حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۴۹:
🔸... من به حسين گفتم: «حسين! من میروم درون چاه؛ ببينم چگونه میتوانم علىاكبر را بيرون بياورم.»؛ ولى حسين مانع اين كار شد [و] گفت: «بلد نيستى؛ میافتى و من هم نه بهتنهايى میتوانم به دِه بروم و مردم را خبر كنم و نه میتوانم تنها اينجا بمانم.»
🔸گفتم: حسين! بايد يک كارى بكنيم و علیاكبر را نَجات دهيم؛ والّا، میميرد و ما هم مسؤول میشويم. او دوست خوب ما است. يا تو اينجا بمان و به صداى او جواب بده تا من به دِه بروم و چند نفر را بياورم يا من اينجا میمانم و تو برو دیگران را خبر كن. تا حسين خواست جوابى بدهد، من گفتم: ياالله ديگر! زود باش! يا برو يا من میروم. حسين گفت: «من نمیتوانم اينجا بمانم؛ میترسم؛ شب شده؛ گرگ و يا حيوان ديگر... .» گفتم: من میمانم. تو تندتند بدو و چند نفر، مخصوصاً اصغرعموی چاهكَن را خبر كن تا بيايند و علیاكبر را از چاه دربياورند. حسين خواست نرود. من گفتم: برو؛ برو ديگر. معطّل نكن. زود بياييد؛ كه علیاكبر از بين نرود.
🔸حسين دواندوان به راه افتاد. علیاكبر از ته چاه، دنبالِ هم صدا میزد و آه و ناله میكرد و من هم از بالاى چاه به او تسلّى میدادم که ناراحت نباش. حسين رفت چند نفر را خبر كند و اصغرعمو چاهكَن را بياورد تا تو را دربياوريم. میگفت: «شيرخدا! من ديگر مُردم و دارم نفسهاى آخِرم را میكَشم.»
🔸من، با اين كه میترسيدم به چاه بيفتم، سرم را به چاه فروبرده، میگفتم: نترس. چيزى نمیشود. خدا را صدا بزن، از امامان كمک بخواه، از روح آنان استمداد كن، بگو: "يا على؛ يا حلّال مشكلات!" بگو؛ بگو؛ اينها را بگو. ولى ديدم ديگر صداى علیاكبر به گوشم نمیرسد. خودبهخود گفتم نكند بميرد. پشتسر هم صدا میزدم: علیاكبر؛ علیاكبر!
🔸هوا تاريکِ تاريک شده بود. حالت ترس و وحشت، تمام بدنم را فرا گرفته بود. داشتم میلرزيدم. نمیدانستم چه كنم. رو به آسمان كرده و در آن بيابان بزرگ، با صداى بلند، خدا را صدا میزدم: خدا؛ خدا؛ خدا! كمک كن و با لطف بیكران خود، ما را يارى بفرما. و خدا را به ائمّۀ معصومين، از پيغمبر گرفته تا امام زمان ـ عليهم السّلام. ـ سوگند میدادم.
🔸هوا مهتابى بود و ستارگان در آسمان صاف می درخشيدند. در آن حال، تمام فكرم اين بود كه خدا نكند علیاكبر در چاه بميرد؛ آن وقت، مادرش، ياسمنخاله، به ما چه میگويد و ممكن است پدرش، عموعلى، ما را كتک بزند و بگويد که شما پسرم را برديد و اين بلا به سرش آمد. خدا میداند در آن ساعت چه بر من گذشت و چه فكرهايى كه نمیكردم. گاهى خدا را صدا میزدم. گاهى با صداى بلند میگفتم: علیاكبر؛ علیاكبر! چرا جواب نمیدهى؟؛ ولى از علیاكبر جوابى نمیآمد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۹ ـ ۱۹۱.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! با فتّانگی فتنهانگیزی نکن.
(فتّانگی: دلبری.)
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#دلبری، #فتنه
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 گر زمانی دور از یادت شَوَم
🔶 میکنم احساسْ تنها میشوم
📖 امید آینده، ص ۱۹۰.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تنهایی، #ذکر
@benisiha_ir
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۵۰:
🔸میترسيدم كه خدانكرده، علیاكبر بميرد و شايد از جان خودم هم میترسيدم؛ از اين كه گرگی و يا حَيَوان درندۀ ديگرى، در آن حوالى باشد و به سراغ من آيد و مرا بدرد و بخورد؛ هرچندكه مادرم قبلاً گفته بود كه تو وقتی بچۀ ششماهه بودى، من يک روز به باغ باباعلى رفتم و مشغول جمعآورى بادامها شدم؛ در حالی که تو را در زير يک درخت خوابانده بودم. يكمرتبه متوجّه شدم كه گرگى در نزديكى تو ايستاده و من فرياد زدم و آن گرگ فرار كرد.
🔸چندين خطر ديگر هم تا آن موقع به سراغ من آمده بود. يک بار از بلندى كوه لغزيدم و پايين افتادم و يک بار از پشتبام مَطبَخمان افتادم و از اين پيشامدهاى خطرناک، خيلى به سراغم آمده بود؛ ولى از آنجايى كه لطف خداوند، شامل حالم بوده و هر خطرى را از من دفع كرده بود، اينجا هم خودبهخود میگفتم انشاءاللّه گرگ و مُرگ و... به سراغم نخواهد آمد و هيچ آسيبى به من نخواهد رَسيد؛ ولى با وجود اين میترسيدم؛ بدين جهت نذر كردم كه اگر انشاءالله علیاكبر صحيح و سالم از چاه بيرون آورده شود و براى من هم خطرى پيش نيايد، ۲۸ رَكعت نماز براى شادى ائمّه معصومين ـ عليهم السّلام. ـ به درگاه خداى بینياز بخوانم؛ انشاءاللّه.
🔸در اين افكار غوطهور بودم. لحظات با كندى و سختى میگذشت كه از دور ديدم چند نفر، فانوس به دست گرفته، از سوى دِه میآيند و از دور، من و علیاكبر را صدا میزنند. از صدايشان فهميدم كه يكى اصغرعموی چاهكَن است و صداى پدرم و دايیكاظم را هم شنيدم. پشتسر آنها حدود ۲۰ نفر رسيدند و حسين هم نفسنفسزنان، در حالى كه معلوم بود خيلى گريه كرده است، آمد.
🔸خدا رحمت كند اصغرعموی چاهكن را. طناب بندى خود را هم آورده بود، يک طرف آن را به كمرش بست و طرف ديگر را در چندمترى به سنگ بزرگى بستند و چند نفر به او كمک كردند و او فانوس به دست گرفته، آرامآرام به چاه رفت. من میترسيدم كه او هم سقوط كند و میگفتم: «اصغرعمو! مواظب باش؛ مبادا تو هم بیفتى.»؛ ولى ديگران به من میگفتند: «نگران نباش! كار او همين است و او خوب بلد است که چگونه به چاه برود.»
🔸بعد از چند دقيقه، طناب را تكان داد. اين، علامت آن بود كه طناب را بالا بكشند. جوانها با كمک همديگر طناب را بالا كَشيدند.
🔸آخ! خدایا! چه ديدم؟ علیاكبر را بيهوش و زخمى از چاه درآوردند. من و ديگران هرچقدر صدايش میزديم، در حال خودش نبود تا جوابى دهد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۱ ـ ۱۹۳.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! بدان كه زيادهروى در شهوت به عقل، زيان میرَساند.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#شهوت، #عقل
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 مهدیا! در خواب من آی و بگو
🔶 کی تو را محو تماشا میشوم
(مهدیا: ای مهدی. آی: بیا).
📖 امید آینده، ص ۱۹۰.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #آرزوی_تشرف
@benisiha_ir
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۵۱:
🔸آقااسكندر علیاکبر را به پشت خود گرفت و همگی به طرف دِه راه افتاديم. در راه، همه به من و حسين نگاه میكردند و با حالت نيمهخشم میگفتند: «شما سر چاه چهكار میكرديد؟! اگر همهتان در آن میافتاديد و میمرديد، چه؟» و به من میگفتند: «شيرخدا! از تو بعيد است كه چنين كارى بكنى. تو بايد خیلی مواظب خودت باشى. همۀ ما به آيندۀ تو اميدواريم. تو آنجا چهكار میكردى؟!»
🔸در نزديکی دِه ديديم که خيلیها دارند به سراغ ما میآیند. در میان آنان عموعلى، پدر علیاكبر، هم بود. همينكه چشمش به علیاكبر افتاد، گريه كرد و چند بار از روى لباسهاى علیاكبر، او را بوسید و به اسكندر گفت: «او را به زمین بگذار تا خودم او را بردارم.»؛ ولى اسكندر گفت: «نه. من خسته نشدهام و او را تا درِ خانهتان میرَسانم.»
🔸در سر قبرستان كه چسبيده به دِهِمان بود، چند زنِ فانوسبهدست را ديدم كه خبر را شنيده و تا آنجا آمده بودند. مادر من، مادر حسين و مادر علیاكبر هم در میان آنان بودند و هر کدام میگفتند كه اینها چرا رفتند و چرا علیاکبر به چاه افتاد؟
🔸مردها هم به پچپچ افتاده بودند. بعضى میگفتند: «او زنده نمیماند؛ چون خيلى ضربه ديده و سنگ، روی شكمش افتاده.» برخى میگفتند: «بهتر است که او را پیش پزشکی در تبريز ببرند.» عدّهاى میگفتند: «دكترهاشم را از شَبِستَر بياورند؛ او خوبش میكند.» بعضی میگفتند: «اگر از داروهاى محلّى به او بدهند، خوب میشود.» از اين حرفها زياد بود.
🔸حسين داشت به پدرش نقل میكرد كه ما گفتيم: «علیاكبر! به چاه نرو و بيا برگرديم.»؛ ولى او به حرفهاى ما اعتنا نكرد و گفت: «بلدم که چگونه به چاه بروم و آن مرغ زيبا را درآورم.»
🔸من از خشم پدرم و عمومهدى میترسيدم؛ برای همین اصلاً حرف نمیزدم.
🔸مادر علیاكبر، ياسمنخاله، مادر من هم حساب میشد؛ چون در نوزادیام به من شير داده بود و مرا «فرزند»ش خطاب میکرد. در اين فكر بودم كه اگر خدانكرده، علیاكبر بميرد، من چگونه به روى مادرش نگاه كنم. شايد هم او من و حسين را مقصّر بداند؛ در دلم «خداخدا» میكردم كه علیاكبر چشم باز كند و خوب شود یا دستکم بگويد كه خودم به چاه رفتم و شيرخدا و حسين تقصيرى ندارند.
🔸خيلى ناراحت بودم و هر كسى هر حرفى میزد، به صورتش نگاه میكردم تا ببینم كه چه میگويد و قضيّه را چگونه تحليل میكند. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۳ و ۱۹۴.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓تفاوت #حروف_شمسی با #حروف_قمرى، در چیست؟
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 من به یادت گریهها سرمیدهم
🔶 از برای دیدنت سر، میدهم
📖 امید آینده، ص ۱۹۱.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #ذکر، #گریه
@benisiha_ir