیزی که گاهی خصوصی پیش بنده می‌آید تا معارفی را برایش بیان کنم، کتابی را نشان دادم و گفتم که این کتاب به‌تازگی، روزی‌ام شده و در ۳ جای آن، ذکرهایی از مرحوم پدرم (حضرت استاد اسداللّه داستانی بِنیسی) ـ رضوان اللّه تعالی علیه. ـ بیان گشته است و آن ۳ جا را به او نشان دادم: ۱. در صفحۀ ۱۴۷ آن آمده است: حجّت‌الاسلام اسداللّه داستانی بنیسی ـ رحمة اللّه علیه. ـ : «اگر یک سال، هر روز بعد از نماز صبح، رو به حرم حضرت معصومه ـ علیها السّلام. ـ بایستی و به آن حضرت سلام کنی، خانه‌دار می‌شوی.» (مردی از جنس بهشت، اسماعیل داستانی بنیسی، قم، ۱۴۰۲، ص ۳۱)؛ ۲. در صفحۀ ۲۷۸ آمده است: حجّت‌الاسلام اسداللّه داستانی بنیسی ـ رحمة اللّه علیه. ـ : «روزی ۴۰ بار "یا عزیز" برای ذلیل‌نشدن، [خوب است و] ۹۹ بار "یا عزیز" برای عزیزشدن در بین مردم.» سپس می‌فرمودند: «بعد از گفتن این ذکر، یک "یا عزیز" دیگر هم بگویید و ثوابش را به من هدیّه کنید.» (مردی از جنس بهشت، ص ۲۸). ۳. در صفحات ۶۰۹ و ۶۱۰ آمده است: حجّت‌الاسلام اسداللّه داستانی بنیسی ـ رحمة اللّه علیه. ـ : «اگر کسی سر قبر قطب‌الدّین راوندی ـ رحمة اللّه علیه. ـ [در حیات حرم مطهّر حضرت معصومه ـ علیها السّلام. ـ ] بیاید و برای ایشان حمد و سوره[ی توحید] بخواند، خدا در همان روز، دستش پول می‌رساند.» و «برای ایشان [سورۀ] حمد و سوره[ی توحید] بخوان تا کسب‌وکارَت رونق بگیرد.» (مردی از جنس بهشت، ص ۲۸ و یک دریا ارادت، ص ۵، بی‌جا، بهمن ۱۴۰۲، قم). 🔸نام این کتاب ارزشمند، «نسیم‌های گره‌گشا» (دفتر اوّل) و نویسندۀ آن، آقای مجتبی فاطمی است. 🔹این کتاب، شامل دعاها، ذکرها، توسّل‌ها و راهکارهای دیگر اهل بیت ـ سلام اللّه تعالی علیهم. ـ ، اولیاءاللّه و علمای ربّانی برای مسائل زندگی مادّی و معنوی است و موضوعاتش عبارتند از: شرط‌های استجابت دعا و ذکر و توسّل، و راهکارهای موفّقیت، گشایش، وسعت رزق، رهایی از قرض، شِفا و عافیت، امنیّت و آرامش، مَحبّت و ازدواج، طلب فرزند، قدرشناسی و یاد درگذشتگان، پیداکردن گمشده، و گره‌گشایی از مشکلات. 🔸این کتاب، حدود تاریخ ۹ / ۸ / ۱۴۰۳، با پست به دست بنده رسید و بنده، بخش‌هایی از آن را ۱ بار و بخش‌هایی را ۲ بار یا بیش‌تر خوانده‌، مطالبی از آن را در فایل‌هایم یادداشت یا چکیده‌‌نویسی کرده، بعضی از دستورالعمل‌های آن را انجام داده و بعضی از آن‌ها را به دیگران سفارش کرده‌ام. 🔹دوشنبۀ گذشته، ۵ / ۹ / ۱۴۰۳، نویسندۀ آن به بنده، پیام داد: ممنون می‌شوم که پیشنهادها و انتقادهایتان دربارۀ کتاب را بفرمایید. 🔸نوشتم: کتاب بسیارخوبی نوشته‌اید. خداوند جزابخش ـ جلّ جلاله. ـ این اثر ارزشمند شما را قبول فرماید و به شما پاداش فراوان عنایت کند. 🔹سپس ۲ پیشنهاد مطرح کردم و در ضمن آن‌ها نوشتم: اگر در شهر مقدّس قم هستید یا هر گاه تشریف آوردید، خوشحال می‌شوم که شما را زیارت کنم. 🔸سپس ادامه دادم: پیشنهاد سومم این است که چکیدۀ کامل مطالب هم در پایان هر فصل یا در پایان کتاب آورده شود و نیز در کتاب دیگری چاپ گردد؛ بدون هیچ داستان، منبع و مطلب دیگری. از زحماتتتان خیلی ممنونم؛ به‌ویژه از این که نام مرحوم پدرم ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ را در ۳ جای کتاب آورده‌اید؛ البتّه پیشنهاد چهارمم این است که به جای «حجّت‌الاسلام»، از عنوان کامل‌تری برای ایشان و امثال ایشان استفاده می‌کردید؛ همچون: «حجّت الاسلام و المسلمین» تا هم احترام آنان بیش‌تر حفظ شود و به برکات احترام‌کردن بیش‌تر موفّق می‌شدید و هم خوانندگان با دل قرص‌تری از مطالب آنان بهره‌مند می‌شدند. از تواضع و نظرخواهی‌تان هم خشنود و سپاسگزارم. 🔹او پاسخ داد: هر گاه توفیق پیدا کنم که به قم بیایم، خدمتتان می‌رسم و عنوان پدر مرحومتان ـ رضوان الله علیه. ـ حتماً در چاپ‌های بعدی اصلاح می‌شود. 🔸کانال مطالب این کتاب: https://eitaa.com/salavatnameh 🔹سفارش این کتاب: @sefareshketab1401 ، ، (علیها السّلام)، ، ، ، ، ، ، ، ، ، 🍀 کانال خاطرات یک روحانی: حاج آقا بنیسی @benisi2
خاطرات یک روحانی: حاج آقا بنیسی
🦋 خاطرۀ ۴۱ 🔴 کودکی که پدر و مادرش را تربیت می‌کند! 🔹جمعه‌شب، ۲۳ / ۹ / ۱۴۰۳، با خانواده به مشهد مقد
مردی نقل کرده است که من شراب می‌خوردم و از هیچ گناهی پرهیز نمی‌کردم؛ امّا عاشق دختری شدم که همیشه به یاد خدا بود و از هر کار بدی پرهیز می‌کرد. سرانجام با او ازدواج کردم و او همیشه از من می‌خواست که از کارهای بدم دست بردارم. دختردار شدم و دخترم بزرگ شد تا این که به راه افتاد. او هر گاه می‌دید که من غِذای حلال می‌خورم، به من نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد؛ امّا هر گاه می‌دید که ظرف شراب به دست گرفته‌ام، آن را از من می‌گرفت و اگر نمی‌دادم، کاری می‌کرد که شرابش بریزد و چون من او را خیلی دوست داشت، دعوایش نمی‌کردم. هنگامی که دوساله شد، بیمار گشت و از دنیا رفت و من چنان دچار غم شدم که نزدیک بود دق کنم. یک شب تا توانستم، شراب خوردم و بدون این که نمازهای مغرب و عشا را بخوانم، خوابیدم. در خواب دیدم که قیامت شده و همه از قبرها بیرون آمده‌اند و با وحشت و اضطراب، دنبال پناهگاه می‌گردند تا خود را از عذاب‌های خدا نَجات دهند. از پشت‌سرم صدایی شنیدم و هنگامی که به سمت آن برگشتم، یک افعی (مار بزرگ) سیاه دیدم که حَیَوانی بزرگ‌تر از آن، تصوّر نمی‌شود و دهانش را باز کرده بود و داشت با شتاب به سمت من می‌آمد. سخت ترسیدم و پا به فرار گذاشتم؛ امّا او مرا دنبال می‌کرد. پیرمرد خوشرو، خوشبو و سفیدچهره‌ای را دیدم که به من لبخند می‌زد. به او سلام دادم و گفتم که به دادم برَس. گفت: «نمی‌توانم؛ امّا تو از خدا ناامید نشو و با سرعت از افعی فرار کن؛ امید است که خدا تو را نجات دهد.» به دوزخ رَسیدم و نزدیک بود که از ترس افعی، خودم را در آن‌جا بیندازم؛ امّا صدایی بلند شد که به من گفت: «ای مالک بن دینار! برگرد؛ که تو اهل این‌جا نیستی!» دلم کمی آرام شد. برگشتم و دیدم که نزدیک است افعی به من برسد. باز فرار کردم تا به همان پیرمرد رسیدم و گفتم: «از تو خواستم که مرا پناه دهی؛ امّا ندادی. خواهش می‌کنم که مرا راهنمایی کن.» گریست و گفت: «می‌خواهم؛ امّا نمی‌توانم. به سمت این کوه برو که امانت‌های مسلمانان در آن‌جا است. اگر تو هم امانتی داشته باشی، او به تو کمک خواهد کرد!» به سمت آن کوه رفتم و دیدم که در اطرافش خانه‌های زیادی از جنس جواهر وجود دارد و جلو آن‌ها پرده‌های طِلابافت، آویزان است. فرشته‌ای ندا کرد: «ای ساکنان خانه‌ها! پرده‌ها را بالا بزنید، درها را باز کنید و زود بیرون آیید؛ شاید این مرد، امانتی بین شما داشته باشد که او را از شرّ دشمن، پناه دهد.» پرده‌ها بالا رفتند و درها باز شدند و کودکانی بیرون آمدند که چهره‌های آنان مانند قرص ماه می‌درخشید و فریادزنان گفتند: «وای!‌؛ که دشمن به او نزدیک شده.» دخترم را دیدم که از میان آنان بیرون آمد و هنگامی که به من رَسید، گریه کرد و دست راستم را با دست چپش گرفت و با دست راستش به افعی اشاره کرد و آن برگشت! نشستم. دخترم در دامنم نشست، به من سیلی زد و این آیه را خواند: «أ لَم‌یأنِ لِلَّذینَ آمَنوا اَن تَخشَعَ قُلوبُهُم لِذِکرِ اللّٰهِ؛ آیا برای کسانی که ایمان آورده‌اند، وقت آن نرسیده که دل‌هایشان برای یاد خدا فروتن شود؟» (۱). گریستم و گفتم: دخترم! شما قرآن بلدید؟ گفت: «پدر! ما به‌تر از شما به قرآن، آگاهیم.» پرسیدم: این افعی چه بود و چرا مرا دنبال می‌کرد؟ گفت: «مجموعۀ کارهای ناپسند تو بود و می‌خواست که تو را به جهنّم بفرستد.» پرسیدم: آن پیرمرد، که بود؟ گفت: «مجموعۀ کارهای نیکوی تو بود؛ ولی چون مجموعۀ کارهای خوبت کم بودند، نتوانست به تو کمک کند.» پرسیدم: شماها در این کوه چه می‌کنید؟ گفت: «ما کودکان مسلمان‌ها هستیم که در کودکی، مرده و به این‌جا آورده شده‌ایم و تا قیامت در این‌جا منتظر می‌مانیم که پدرها و مادرهای ما بیایند و ما از آنان شَفاعت کنیم و با آنان به بهشت برویم. پدر! از گناهانت دست بردار و توبه کن؛ که خدا مهربان و بخشاینده است.» از خواب بیدار شدم و دیگر همۀ گناهانم را ترک و از آن‌ها توبه کردم. خدایا! به نویسندۀ این متن و خوانندگان آن هم توفیق توبۀ مقبول و ترک گناهان را عنایت بفرما. ۱. حدید (۵۷)، ۱۵. ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، 🍀 کانال خاطرات یک روحانی: حاج آقا بنیسی @benisi2
خاطرات یک روحانی: حاج آقا بنیسی
🦋 خاطرۀ ۴۸ 🔴 ذکر مرگ! 🔹پریروز، یک‌شنبه، ۹ / ۱۰ / ۱۴۰۳، شخص بیماری که درد زیادی داشت، به بنده گفت: «آیا ذکری برای مردن هست؟!» گفتم: در احادیث آمده که نباید آرزوی مرگ کرد. 🔸مضمون مجموع ۱۳ روایت شریفه در این‌باره، چنین است: برای گزندی که به شما می‌رَسد، آرزوی مرگ نکنید ـ بلکه بگویید: «خدایا! تا هنگامی که زندگی برایم به‌تر است، مرا زنده نگه دار و هر گاه مرگ برایم به‌تر باشد، مرا بمیران.» ـ ؛ چون نمی‌دانی که برای خودت چه پیش فرستاده‌ای و اگر اهل آتش دوزخ باشی، آتش، چیزی نیست که به سویش بشتابی و نمی‌توانی بازگردی تا بدی‌هایت را جبران کنی؛ امّا اگر مرگت به تأخیر افتد، شاید توبه کنی و از بدی‌هایت دست برداری و اگر نیکوکار باشی و زنده بمانی، شاید به نیکی‌هایت بیفزایی و این برایت به‌تر از آن است که بمیری و نه نیکی کنی و نه بدی (۱). 🔹بر طبق معارف مذهبی و تجرِبۀ تاریخ، زندگی هیچ کس هم بدون بلا نیست؛ مگر کسانی که از چشم خدا افتاده باشند. «حافظ»! از باد خزان در چمن دهر مرنج / فكر معقول بفرما: گل بی‌‏خار كجا است؟ (۲) به تعبیر مرحوم پدرم، حضرت استاد اسداللّه داستانی بِنیسی، ـ رضوان اللّه تعالی علیه. ـ : کجا دیدید گل، بی‌خار باشد؟ / کجا شادان، دل غمخوار باشد؟ به هر جا هست راحت (۳)، سختی، آن‌جا / ز پیش، آماده و بسیار باشد 🔸هر کسی که خداوند مهرْبان ـ جلّ جلاله. ـ او را بیش‌تر دوست داشته باشد، او را بیش‌تر، دچار بلا می‌کند. سلطان دل، صَلاى «بلا للوَلا» زده‏ است / تا دل، ولیّ او است، بلا می‌‏دهد به دل (۴) 🔹اگر کسی این مسائل را بداند و به این، باور و توجّه داشته باشد که خدا حکیم‌ترین و مهربان‌ترین است، نسبت به بلاها نه‌تنها صبر می‌کند، بلکه شکر می‌نماید و راضی می‌شود و اهل هر ۳ مقامِ «صبر»، «شکر» و «رضا» می‌گردد. تو مو ‌بینیّ و مجنون، پیچش مو / تو ابرو، او اشارت‌های ابرو (۵) 🔸چنانچه کسی به این حد از علم و ایمان برَسد، خوشا به حالش!؛ به چه آرامشی می‌رسد و در دنیا و آخرت، به چه مقاماتی دست می‌یابد! باید خلیل بود و به یار اعتماد کرد / گاهی بهشت در دل آتش، فراهم است (۶) ۱. میزان‌الحکمة، ج ۱۲، ص ۵۶۹۲ و ۵۶۹۴، ش ۱۹۲۱۲ ـ ۱۹۲۲۵. ۲. از: حافظ. ۳. راحت: آسایش، آسودگی. ۴. صلاء: صدازدن، آوازدادن. ولا: مَحبّت. البلاء للولاء: بلا برای دوست‌داشتن است. ولیّ: دوست، یار. بیت از شهریار است. ۵. از: وحشی بافقی. ۶. مقصود از «خلیل»، حضرت ابراهیم ـ سلام اللّه تعالی علیه و علی نبیّنا و آله. ـ‌ است که خلیل‌اللّه (دوست خالص و صادق خدا) بود و به خداوند مهربان ـ جلّ جلاله. ـ اعتماد کرد و حتّی دعا نکرد که از آتش نَمرود نَجات یابد و خدا نه‌تنها او را نَجات داد، بلکه آتش را به گلستان تبدیل کرد و مقامات ویژه به ایشان عنایت فرمود. ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، 🍀 کانال خاطرات یک روحانی: حاج آقا بنیسی @benisi2
خاطرات یک روحانی: حاج آقا بنیسی
🦋 خاطرۀ ۵۵ 🔴 ذکر ازدواج! 🔹چهارشنبه، ۱۲ / ۱۰ / ۱۴۰۳، به شخصی نقل کردم که ‌روزی به مغازه‌ای رفتم و در ضمنِ خرید، از جوان فروشنده پرسیدم که آیا ازدواج کرده‌ای؟ گفت: «نه؛ دختری را دوست دارم؛ ولی نصیبم نمی‌شود.» گفتم: بر طبق حدیث شریف، هر گاه او را دیدی، بگو: «اَللّٰهُمَّ اِنّی اَساَلُکَ مِن فَضلِکَ.» (یعنی: خدایا! قطعاً من او را از فضل تو می‌خواهم.) آن جوان به سخنم روی خوشی نشان نداد و بنده تعجّب کردم که پس چرا به دلم افتاد این سخن را به او بگویم. شام همان روز داشتم در خیابانی که آن مغازه در آن بود، راه می‌رفتم که شنیدم شخصی از پشت‌سرم صدا می‌زند: «حاج‌آقا؛ حاج‌آقا!» ایستادم تا این که رَسید و پس از سلام و... پرسید: «آیا مرا می‌شناسید؟» گفتم: نه. گفت: «من همان کسی هستم که صبح به مغازه‌مان آمدید. وقتی که به خانه رفتم، آمدن و ذکردادن شما را به مادرم نقل کردم. مادرم پرسید که آن ذکر، چه بود؟ گفتم: نمی‌دانم. گفت: خاک بر سرت!؛ که حاج‌آقایی با پای خودش آمده و به تو ذکر ازدواج داده؛ امّا تو آن را حفظ و یادداشت نکرده‌ای. حاج‌آقا! لطفاً دوباره آن ذکر را به من یاد دهید.» باز ذکر را به او بیان کردم و به پاسخ پرسش درونم پی بردم. 🔸روزی همین ذکر را به مجموعۀ جوان‌هایی یاد دادم. پس از مدّتی شنیدم که یکی از آنان کَنار خیابانی نشسته و هر گاه دختری از جلو او می‌گذشته، او این ذکر را می‌گفته است تا شاید یکی از آنان نصیبش شود!؛ در حالی که به آنان گفته بودم: این ذکر برای کسی است که دختری را برای ازدواج می‌خواهد؛ امّا نصیبش نمی‌شود؛ پس هر گاه او را می‌بیند، این ذکر را بگوید تا ان‌شاءاللّه موانع ازدواجشان برطرف شود. ، ، ، ، 🍀 کانال خاطرات یک روحانی: حاج آقا بنیسی @benisi2