eitaa logo
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
279 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
27 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی (رضوان الله تعالی علیه) تارنمای ایشان: benisiha.ir. کانال‌های دیگرم: ـ @benisi ـ @ghatreghatre. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۵۰: 🔸می‌‏ترسيدم كه خدانكرده، علی‌‏اكبر بميرد و شايد از جان خودم هم می‌‏ترسيدم؛ از اين كه گرگی و يا حَيَوان درندۀ ديگرى، در آن حوالى باشد و به سراغ من آيد و مرا بدرد و بخورد؛ هرچندكه مادرم قبلاً گفته بود كه تو وقتی بچۀ شش‌‏ماهه بودى، من يک روز به باغ باباعلى رفتم و مشغول جمع‌‏آورى بادام‌‏ها شدم؛ در حالی که تو را در زير يک درخت خوابانده بودم. يكمرتبه متوجّه شدم كه گرگى در نزديكى تو ايستاده و من فرياد زدم و آن گرگ فرار كرد. 🔸چندين خطر ديگر هم تا آن موقع به سراغ من آمده بود. يک بار از بلندى كوه لغزيدم و پايين افتادم و يک بار از پشت‌بام مَطبَخمان افتادم و از اين پيشامدهاى خطرناک، خيلى به سراغم آمده بود؛ ولى از آن‌‏جايى كه لطف خداوند، شامل حالم بوده و هر خطرى را از من دفع كرده بود، اين‌‏جا هم خودبه‌‏خود می‌‏گفتم ان‌‏شاءاللّه گرگ و مُرگ و... به سراغم نخواهد آمد و هيچ آسيبى به من نخواهد رَسيد؛ ولى با وجود اين می‌‏ترسيدم؛ بدين جهت نذر كردم كه اگر ان‌شاءالله علی‌‏اكبر صحيح و سالم از چاه بيرون آورده شود و براى من هم خطرى پيش نيايد، ۲۸ رَكعت نماز براى شادى ائمّه معصومين ـ عليهم ‏السّلام. ـ به درگاه خداى بی‌‏نياز بخوانم؛ ان‌‏شاءاللّه. 🔸در اين افكار غوطه‌‏ور بودم. لحظات با كندى و سختى می‌‏گذشت كه از دور ديدم چند نفر، فانوس به دست گرفته، از سوى دِه می‌‏آيند و از دور، من و علی‌‏اكبر را صدا می‌‏زنند. از صدايشان فهميدم كه يكى اصغرعموی چاه‌‏كَن است و صداى پدرم و دايی‌‏كاظم را هم شنيدم. پشت‌‏سر آن‌‏ها حدود ۲۰ نفر رسيدند و حسين هم نفس‌‏نفس‌‏زنان، در حالى كه معلوم بود خيلى گريه كرده است، آمد. 🔸خدا رحمت كند اصغرعموی چاه‌‏كن را. طناب بندى خود را هم آورده بود، يک طرف آن را به كمرش بست و طرف ديگر را در چندمترى به سنگ بزرگى بستند و چند نفر به او كمک كردند و او فانوس به دست گرفته، آرام‌‏آرام به چاه رفت. من می‌‏ترسيدم كه او هم سقوط كند و می‌‏گفتم: «اصغرعمو! مواظب باش؛ مبادا تو هم بیفتى.»؛ ولى ديگران به من می‌‏گفتند: «نگران نباش! كار او همين است و او خوب بلد است که چگونه به چاه برود.» 🔸بعد از چند دقيقه، طناب را تكان داد. اين، علامت آن بود كه طناب را بالا بكشند. جوان‌‏ها با كمک همديگر طناب را بالا كَشيدند. 🔸آخ! خدایا! چه ديدم؟ علی‌‏اكبر را بيهوش و زخمى از چاه درآوردند. من و ديگران هرچقدر صدايش می‌‏زديم، در حال خودش نبود تا جوابى دهد. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۱ ـ ۱۹۳. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! بدان كه زياده‌‏روى در شهوت به عقل، زيان می‌‏رَساند. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 مهدیا! در خواب من آی و بگو 🔶 کی تو را محو تماشا می‌شوم (مهدیا: ای مهدی. آی: بیا). 📖 امید آینده، ص ۱۹۰. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۵۱: 🔸آقااسكندر علی‌اکبر را به پشت خود گرفت و همگی به طرف دِه راه افتاديم. در راه، همه به من و حسين نگاه می‌كردند و با حالت نيمه‌‏خشم می‌گفتند: «شما سر چاه چه‌كار می‌‏كرديد؟! اگر همه‌‏تان در آن می‌‏افتاديد و می‌‏مرديد، چه؟» و به من می‌‏گفتند: «شيرخدا! از تو بعيد است كه چنين كارى بكنى. تو بايد خیلی مواظب خودت باشى. همۀ ما به آيندۀ تو اميدواريم. تو آن‌‏جا چه‌كار می‌‏كردى؟!» 🔸در نزديکی دِه ديديم که خيلی‌‏ها دارند به سراغ ما می‌‏آیند. در میان آنان عموعلى، پدر علی‌‏اكبر، هم بود. همين‌كه چشمش به علی‌‏اكبر افتاد، گريه كرد و چند بار از روى لباس‌‏هاى علی‌‏اكبر، او را بوسید و به اسكندر گفت: «او را به زمین بگذار تا خودم او را بر‏دارم.»؛ ولى اسكندر گفت: «نه. من خسته نشده‌ام و او را تا درِ خانه‌تان می‌‏رَسانم.» 🔸در سر قبرستان كه چسبيده به دِهِمان بود، چند زنِ فانوس‌به‌‏دست را ديدم كه خبر را شنيده و تا آن‌جا آمده بودند. مادر من، مادر حسين و مادر علی‌‏اكبر هم در میان آنان بودند و هر کدام می‌گفتند كه این‌ها چرا رفتند و چرا علی‌اکبر به چاه افتاد؟ 🔸مردها هم به پچ‌‏پچ افتاده بودند. بعضى‏ می‌‏گفتند: «او زنده نمی‌‏ماند؛ چون خيلى ضربه ديده و سنگ، روی شكمش افتاده.» برخى می‌‏گفتند: «به‌‏تر است که او را پیش پزشکی در تبريز ببرند.» عدّه‌‏اى می‌‏گفتند: «دكترهاشم را از شَبِستَر بياورند؛ او خوبش می‌‏كند.» بعضی‌ می‌‏گفتند: «اگر از داروهاى محلّى به او بدهند، خوب می‌‏شود.» از اين حرف‌‏ها زياد بود. 🔸حسين داشت به پدرش نقل می‌‏كرد كه ما گفتيم: «علی‌‏اكبر! به چاه نرو و بيا برگرديم.»؛ ولى او به حرف‌‏هاى ما اعتنا نكرد و گفت: «بلدم که چگونه به چاه بروم و آن مرغ زيبا را درآورم.» 🔸من از خشم پدرم و عمومهدى می‌‏ترسيدم؛ برای همین اصلاً حرف نمی‌‏زدم. 🔸مادر علی‌‏اكبر، ياسمن‌‏خاله، مادر من هم حساب می‌‏شد؛ چون در نوزادی‌ام به من شير داده بود و مرا «فرزند»ش خطاب می‌کرد. در اين فكر بودم كه اگر خدانكرده، علی‌‏اكبر بميرد، من چگونه به روى مادرش نگاه كنم. شايد هم او من و حسين را مقصّر بداند؛ در دلم «خداخدا» می‌‏كردم كه علی‌‏اكبر چشم باز كند و خوب شود یا دست‌کم بگويد كه خودم به چاه رفتم و شيرخدا و حسين تقصيرى ندارند. 🔸خيلى ناراحت بودم و هر كسى هر حرفى می‌‏زد، به صورتش نگاه می‌‏كردم تا ببینم كه چه می‌‏گويد و قضيّه را چگونه تحليل می‌‏كند. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۳ و ۱۹۴. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓تفاوت با ، در چیست؟ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 من به یادت گریه‌ها سرمی‌دهم 🔶 از برای دیدنت سر، می‌دهم 📖 امید آینده، ص ۱۹۱. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، ، @benisiha_ir
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۵۲: 🔸... در اين هنگام، صداى حاج‌‏آخوندآقا به گوشم رَسيد كه «ياالله»گويان از درِ حياط خانۀ پدر علی‏اكبر وارد می‌شد. من با ديدن ايشان خيلى خوشحال شدم. گويا نورى بر دلم تابيد و در دلم گذشت كه چون حاج‌‏آخوندآقا آمد، علی‌‏اكبر خوب خواهد شد. 🔸حالت روحانى، یک حالت ديگر است كه درک حقيقت آن براى همه، ممكن نيست. از آن، چه بگويم كه زبان و قلم، توانایی بازگويى‌اش را ندارد؟ در یک جمله خلاصه می‌‏كنم: من هر گاه يک روحانى را می‌‏ديدم، حالت مخصوصی به من دست می‌‏داد كه انگار در عالَم ديگرى هستم. 🔸هنگامی که حاج‌‏آخوندآقا نزديک مردم شد، همه احتراماً بلند شدند و راه باز كردند. ایشان آمد، بالای سر علی‌‏اكبر نشست، آه كَشيد و به حاضران فرمود: «هر كارى در دست خدا است. خداى توانا می‌تواند هر مشكلى را حل، هر بیمارى را خوب و هر گرفتارى را برطرف کند. حالا كه اين پيشامد ناگوار براى ما پيش آمده است، به‌‏تر است كه با صِدق دل، او را صدا بزنيم و هر يک از ما، برای شِفای علی‌اکبر سورۀ حمد را ۷ بار بخوانيم.»؛ سپس شروع كرد به خواندن این سوره و همۀ حاضران هم شروع به خواندنش کردند. حالت همه كلاًّ عِوض شده بود. من حس می‌‏كردم که از زمين و آسمان، به آن‌‏جا نور می‌‏بارد. من هم كه حاضر بودم سورۀ حمد را به جاى ۷ مرتبه، ۷۰ مرتبه بخوانم تا علی‌‏اكبر خوب شود و چشم باز كند و حرف بزند، شروع به خواندن آن كردم. 🔸در همان حال، اسكندر كه نزديک علی‌‏اكبر نشسته بود، با صداى بلند و شاد گفت: «علی‌‏اكبر حرَكت می‌‏كند و انگار می‌‏خواهد حرف بزند.»؛ آن‌‏گاه صداى ضعيف علی‌‏اكبر آمد که می‌‏گفت: «آخ! افتادم. شكمم. شيرخدا! حسين! كمكم كنيد؛ كمكم كنيد.» 🔸همه خوشحال شدند و دانستند كه خطر مردن برطرف شد؛ پس به درگاه خداى والا شكر كردند. بعضی کمی دارو به او می‌خوراندند و آرام‌‏آرام او را صدا می‌‏كردند و او با آه و ناله پاسخ می‌‏داد. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۴ ـ ۱۹۶. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! از سپاه شیطان نباش. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 خوش بوَد جان‌دادنم در دامنت 🔶 در رَهَت حَنجَر به خنجر می‌دهم (ره: راه. حنجر: گلو.) 📖 امید آینده، ص ۱۹۱. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir