🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 ای که تو زیباتری از هر گلی!
🔶 من به دیدار تو زیبا میشوم
📖 امید آینده، ص ۱۹۰.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تشرف
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۴۸:
🔸... يكى ديگر از خاطرات نوجوانیام، جريان دوستى من با «حسين صفايى» و «علیاكبر پيرايش» است. ما، سهتايیمان، از آن روزى كه خود را میشناسيم، دوست هستيم و خيلى هم نسبت به همديگر علاقهمنديم و الان هم الگوى دوستى در بين ما برقرار است.
🔸در همان دوازده ـ سيزده سالگى كه با هم براى يادگيرى قرآن و مسائل شرعيّه، خدمت حاجآخوندآقا میرفتيم، يک روز حسين گفت: «بياييد براى بازى و گردش، به باغهاى "امّيدار" برويم.» ما رفتيم.
🔸بعد از مقدارى گردش، چشممان به مرغى به نام «وَرْوار» افتاد. آن مرغ را دنبال كرديم. آن حَيَوان متوجّه شد كه ما دنبال آن میدويم؛ پَرزنان خود را به چاهى رساند و رفت درون چاه تا خود را از چشم ما پنهان كند.
🔸وقتى ما به سر چاه رسيديم، علیاكبر گفت: «من بلدم چگونه به چاه بروم و آن را دربياورم.»؛ ولى ما گفتيم: «بياييد از خير آن مرغ بگذريم و برگرديم دِه؛ كه غروب [دارد] نزديک میشود.»؛ ولى او به حرف ما اعتنا نكرد، كُتش را درآورد و دستهايش را بر سنگهاى چاه گرفت تا فرو رود و آن مرغ را دربياورد. يكمرتبه سنگ زير پايش شل شد و «آخ! افتادم» گفت و به ته چاه سقوط كرد.
🔸ما كه بلد نبوديم چگونه او را دربياوريم، هى صدا میزديم: «علیاكبر؛ علیاكبر!» او با آه و ناله، از ته چاه صدا میزد: «آخ! مُردم. شكمم پاره شد. خون میآيد. چهكار كنم؟ كمكم كنيد، نَجاتم بدهيد، شما را به خدا كمک كنيد. دارم میميرم. واى! واى! چه غلطى بود كردم! نفسم دارد قطع میشود. شما را به خدا كمک كنيد؛ نجاتم بدهيد.» ما هم در حال نيمهگريان معطّل بوديم كه چه كنيم و چگونه او را از چاه دربياوريم. نه طناب داشتيم و نه میتوانستيم درون چاه برويم. غروب داشت نزديک میشد و هوا داشت تاريک میگشت. با خودمان میگفتیم که تا بيایيم مردم دِه را خبر كنيم، شايد او در آنجا بميرد؛ چون صدایش بهمرور ضعيفتر میشد و میگفت: «ديگر دارم میميرم.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۸ و ۱۸۹.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓كتاب «كِليله و دَمنه»، برای نُخستین بار در چه زمان و مکانی چاپ شد؟
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 دیدۀ حقبین به تو داده خدا
🔶 من به اِکسیر تو بینا میشوم
📖 امید آینده، ص ۱۹۰.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۴۹:
🔸... من به حسين گفتم: «حسين! من میروم درون چاه؛ ببينم چگونه میتوانم علىاكبر را بيرون بياورم.»؛ ولى حسين مانع اين كار شد [و] گفت: «بلد نيستى؛ میافتى و من هم نه بهتنهايى میتوانم به دِه بروم و مردم را خبر كنم و نه میتوانم تنها اينجا بمانم.»
🔸گفتم: حسين! بايد يک كارى بكنيم و علیاكبر را نَجات دهيم؛ والّا، میميرد و ما هم مسؤول میشويم. او دوست خوب ما است. يا تو اينجا بمان و به صداى او جواب بده تا من به دِه بروم و چند نفر را بياورم يا من اينجا میمانم و تو برو دیگران را خبر كن. تا حسين خواست جوابى بدهد، من گفتم: ياالله ديگر! زود باش! يا برو يا من میروم. حسين گفت: «من نمیتوانم اينجا بمانم؛ میترسم؛ شب شده؛ گرگ و يا حيوان ديگر... .» گفتم: من میمانم. تو تندتند بدو و چند نفر، مخصوصاً اصغرعموی چاهكَن را خبر كن تا بيايند و علیاكبر را از چاه دربياورند. حسين خواست نرود. من گفتم: برو؛ برو ديگر. معطّل نكن. زود بياييد؛ كه علیاكبر از بين نرود.
🔸حسين دواندوان به راه افتاد. علیاكبر از ته چاه، دنبالِ هم صدا میزد و آه و ناله میكرد و من هم از بالاى چاه به او تسلّى میدادم که ناراحت نباش. حسين رفت چند نفر را خبر كند و اصغرعمو چاهكَن را بياورد تا تو را دربياوريم. میگفت: «شيرخدا! من ديگر مُردم و دارم نفسهاى آخِرم را میكَشم.»
🔸من، با اين كه میترسيدم به چاه بيفتم، سرم را به چاه فروبرده، میگفتم: نترس. چيزى نمیشود. خدا را صدا بزن، از امامان كمک بخواه، از روح آنان استمداد كن، بگو: "يا على؛ يا حلّال مشكلات!" بگو؛ بگو؛ اينها را بگو. ولى ديدم ديگر صداى علیاكبر به گوشم نمیرسد. خودبهخود گفتم نكند بميرد. پشتسر هم صدا میزدم: علیاكبر؛ علیاكبر!
🔸هوا تاريکِ تاريک شده بود. حالت ترس و وحشت، تمام بدنم را فرا گرفته بود. داشتم میلرزيدم. نمیدانستم چه كنم. رو به آسمان كرده و در آن بيابان بزرگ، با صداى بلند، خدا را صدا میزدم: خدا؛ خدا؛ خدا! كمک كن و با لطف بیكران خود، ما را يارى بفرما. و خدا را به ائمّۀ معصومين، از پيغمبر گرفته تا امام زمان ـ عليهم السّلام. ـ سوگند میدادم.
🔸هوا مهتابى بود و ستارگان در آسمان صاف می درخشيدند. در آن حال، تمام فكرم اين بود كه خدا نكند علیاكبر در چاه بميرد؛ آن وقت، مادرش، ياسمنخاله، به ما چه میگويد و ممكن است پدرش، عموعلى، ما را كتک بزند و بگويد که شما پسرم را برديد و اين بلا به سرش آمد. خدا میداند در آن ساعت چه بر من گذشت و چه فكرهايى كه نمیكردم. گاهى خدا را صدا میزدم. گاهى با صداى بلند میگفتم: علیاكبر؛ علیاكبر! چرا جواب نمیدهى؟؛ ولى از علیاكبر جوابى نمیآمد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۹ ـ ۱۹۱.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! با فتّانگی فتنهانگیزی نکن.
(فتّانگی: دلبری.)
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#دلبری، #فتنه
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 گر زمانی دور از یادت شَوَم
🔶 میکنم احساسْ تنها میشوم
📖 امید آینده، ص ۱۹۰.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تنهایی، #ذکر
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۵۰:
🔸میترسيدم كه خدانكرده، علیاكبر بميرد و شايد از جان خودم هم میترسيدم؛ از اين كه گرگی و يا حَيَوان درندۀ ديگرى، در آن حوالى باشد و به سراغ من آيد و مرا بدرد و بخورد؛ هرچندكه مادرم قبلاً گفته بود كه تو وقتی بچۀ ششماهه بودى، من يک روز به باغ باباعلى رفتم و مشغول جمعآورى بادامها شدم؛ در حالی که تو را در زير يک درخت خوابانده بودم. يكمرتبه متوجّه شدم كه گرگى در نزديكى تو ايستاده و من فرياد زدم و آن گرگ فرار كرد.
🔸چندين خطر ديگر هم تا آن موقع به سراغ من آمده بود. يک بار از بلندى كوه لغزيدم و پايين افتادم و يک بار از پشتبام مَطبَخمان افتادم و از اين پيشامدهاى خطرناک، خيلى به سراغم آمده بود؛ ولى از آنجايى كه لطف خداوند، شامل حالم بوده و هر خطرى را از من دفع كرده بود، اينجا هم خودبهخود میگفتم انشاءاللّه گرگ و مُرگ و... به سراغم نخواهد آمد و هيچ آسيبى به من نخواهد رَسيد؛ ولى با وجود اين میترسيدم؛ بدين جهت نذر كردم كه اگر انشاءالله علیاكبر صحيح و سالم از چاه بيرون آورده شود و براى من هم خطرى پيش نيايد، ۲۸ رَكعت نماز براى شادى ائمّه معصومين ـ عليهم السّلام. ـ به درگاه خداى بینياز بخوانم؛ انشاءاللّه.
🔸در اين افكار غوطهور بودم. لحظات با كندى و سختى میگذشت كه از دور ديدم چند نفر، فانوس به دست گرفته، از سوى دِه میآيند و از دور، من و علیاكبر را صدا میزنند. از صدايشان فهميدم كه يكى اصغرعموی چاهكَن است و صداى پدرم و دايیكاظم را هم شنيدم. پشتسر آنها حدود ۲۰ نفر رسيدند و حسين هم نفسنفسزنان، در حالى كه معلوم بود خيلى گريه كرده است، آمد.
🔸خدا رحمت كند اصغرعموی چاهكن را. طناب بندى خود را هم آورده بود، يک طرف آن را به كمرش بست و طرف ديگر را در چندمترى به سنگ بزرگى بستند و چند نفر به او كمک كردند و او فانوس به دست گرفته، آرامآرام به چاه رفت. من میترسيدم كه او هم سقوط كند و میگفتم: «اصغرعمو! مواظب باش؛ مبادا تو هم بیفتى.»؛ ولى ديگران به من میگفتند: «نگران نباش! كار او همين است و او خوب بلد است که چگونه به چاه برود.»
🔸بعد از چند دقيقه، طناب را تكان داد. اين، علامت آن بود كه طناب را بالا بكشند. جوانها با كمک همديگر طناب را بالا كَشيدند.
🔸آخ! خدایا! چه ديدم؟ علیاكبر را بيهوش و زخمى از چاه درآوردند. من و ديگران هرچقدر صدايش میزديم، در حال خودش نبود تا جوابى دهد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۱ ـ ۱۹۳.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! بدان كه زيادهروى در شهوت به عقل، زيان میرَساند.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#شهوت، #عقل
@benisiha_ir