eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
273 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۴۵: 🔸... ما [= من و نادر،] اوّل به همديگر دست داده و صورت همديگر را بوسيديم. با اشارۀ پهلوان‌‏صفدر و سوت يكى از داوران محلّى، كُشتى را از سرشاخ‌شدن شروع كرديم. فنون متداول را از قبيل ميان‌كوب، خاک‌‏كردن، فتيله‌‏پيچ، بارانداز، بُزكش، تُندَر، سگک، كلاته و فنون ديگر را به كار گرفتيم تا نوبت به فنّ زمين‌‏كوب و كمرشكن رَسید. 🔸پهلوان‌‏صفدر پشت‌‏سر هم به من تلقين می‌‏كرد كه آخِرين فنون را به كار ببرم و نادر را زمين‌‏كوب كنم؛ ولى يكباره به يادم آمد كه نادر مهمان ما است؛ [پس] من نبايد او را به زمين برنم و شانه‌‏هايش را به خاک برَسانم؛ اين، دور از جوانمردى است؛ احترام مهمان در هر حال، لازم، بلكه واجب است؛ اين بود كه در آخِرْفن كه آن را «بدافت» می‌‏گويند، كه همۀ مردم متوجّه می‌‏شوند كه می‌‏توان حريف را به زمين زد، ولى نمی‌‏زند، به اندازۀ يک وجب يا كم‌‏تر مانده بود [كه] پشت نادر به زمين برسد، من دست بر زير كمرش برده، او را بلند كردم. 🔸پهلوان كه موضوع را فهميده بود، ناراحت شد و داد كَشيد: «شيرخدا؛ شيرخدا! چه‌كار می‌‏كنى؟» من، در حالى كه سخت عرق می‌‏ريختم، نفس‌‏زنان گفتم: «پهلوان! نادر مهمان ما است؛ مهمان؛ مهمان؛ مهمان.» 🔸همه متوجّه شدند كه من می ‏توانستم پشت حريفم، نادر، را به زمين بزنم؛ ولى جوانمردى من اين اجازه را بر من نداد. 🔸پهلوان كه مثل يک شير می‌‏خروشيد، با صداى بلندِ بلند می‌‏گفت: «حيف شد!؛ حيف شد!؛ زحمت‌هاى من حيف شد!» 🔸آن‌‏گاه صداى حاج‌‏آخوندآقا بلند شد كه به مناسبت موفقّيّت شيرخدا، سه صلوات جَلى ختم كنيد. صداى مردم گوش فَلَک را كر می‌‏كرد؛ صلوات، پشت صلوات. 🔸شنيدم كه حاج‌‏آخوندآقا به پهلوان‌‏صفدر می‌‏گويد: «شيرخدا كار خوبى كرد. اين، يک كشتى دوستانه بود؛ نه كشتى خََصمانه.» 🔸این، آخِرين كشتى من بود. 🔸آن روز، غير از پهلوان‌‏صفدر، همه از كارى كه كرده بودم، خوشحال بودند. همه، سر و صورت مرا می‌‏بوسيدند. خدا می‌‏داند كه آن روز چقدر بوسه خوردم. پدر و پدرزن و حتّى خود نادر هم مرا به آغوش كَشيده و بوسيدند. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۴ و ۱۸۵. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓آثار استمنا در حواسّ پنج‌گانۀ ظاهری انسان چیست؟ @benisiha_ir
یکی از اعضای کانال نوشته است: شعر پُرمفهوم و عمیقی است. @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 دوست دارم پادشاه دل! تو را 🔶 قطره هستم، با تو دریا می‌شوم 📖 امید آینده، ص ۱۸۹. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۴۶: 🔸... [پس از برنده‌شدن من در کشتی با نادر] شنيدم كه باباعلى به همه می‌‏گفت: «بفرماييد منزل؛ ناهار، حاضر است.» 🔸بعد، اسكندر دست من و نادر را گرفت. رفتيم در خانۀ نَظَرقُلى، لباس‌‏هايمان را عِوض كرديم و هر سه‌‏تايمان براى خوردن ناهار به طرف خانۀ باباعلى راه افتاديم. 🔸به‌‏به! چه ناهارى! در حدود ۱۵۰ نفر، كم‌‏تر و بيش‌‏تر، در خانۀ باباعلى مشغول ‏خوردن ناهار بودند و حاج‌‏آخوندآقا بالادست اتاق نشسته بود. دايی‌‏كاظم، دايی‌‏محمّد، عمومهدى و چند نفر ديگر از جوانان خانواده‌‏مان، مشغول پذيرايى بودند و من هم خواستم به آن‌‏ها كمک كنم؛ ولى پهلوان‌‏صفدر جاى مناسبى را براى من و نادر خالى كرده و ما را در كَنار پنجره نشانيد. 🔸يكى از هم‏شهريان ما كه آن روز از شهر آبادان برگشته بود، گفت: «اى كاش يک دوربين عكّاسى در اين‌‏جا بود [تا] از شيرخدا عكس‌‏هايى می‌‏گرفتيم!» دوربين عكس‌‏بردارى، آن روز در كم‌‏تر جاها و خانه‌‏ها پيدا مى‏شد. ما كه نداشتيم؛ چون وضع مالى ما آنچنانى نبود كه هر گونه وسايل داشته باشيم. 🔸ناهار را با شادیِ هرچه‌بيش‌‏تر خورديم. ناهار آن روز، آبگوشت بود كه غِذاى محلّى به حساب می‌‏آمد. برنج در منطقۀ ما خيلى كم پيدا می‌‏شد. سالى يک يا چند بار، آن هم شب عيد يا روزهاى مخصوص، در خانه‌‏هاى روستايمان پلو درست می‌‏كردند. 🔸بعد از خوردن ناهار، حاج‌‏آخوندآقا دعاى آخِر سفره را خواند. همه، «آمين» گفتند و براى موفّقيّت من و نادر دعا كردند؛ دعا؛ دعا؛ دعا؛ كمک‌‏گرفتن از خدا. آغاز كار با نام و ياد خدا و پايان كار هم با نام و ياد خدا انجام شد. 🔸شنيدم كه حاج‌‏آخوندآقا براى پيروزى كارهاى آيندۀ من دعا كرد و در ضمن دعا فرمود: «اهالى بِنيس و حوْمه! بدانيد كه من با روحيّۀ شيرخدا كاملاً آشنايم. او تا به حال، افتخارات زيادى براى خود و آبادى ما كسب كرده، جانبازی‌‏ها و ازخودگذشتگی‌‏ها و كشتی‌‏هاى چندساله و قرآن‌‏خوانى و كارهاى ديگر او را بايد تاريخ در آينده بنويسد و بازگو كند. من در همين‌‏جا اعلام می‌‏كنم كه روح شيرخدا بالاتر از اين است كه وقت خود را در كشتی‌‏گرفتن و اين‌‏گونه كارها صرف نمايد. او الان خوب درس می‌‏خواند، خوب مطلب می‌‏نويسد و خداوند، طَبع شعر هم بر او عطا فرموده است. بعد از اين ديگر كشتى را كنار گذاشته و به دنبال علم و دانش خواهد رفت ان‌‏شاءالله.» همه گفتند: «ان‌‏شاءالله.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۵ ـ ۱۸۷. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! از زینت ظاهری بپرهیز؛ که خطر دارد. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 دل به تو دادم که دلدارم شَوی 🔶 من به لطف تو دل‌آرا می‌شوم (دل‌آرا: آرایندۀ دل، شادکنندۀ دل، معشوق.) 📖 امید آینده، ص ۱۹۰. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۴۷: 🔸...از آن روز [= روز کُشتی آخِرم] به بعد، ديگر من بيش‌‏تر به خواندن و نوشتن اهمّيّت می‌‏دادم. به عِلاوۀ كارهاى كارخانۀ سفال‌‏سازى، اكثراً در خدمت حاج‌‏آخوندآقا و پدر بزرگوارم، مشغول خواندن «قرآن مجيد»، «گلستان سعدى»، «تنبيه‌‏الغافلين»، «توضيح‌‏المسائل» و «جامع‌‏المقدّمات» و كتاب‌‏هاى مذهبى ديگر بودم. گهگاهى هم اشعارى به زبان محلّى (تركى) يا فارسى درست كرده و در دفاترم می‌‏نوشتم. 🔸خوب خاطرم هست كه در دوازده‌‏سالگى، سرمايه‌‏اى به من دادند كه با آن كاسبى كنم؛ ولى متأسّفانه نتوانستم آن كار را بكنم و آن سرمايه هم از بين رفت. 🔸در سيزده‌‏سالگى با چوپان دِهِمان ـ خدا رحمتش كند. ـ ، آقاى «رشيد سبحان‌‏دوست» كه به او «رشيدداداش» می‌‏گفتيم، به كوه «ميشاب» كه در محل به آن، «ميشوْداغى» می‌‏گويند، رفتم و هر چه كه در آن‌‏جا ديدم، از قبيل چشمه، يورد، تپه، سيلاب، دوزنگاه، چؤخوريِر، چَراگاه و شيردوشان و هر محلّ ديگر را به صورت شعر محلّى نوشتم كه الان نوشته به صورت يک كتاب كوچک تركى به نام «طبيعتْ‌‏گلشنى» يا «ميشوداغى»، در دسترس دوستان، موجود است و خيلى هم مطالب شيرين و خواندنى دارد. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۷ و ۱۸۸. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! دست‌آویز بدبختی دیگران نباش. (دست‌آویز: وسیله، بهانه، چیزی که آن را وسیله قرار دهند.) 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 ای که تو زیباتری از هر گلی! 🔶 من به دیدار تو زیبا می‌شوم 📖 امید آینده، ص ۱۹۰. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۴۸: 🔸... يكى ديگر از خاطرات نوجوانی‌‏ام، جريان دوستى من با «حسين صفايى» و «علی‌‏اكبر پيرايش» است. ما، سه‌‏تايی‌‏مان، از آن روزى كه خود را می‌‏شناسيم، دوست هستيم و خيلى هم نسبت به همديگر علاقه‌‏منديم و الان هم الگوى دوستى در بين ما برقرار است. 🔸در همان دوازده ـ سيزده سالگى كه با هم براى يادگيرى قرآن و مسائل شرعيّه، خدمت حاج‌‏آخوندآقا می‌‏رفتيم، يک روز حسين گفت: «بياييد براى بازى و گردش، به باغ‌‏هاى "امّيدار" برويم.» ما رفتيم. 🔸بعد از مقدارى گردش، چشممان به مرغى به نام «وَرْوار» افتاد. آن مرغ را دنبال كرديم. آن حَيَوان متوجّه شد كه ما دنبال آن می‌‏دويم؛ پَرزنان خود را به چاهى رساند و رفت درون چاه تا خود را از چشم ما پنهان كند. 🔸وقتى ما به سر چاه رسيديم، علی‌‏اكبر گفت: «من بلدم چگونه به چاه بروم و آن را دربياورم.»؛ ولى ما گفتيم: «بياييد از خير آن مرغ بگذريم و برگرديم دِه؛ كه غروب [دارد] نزديک می‌‏شود.»؛ ولى او به حرف ما اعتنا نكرد، كُتش را درآورد و دست‌‏هايش را بر سنگ‌‏هاى چاه گرفت تا فرو رود و آن مرغ را دربياورد. يكمرتبه سنگ زير پايش شل شد و «آخ! افتادم» گفت و به ته چاه سقوط كرد. 🔸ما كه بلد نبوديم چگونه او را دربياوريم، هى صدا می‌‏زديم: «علی‌‏اكبر؛ علی‌‏اكبر!» او با آه و ناله، از ته چاه صدا می‌‏زد: «آخ! مُردم. شكمم پاره شد. خون می‌‏آيد. چه‌كار كنم؟ كمكم كنيد، نَجاتم بدهيد، شما را به خدا كمک كنيد. دارم می‌‏ميرم. واى! واى! چه غلطى بود كردم! نفسم دارد قطع می‌‏شود. شما را به خدا كمک كنيد؛ نجاتم بدهيد.» ما هم در حال نيمه‌‏گريان معطّل بوديم كه چه كنيم و چگونه او را از چاه دربياوريم. نه طناب داشتيم و نه می‌‏توانستيم درون چاه برويم. غروب داشت نزديک می‌شد و هوا داشت تاريک می‌‏گشت. با خودمان می‌گفتیم که تا بيایيم مردم دِه را خبر كنيم، شايد او در آن‌‏جا بميرد؛ چون صدایش به‌مرور ضعيف‌تر می‌‏شد و می‌‏گفت: «ديگر دارم می‌‏ميرم.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۸ و ۱۸۹. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓كتاب «كِليله و دَمنه»، برای نُخستین بار در چه زمان و مکانی چاپ شد؟ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 دیدۀ حق‌بین به تو داده خدا 🔶 من به اِکسیر تو بینا می‌شوم 📖 امید آینده، ص ۱۹۰. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۴۹: 🔸... من به حسين گفتم: «حسين! من می‌‏روم درون چاه؛ ببينم چگونه می‌‏توانم على‏اكبر را بيرون بياورم.»؛ ولى حسين مانع اين كار شد [و] گفت: «بلد نيستى؛ می‌‏افتى و من هم نه به‌تنهايى می‌‏توانم به دِه بروم و مردم را خبر كنم و نه می‌‏توانم تنها اين‌‏جا بمانم.» 🔸گفتم: حسين! بايد يک كارى بكنيم و علی‌اكبر را نَجات دهيم؛ والّا، می‌‏ميرد و ما هم مسؤول می‌‏شويم. او دوست خوب ما است. يا تو اين‌‏جا بمان و به صداى او جواب بده تا من به دِه بروم و چند نفر را بياورم يا من اين‌‏جا می‌‏مانم و تو برو دیگران را خبر كن. تا حسين خواست جوابى بدهد، من گفتم: ياالله ديگر! زود باش! يا برو يا من می‌‏روم. حسين گفت: «من نمی‌‏توانم اين‌‏جا بمانم؛ می‌‏ترسم؛ شب شده؛ گرگ و يا حيوان ديگر... .» گفتم: من می‌‏مانم. تو تندتند بدو و چند نفر، مخصوصاً اصغرعموی چاه‌‏كَن را خبر كن تا بيايند و علی‌‏اكبر را از چاه دربياورند. حسين خواست نرود. من گفتم: برو؛ برو ديگر. معطّل نكن. زود بياييد؛ كه علی‌‏اكبر از بين نرود. 🔸حسين دوان‌‏دوان به راه افتاد. علی‌‏اكبر از ته چاه، دنبالِ هم صدا می‌‏زد و آه و ناله می‌‏كرد و من هم از بالاى چاه به او تسلّى می‌‏دادم که ناراحت نباش. حسين رفت چند نفر را خبر كند و اصغرعمو چاه‌‏كَن را بياورد تا تو را دربياوريم. می‌‏گفت: «شيرخدا! من ديگر مُردم و دارم نفس‌‏هاى آخِرم را می‌‏كَشم.» 🔸من، با اين كه می‌‏ترسيدم به چاه بيفتم، سرم را به چاه فروبرده، می‌‏گفتم: نترس. چيزى نمی‌‏شود. خدا را صدا بزن، از امامان كمک بخواه، از روح آنان استمداد كن، بگو: "يا على؛ يا حلّال مشكلات!" بگو؛ بگو؛ اين‌‏ها را بگو. ولى ديدم ديگر صداى علی‌‏اكبر به گوشم نمی‌‏رسد. خودبه‌‏خود گفتم نكند بميرد. پشت‌‏سر هم صدا می‌‏زدم: علی‌‏اكبر؛ علی‌‏اكبر! 🔸هوا تاريکِ تاريک شده بود. حالت ترس و وحشت، تمام بدنم را فرا گرفته بود. داشتم می‌‏لرزيدم. نمی‌‏دانستم چه كنم. رو به آسمان كرده و در آن بيابان بزرگ، با صداى بلند، خدا را صدا می‌‏زدم: خدا؛ خدا؛ خدا! كمک كن و با لطف بی‌كران خود، ما را يارى بفرما. و خدا را به ائمّۀ معصومين، از پيغمبر گرفته تا امام زمان ـ عليهم ‏السّلام. ـ سوگند می‌‏دادم. 🔸هوا مهتابى بود و ستارگان در آسمان صاف می ‏درخشيدند. در آن حال، تمام فكرم اين بود كه خدا نكند علی‌‏اكبر در چاه بميرد؛ آن وقت، مادرش، ياسمن‌‏خاله، به ما چه می‌‏گويد و ممكن است پدرش، عموعلى، ما را كتک بزند و بگويد که شما پسرم را برديد و اين بلا به سرش آمد. خدا می‌‏داند در آن ساعت چه بر من گذشت و چه فكرهايى كه نمی‌‏كردم. گاهى خدا را صدا می‌‏زدم. گاهى با صداى بلند می‌‏گفتم: علی‌‏اكبر؛ علی‌اكبر! چرا جواب نمی‌‏دهى؟؛ ولى از علی‌‏اكبر جوابى نمی‌‏آمد. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۹ ـ ۱۹۱. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! با فتّانگی فتنه‌انگیزی نکن. (فتّانگی: دلبری.) 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 گر زمانی دور از یادت شَوَم 🔶 می‌کنم احساسْ تنها می‌شوم 📖 امید آینده، ص ۱۹۰. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، ، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۵۰: 🔸می‌‏ترسيدم كه خدانكرده، علی‌‏اكبر بميرد و شايد از جان خودم هم می‌‏ترسيدم؛ از اين كه گرگی و يا حَيَوان درندۀ ديگرى، در آن حوالى باشد و به سراغ من آيد و مرا بدرد و بخورد؛ هرچندكه مادرم قبلاً گفته بود كه تو وقتی بچۀ شش‌‏ماهه بودى، من يک روز به باغ باباعلى رفتم و مشغول جمع‌‏آورى بادام‌‏ها شدم؛ در حالی که تو را در زير يک درخت خوابانده بودم. يكمرتبه متوجّه شدم كه گرگى در نزديكى تو ايستاده و من فرياد زدم و آن گرگ فرار كرد. 🔸چندين خطر ديگر هم تا آن موقع به سراغ من آمده بود. يک بار از بلندى كوه لغزيدم و پايين افتادم و يک بار از پشت‌بام مَطبَخمان افتادم و از اين پيشامدهاى خطرناک، خيلى به سراغم آمده بود؛ ولى از آن‌‏جايى كه لطف خداوند، شامل حالم بوده و هر خطرى را از من دفع كرده بود، اين‌‏جا هم خودبه‌‏خود می‌‏گفتم ان‌‏شاءاللّه گرگ و مُرگ و... به سراغم نخواهد آمد و هيچ آسيبى به من نخواهد رَسيد؛ ولى با وجود اين می‌‏ترسيدم؛ بدين جهت نذر كردم كه اگر ان‌شاءالله علی‌‏اكبر صحيح و سالم از چاه بيرون آورده شود و براى من هم خطرى پيش نيايد، ۲۸ رَكعت نماز براى شادى ائمّه معصومين ـ عليهم ‏السّلام. ـ به درگاه خداى بی‌‏نياز بخوانم؛ ان‌‏شاءاللّه. 🔸در اين افكار غوطه‌‏ور بودم. لحظات با كندى و سختى می‌‏گذشت كه از دور ديدم چند نفر، فانوس به دست گرفته، از سوى دِه می‌‏آيند و از دور، من و علی‌‏اكبر را صدا می‌‏زنند. از صدايشان فهميدم كه يكى اصغرعموی چاه‌‏كَن است و صداى پدرم و دايی‌‏كاظم را هم شنيدم. پشت‌‏سر آن‌‏ها حدود ۲۰ نفر رسيدند و حسين هم نفس‌‏نفس‌‏زنان، در حالى كه معلوم بود خيلى گريه كرده است، آمد. 🔸خدا رحمت كند اصغرعموی چاه‌‏كن را. طناب بندى خود را هم آورده بود، يک طرف آن را به كمرش بست و طرف ديگر را در چندمترى به سنگ بزرگى بستند و چند نفر به او كمک كردند و او فانوس به دست گرفته، آرام‌‏آرام به چاه رفت. من می‌‏ترسيدم كه او هم سقوط كند و می‌‏گفتم: «اصغرعمو! مواظب باش؛ مبادا تو هم بیفتى.»؛ ولى ديگران به من می‌‏گفتند: «نگران نباش! كار او همين است و او خوب بلد است که چگونه به چاه برود.» 🔸بعد از چند دقيقه، طناب را تكان داد. اين، علامت آن بود كه طناب را بالا بكشند. جوان‌‏ها با كمک همديگر طناب را بالا كَشيدند. 🔸آخ! خدایا! چه ديدم؟ علی‌‏اكبر را بيهوش و زخمى از چاه درآوردند. من و ديگران هرچقدر صدايش می‌‏زديم، در حال خودش نبود تا جوابى دهد. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۱ ـ ۱۹۳. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! بدان كه زياده‌‏روى در شهوت به عقل، زيان می‌‏رَساند. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 مهدیا! در خواب من آی و بگو 🔶 کی تو را محو تماشا می‌شوم (مهدیا: ای مهدی. آی: بیا). 📖 امید آینده، ص ۱۹۰. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۵۱: 🔸آقااسكندر علی‌اکبر را به پشت خود گرفت و همگی به طرف دِه راه افتاديم. در راه، همه به من و حسين نگاه می‌كردند و با حالت نيمه‌‏خشم می‌گفتند: «شما سر چاه چه‌كار می‌‏كرديد؟! اگر همه‌‏تان در آن می‌‏افتاديد و می‌‏مرديد، چه؟» و به من می‌‏گفتند: «شيرخدا! از تو بعيد است كه چنين كارى بكنى. تو بايد خیلی مواظب خودت باشى. همۀ ما به آيندۀ تو اميدواريم. تو آن‌‏جا چه‌كار می‌‏كردى؟!» 🔸در نزديکی دِه ديديم که خيلی‌‏ها دارند به سراغ ما می‌‏آیند. در میان آنان عموعلى، پدر علی‌‏اكبر، هم بود. همين‌كه چشمش به علی‌‏اكبر افتاد، گريه كرد و چند بار از روى لباس‌‏هاى علی‌‏اكبر، او را بوسید و به اسكندر گفت: «او را به زمین بگذار تا خودم او را بر‏دارم.»؛ ولى اسكندر گفت: «نه. من خسته نشده‌ام و او را تا درِ خانه‌تان می‌‏رَسانم.» 🔸در سر قبرستان كه چسبيده به دِهِمان بود، چند زنِ فانوس‌به‌‏دست را ديدم كه خبر را شنيده و تا آن‌جا آمده بودند. مادر من، مادر حسين و مادر علی‌‏اكبر هم در میان آنان بودند و هر کدام می‌گفتند كه این‌ها چرا رفتند و چرا علی‌اکبر به چاه افتاد؟ 🔸مردها هم به پچ‌‏پچ افتاده بودند. بعضى‏ می‌‏گفتند: «او زنده نمی‌‏ماند؛ چون خيلى ضربه ديده و سنگ، روی شكمش افتاده.» برخى می‌‏گفتند: «به‌‏تر است که او را پیش پزشکی در تبريز ببرند.» عدّه‌‏اى می‌‏گفتند: «دكترهاشم را از شَبِستَر بياورند؛ او خوبش می‌‏كند.» بعضی‌ می‌‏گفتند: «اگر از داروهاى محلّى به او بدهند، خوب می‌‏شود.» از اين حرف‌‏ها زياد بود. 🔸حسين داشت به پدرش نقل می‌‏كرد كه ما گفتيم: «علی‌‏اكبر! به چاه نرو و بيا برگرديم.»؛ ولى او به حرف‌‏هاى ما اعتنا نكرد و گفت: «بلدم که چگونه به چاه بروم و آن مرغ زيبا را درآورم.» 🔸من از خشم پدرم و عمومهدى می‌‏ترسيدم؛ برای همین اصلاً حرف نمی‌‏زدم. 🔸مادر علی‌‏اكبر، ياسمن‌‏خاله، مادر من هم حساب می‌‏شد؛ چون در نوزادی‌ام به من شير داده بود و مرا «فرزند»ش خطاب می‌کرد. در اين فكر بودم كه اگر خدانكرده، علی‌‏اكبر بميرد، من چگونه به روى مادرش نگاه كنم. شايد هم او من و حسين را مقصّر بداند؛ در دلم «خداخدا» می‌‏كردم كه علی‌‏اكبر چشم باز كند و خوب شود یا دست‌کم بگويد كه خودم به چاه رفتم و شيرخدا و حسين تقصيرى ندارند. 🔸خيلى ناراحت بودم و هر كسى هر حرفى می‌‏زد، به صورتش نگاه می‌‏كردم تا ببینم كه چه می‌‏گويد و قضيّه را چگونه تحليل می‌‏كند. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۳ و ۱۹۴. @benisiha_ir