حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۵۰:
🔸میترسيدم كه خدانكرده، علیاكبر بميرد و شايد از جان خودم هم میترسيدم؛ از اين كه گرگی و يا حَيَوان درندۀ ديگرى، در آن حوالى باشد و به سراغ من آيد و مرا بدرد و بخورد؛ هرچندكه مادرم قبلاً گفته بود كه تو وقتی بچۀ ششماهه بودى، من يک روز به باغ باباعلى رفتم و مشغول جمعآورى بادامها شدم؛ در حالی که تو را در زير يک درخت خوابانده بودم. يكمرتبه متوجّه شدم كه گرگى در نزديكى تو ايستاده و من فرياد زدم و آن گرگ فرار كرد.
🔸چندين خطر ديگر هم تا آن موقع به سراغ من آمده بود. يک بار از بلندى كوه لغزيدم و پايين افتادم و يک بار از پشتبام مَطبَخمان افتادم و از اين پيشامدهاى خطرناک، خيلى به سراغم آمده بود؛ ولى از آنجايى كه لطف خداوند، شامل حالم بوده و هر خطرى را از من دفع كرده بود، اينجا هم خودبهخود میگفتم انشاءاللّه گرگ و مُرگ و... به سراغم نخواهد آمد و هيچ آسيبى به من نخواهد رَسيد؛ ولى با وجود اين میترسيدم؛ بدين جهت نذر كردم كه اگر انشاءالله علیاكبر صحيح و سالم از چاه بيرون آورده شود و براى من هم خطرى پيش نيايد، ۲۸ رَكعت نماز براى شادى ائمّه معصومين ـ عليهم السّلام. ـ به درگاه خداى بینياز بخوانم؛ انشاءاللّه.
🔸در اين افكار غوطهور بودم. لحظات با كندى و سختى میگذشت كه از دور ديدم چند نفر، فانوس به دست گرفته، از سوى دِه میآيند و از دور، من و علیاكبر را صدا میزنند. از صدايشان فهميدم كه يكى اصغرعموی چاهكَن است و صداى پدرم و دايیكاظم را هم شنيدم. پشتسر آنها حدود ۲۰ نفر رسيدند و حسين هم نفسنفسزنان، در حالى كه معلوم بود خيلى گريه كرده است، آمد.
🔸خدا رحمت كند اصغرعموی چاهكن را. طناب بندى خود را هم آورده بود، يک طرف آن را به كمرش بست و طرف ديگر را در چندمترى به سنگ بزرگى بستند و چند نفر به او كمک كردند و او فانوس به دست گرفته، آرامآرام به چاه رفت. من میترسيدم كه او هم سقوط كند و میگفتم: «اصغرعمو! مواظب باش؛ مبادا تو هم بیفتى.»؛ ولى ديگران به من میگفتند: «نگران نباش! كار او همين است و او خوب بلد است که چگونه به چاه برود.»
🔸بعد از چند دقيقه، طناب را تكان داد. اين، علامت آن بود كه طناب را بالا بكشند. جوانها با كمک همديگر طناب را بالا كَشيدند.
🔸آخ! خدایا! چه ديدم؟ علیاكبر را بيهوش و زخمى از چاه درآوردند. من و ديگران هرچقدر صدايش میزديم، در حال خودش نبود تا جوابى دهد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۱ ـ ۱۹۳.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! بدان كه زيادهروى در شهوت به عقل، زيان میرَساند.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#شهوت، #عقل
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 مهدیا! در خواب من آی و بگو
🔶 کی تو را محو تماشا میشوم
(مهدیا: ای مهدی. آی: بیا).
📖 امید آینده، ص ۱۹۰.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #آرزوی_تشرف
@benisiha_ir
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۵۱:
🔸آقااسكندر علیاکبر را به پشت خود گرفت و همگی به طرف دِه راه افتاديم. در راه، همه به من و حسين نگاه میكردند و با حالت نيمهخشم میگفتند: «شما سر چاه چهكار میكرديد؟! اگر همهتان در آن میافتاديد و میمرديد، چه؟» و به من میگفتند: «شيرخدا! از تو بعيد است كه چنين كارى بكنى. تو بايد خیلی مواظب خودت باشى. همۀ ما به آيندۀ تو اميدواريم. تو آنجا چهكار میكردى؟!»
🔸در نزديکی دِه ديديم که خيلیها دارند به سراغ ما میآیند. در میان آنان عموعلى، پدر علیاكبر، هم بود. همينكه چشمش به علیاكبر افتاد، گريه كرد و چند بار از روى لباسهاى علیاكبر، او را بوسید و به اسكندر گفت: «او را به زمین بگذار تا خودم او را بردارم.»؛ ولى اسكندر گفت: «نه. من خسته نشدهام و او را تا درِ خانهتان میرَسانم.»
🔸در سر قبرستان كه چسبيده به دِهِمان بود، چند زنِ فانوسبهدست را ديدم كه خبر را شنيده و تا آنجا آمده بودند. مادر من، مادر حسين و مادر علیاكبر هم در میان آنان بودند و هر کدام میگفتند كه اینها چرا رفتند و چرا علیاکبر به چاه افتاد؟
🔸مردها هم به پچپچ افتاده بودند. بعضى میگفتند: «او زنده نمیماند؛ چون خيلى ضربه ديده و سنگ، روی شكمش افتاده.» برخى میگفتند: «بهتر است که او را پیش پزشکی در تبريز ببرند.» عدّهاى میگفتند: «دكترهاشم را از شَبِستَر بياورند؛ او خوبش میكند.» بعضی میگفتند: «اگر از داروهاى محلّى به او بدهند، خوب میشود.» از اين حرفها زياد بود.
🔸حسين داشت به پدرش نقل میكرد كه ما گفتيم: «علیاكبر! به چاه نرو و بيا برگرديم.»؛ ولى او به حرفهاى ما اعتنا نكرد و گفت: «بلدم که چگونه به چاه بروم و آن مرغ زيبا را درآورم.»
🔸من از خشم پدرم و عمومهدى میترسيدم؛ برای همین اصلاً حرف نمیزدم.
🔸مادر علیاكبر، ياسمنخاله، مادر من هم حساب میشد؛ چون در نوزادیام به من شير داده بود و مرا «فرزند»ش خطاب میکرد. در اين فكر بودم كه اگر خدانكرده، علیاكبر بميرد، من چگونه به روى مادرش نگاه كنم. شايد هم او من و حسين را مقصّر بداند؛ در دلم «خداخدا» میكردم كه علیاكبر چشم باز كند و خوب شود یا دستکم بگويد كه خودم به چاه رفتم و شيرخدا و حسين تقصيرى ندارند.
🔸خيلى ناراحت بودم و هر كسى هر حرفى میزد، به صورتش نگاه میكردم تا ببینم كه چه میگويد و قضيّه را چگونه تحليل میكند. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۳ و ۱۹۴.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓تفاوت #حروف_شمسی با #حروف_قمرى، در چیست؟
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 من به یادت گریهها سرمیدهم
🔶 از برای دیدنت سر، میدهم
📖 امید آینده، ص ۱۹۱.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #ذکر، #گریه
@benisiha_ir
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۵۲:
🔸... در اين هنگام، صداى حاجآخوندآقا به گوشم رَسيد كه «ياالله»گويان از درِ حياط خانۀ پدر علیاكبر وارد میشد. من با ديدن ايشان خيلى خوشحال شدم. گويا نورى بر دلم تابيد و در دلم گذشت كه چون حاجآخوندآقا آمد، علیاكبر خوب خواهد شد.
🔸حالت روحانى، یک حالت ديگر است كه درک حقيقت آن براى همه، ممكن نيست. از آن، چه بگويم كه زبان و قلم، توانایی بازگويىاش را ندارد؟ در یک جمله خلاصه میكنم: من هر گاه يک روحانى را میديدم، حالت مخصوصی به من دست میداد كه انگار در عالَم ديگرى هستم.
🔸هنگامی که حاجآخوندآقا نزديک مردم شد، همه احتراماً بلند شدند و راه باز كردند. ایشان آمد، بالای سر علیاكبر نشست، آه كَشيد و به حاضران فرمود: «هر كارى در دست خدا است. خداى توانا میتواند هر مشكلى را حل، هر بیمارى را خوب و هر گرفتارى را برطرف کند. حالا كه اين پيشامد ناگوار براى ما پيش آمده است، بهتر است كه با صِدق دل، او را صدا بزنيم و هر يک از ما، برای شِفای علیاکبر سورۀ حمد را ۷ بار بخوانيم.»؛ سپس شروع كرد به خواندن این سوره و همۀ حاضران هم شروع به خواندنش کردند. حالت همه كلاًّ عِوض شده بود. من حس میكردم که از زمين و آسمان، به آنجا نور میبارد. من هم كه حاضر بودم سورۀ حمد را به جاى ۷ مرتبه، ۷۰ مرتبه بخوانم تا علیاكبر خوب شود و چشم باز كند و حرف بزند، شروع به خواندن آن كردم.
🔸در همان حال، اسكندر كه نزديک علیاكبر نشسته بود، با صداى بلند و شاد گفت: «علیاكبر حرَكت میكند و انگار میخواهد حرف بزند.»؛ آنگاه صداى ضعيف علیاكبر آمد که میگفت: «آخ! افتادم. شكمم. شيرخدا! حسين! كمكم كنيد؛ كمكم كنيد.»
🔸همه خوشحال شدند و دانستند كه خطر مردن برطرف شد؛ پس به درگاه خداى والا شكر كردند. بعضی کمی دارو به او میخوراندند و آرامآرام او را صدا میكردند و او با آه و ناله پاسخ میداد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۴ ـ ۱۹۶.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! از سپاه شیطان نباش.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#شیطان، #عصیان
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 خوش بوَد جاندادنم در دامنت
🔶 در رَهَت حَنجَر به خنجر میدهم
(ره: راه. حنجر: گلو.)
📖 امید آینده، ص ۱۹۱.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #شهادت
@benisiha_ir