eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
273 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۲۰۰: 🔸... گرفتارى‏ دیگر من که موقّت بود، از آن‌‏جا آغاز شد كه شبى در تهران مهمان خویشاوندی بودم. فرزندانش با او درِ گوشی سخن گفتند و او گفت: «اجازه بدهيد که تلويزيون را روشن كنيم؛ چون امشب فیلم "مرادبرقى" دارد و بچه‌‏ها دوست دارند که آن را ببینند و دست‌بردار نیستند.» 🔸من، چون مهمان بودم، نمی‌‏توانستم جلو بچه‌ها را بگيرم؛ پس، سرم را به عنوان تأیید تكان دادم؛ امّا صحنه‌‏هايى از آن فيلم ديدم كه مبتذل و بی‌‏محتوا بود؛ مثلاً: یک مرد در نقش دو نفر، به خواستگارى دخترى ‏رفت. 🔸دریافتم که مردم با صَرف وقت برای چنين چيزهایی، دچار بردگى می‌شوند!؛ برای همین، پس از برگشتن به قم، كتابی به نام «بردگى يا بندگى؟» نوشتم و چون براى چاپ‌كردنش پول نداشتم و شايد به آن، اجازۀ چاپ هم داده نمی‌شود، چند تا از آن، كپى كردم و به دوستانم دادم. 🔸روزی دوستی گفت: «فُلان سرهنگ که در تهران است، کتاب "بردگی یا بندگی؟" را خوانده و چند صفحه از آن را کپی کرده و به عنوان مدرک نگه داشته و می‌‏خواهد براى تو پاپوش درست كند.» گفتم: نگران نباش؛ من در آن، چيزى ننوشته‌ام كه باعث گرفتاری‌‏ام شود و فقط بعضی از عقايد پست و پليد اسرائيلی‌‏ها و موانع اندیشیدن درست را نوشته‌ام؛ همچون: خرافه‌‏پرستى، تقليد كوركورانه، سينما، راديو، تلويزيون، هواپرستى، خودخواهى، کوتاهی و زیاده‌روی، و تحميل عقيده و سليقه. 🔸گفت: «ديگر می‌‏خواستى چه بنويسی‌؟! واژه‌به‌واژۀ هر کدام از اين‌‏ها، گرفتاری می‌آورد. خيال نكن که شيرخدايى و هر چه بخواهى، می‌‏توانی انجام دهی و هر چه به اندیشه و قلمت آید، می‌‏توانی بنويسی. اکنون زمانۀ گرفتاری‌‏ها است و اختناق، همه‌‏جا را فراگرفته و هر كسی که حرف حق بزند، او را می‌‏گيرند و پدرش را درمی‌‏آورند. مگر نشنيده‌اى كه چقدر روحانی و دانشجو زندانی شده‌‏اند و حاج‌آقا "فلسفى" ممنوع‌‏المِنبر شده است؟»؛ سپس گفت: «من، چون به تو علاقه‌‏مندم، به قم آمده‌ام تا بگويم که حواسّت را خوب جمع كن و بعضی از مطالب را ننويس یا منتشر نكن و بگذار تا زمان مناسب برای انتشار آن‌ها فرارَسد.» 🔸سخنانش دلسوزانه بود و من در ظاهر پذیرفتم. در هنگام خداحافظى گفت: «اگر بتوانی، مدّتی به تهران نيا تا مبادا سرهنگ، تو را گرفتار کند.» 🔸پس از چهار ـ پنج ماه، به تهران رفتم. برادرم گفت: «برای شما اخطار آمده كه خودتان را به فُلان سرهنگ معرّفی كنيد.» پرسیدم: نمی‌دانی دربارۀ چيست؟ گفت: «نه؛ ولی فُلان خویشاوندمان می‌‏گفت: "قبل از اين كه برادرت پيش او برود، با من تماس بگیرد."» 🔸من شمارۀ ‏تلفن آن شخص را از برادرم گرفتم و با او تماس گرفتم. گفت: «من از سرهنگ خواهش كردم که گزارش تو را پس بگيرد و كپى صفحات کتابت را هم از او گرفتم. تو هر گاه بخواهی که پیش او بروی، به من خبر بده.» گفتم: من كه نمی‌‏روم؛ مگر اين كه مرا با دستبند ببرند. 🔸در تهران زیاد نماندم و به قم برگشتم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۷۳ ـ ۲۷۵. ، ، ، ، ، ، @benisiha_ir