استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۴۵:
🔸... ما [= من و نادر،] اوّل به همديگر دست داده و صورت همديگر را بوسيديم. با اشارۀ پهلوانصفدر و سوت يكى از داوران محلّى، كُشتى را از سرشاخشدن شروع كرديم. فنون متداول را از قبيل ميانكوب، خاکكردن، فتيلهپيچ، بارانداز، بُزكش، تُندَر، سگک، كلاته و فنون ديگر را به كار گرفتيم تا نوبت به فنّ زمينكوب و كمرشكن رَسید.
🔸پهلوانصفدر پشتسر هم به من تلقين میكرد كه آخِرين فنون را به كار ببرم و نادر را زمينكوب كنم؛ ولى يكباره به يادم آمد كه نادر مهمان ما است؛ [پس] من نبايد او را به زمين برنم و شانههايش را به خاک برَسانم؛ اين، دور از جوانمردى است؛ احترام مهمان در هر حال، لازم، بلكه واجب است؛ اين بود كه در آخِرْفن كه آن را «بدافت» میگويند، كه همۀ مردم متوجّه میشوند كه میتوان حريف را به زمين زد، ولى نمیزند، به اندازۀ يک وجب يا كمتر مانده بود [كه] پشت نادر به زمين برسد، من دست بر زير كمرش برده، او را بلند كردم.
🔸پهلوان كه موضوع را فهميده بود، ناراحت شد و داد كَشيد: «شيرخدا؛ شيرخدا! چهكار میكنى؟» من، در حالى كه سخت عرق میريختم، نفسزنان گفتم: «پهلوان! نادر مهمان ما است؛ مهمان؛ مهمان؛ مهمان.»
🔸همه متوجّه شدند كه من می توانستم پشت حريفم، نادر، را به زمين بزنم؛ ولى جوانمردى من اين اجازه را بر من نداد.
🔸پهلوان كه مثل يک شير میخروشيد، با صداى بلندِ بلند میگفت: «حيف شد!؛ حيف شد!؛ زحمتهاى من حيف شد!»
🔸آنگاه صداى حاجآخوندآقا بلند شد كه به مناسبت موفقّيّت شيرخدا، سه صلوات جَلى ختم كنيد. صداى مردم گوش فَلَک را كر میكرد؛ صلوات، پشت صلوات.
🔸شنيدم كه حاجآخوندآقا به پهلوانصفدر میگويد: «شيرخدا كار خوبى كرد. اين، يک كشتى دوستانه بود؛ نه كشتى خََصمانه.»
🔸این، آخِرين كشتى من بود.
🔸آن روز، غير از پهلوانصفدر، همه از كارى كه كرده بودم، خوشحال بودند. همه، سر و صورت مرا میبوسيدند. خدا میداند كه آن روز چقدر بوسه خوردم. پدر و پدرزن و حتّى خود نادر هم مرا به آغوش كَشيده و بوسيدند. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۴ و ۱۸۵.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓آثار استمنا در حواسّ پنجگانۀ ظاهری انسان چیست؟
#استمنا
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 دوست دارم پادشاه دل! تو را
🔶 قطره هستم، با تو دریا میشوم
📖 امید آینده، ص ۱۸۹.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تولی
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۴۶:
🔸... [پس از برندهشدن من در کشتی با نادر] شنيدم كه باباعلى به همه میگفت: «بفرماييد منزل؛ ناهار، حاضر است.»
🔸بعد، اسكندر دست من و نادر را گرفت. رفتيم در خانۀ نَظَرقُلى، لباسهايمان را عِوض كرديم و هر سهتايمان براى خوردن ناهار به طرف خانۀ باباعلى راه افتاديم.
🔸بهبه! چه ناهارى! در حدود ۱۵۰ نفر، كمتر و بيشتر، در خانۀ باباعلى مشغول خوردن ناهار بودند و حاجآخوندآقا بالادست اتاق نشسته بود. دايیكاظم، دايیمحمّد، عمومهدى و چند نفر ديگر از جوانان خانوادهمان، مشغول پذيرايى بودند و من هم خواستم به آنها كمک كنم؛ ولى پهلوانصفدر جاى مناسبى را براى من و نادر خالى كرده و ما را در كَنار پنجره نشانيد.
🔸يكى از همشهريان ما كه آن روز از شهر آبادان برگشته بود، گفت: «اى كاش يک دوربين عكّاسى در اينجا بود [تا] از شيرخدا عكسهايى میگرفتيم!» دوربين عكسبردارى، آن روز در كمتر جاها و خانهها پيدا مىشد. ما كه نداشتيم؛ چون وضع مالى ما آنچنانى نبود كه هر گونه وسايل داشته باشيم.
🔸ناهار را با شادیِ هرچهبيشتر خورديم. ناهار آن روز، آبگوشت بود كه غِذاى محلّى به حساب میآمد. برنج در منطقۀ ما خيلى كم پيدا میشد. سالى يک يا چند بار، آن هم شب عيد يا روزهاى مخصوص، در خانههاى روستايمان پلو درست میكردند.
🔸بعد از خوردن ناهار، حاجآخوندآقا دعاى آخِر سفره را خواند. همه، «آمين» گفتند و براى موفّقيّت من و نادر دعا كردند؛ دعا؛ دعا؛ دعا؛ كمکگرفتن از خدا. آغاز كار با نام و ياد خدا و پايان كار هم با نام و ياد خدا انجام شد.
🔸شنيدم كه حاجآخوندآقا براى پيروزى كارهاى آيندۀ من دعا كرد و در ضمن دعا فرمود: «اهالى بِنيس و حوْمه! بدانيد كه من با روحيّۀ شيرخدا كاملاً آشنايم. او تا به حال، افتخارات زيادى براى خود و آبادى ما كسب كرده، جانبازیها و ازخودگذشتگیها و كشتیهاى چندساله و قرآنخوانى و كارهاى ديگر او را بايد تاريخ در آينده بنويسد و بازگو كند. من در همينجا اعلام میكنم كه روح شيرخدا بالاتر از اين است كه وقت خود را در كشتیگرفتن و اينگونه كارها صرف نمايد. او الان خوب درس میخواند، خوب مطلب مینويسد و خداوند، طَبع شعر هم بر او عطا فرموده است. بعد از اين ديگر كشتى را كنار گذاشته و به دنبال علم و دانش خواهد رفت انشاءالله.» همه گفتند: «انشاءالله.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۵ ـ ۱۸۷.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! از زینت ظاهری بپرهیز؛ که خطر دارد.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#تجملات، #زینت
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 دل به تو دادم که دلدارم شَوی
🔶 من به لطف تو دلآرا میشوم
(دلآرا: آرایندۀ دل، شادکنندۀ دل، معشوق.)
📖 امید آینده، ص ۱۹۰.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تولی
@benisiha_ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۴۷:
🔸...از آن روز [= روز کُشتی آخِرم] به بعد، ديگر من بيشتر به خواندن و نوشتن اهمّيّت میدادم. به عِلاوۀ كارهاى كارخانۀ سفالسازى، اكثراً در خدمت حاجآخوندآقا و پدر بزرگوارم، مشغول خواندن «قرآن مجيد»، «گلستان سعدى»، «تنبيهالغافلين»، «توضيحالمسائل» و «جامعالمقدّمات» و كتابهاى مذهبى ديگر بودم. گهگاهى هم اشعارى به زبان محلّى (تركى) يا فارسى درست كرده و در دفاترم مینوشتم.
🔸خوب خاطرم هست كه در دوازدهسالگى، سرمايهاى به من دادند كه با آن كاسبى كنم؛ ولى متأسّفانه نتوانستم آن كار را بكنم و آن سرمايه هم از بين رفت.
🔸در سيزدهسالگى با چوپان دِهِمان ـ خدا رحمتش كند. ـ ، آقاى «رشيد سبحاندوست» كه به او «رشيدداداش» میگفتيم، به كوه «ميشاب» كه در محل به آن، «ميشوْداغى» میگويند، رفتم و هر چه كه در آنجا ديدم، از قبيل چشمه، يورد، تپه، سيلاب، دوزنگاه، چؤخوريِر، چَراگاه و شيردوشان و هر محلّ ديگر را به صورت شعر محلّى نوشتم كه الان نوشته به صورت يک كتاب كوچک تركى به نام «طبيعتْگلشنى» يا «ميشوداغى»، در دسترس دوستان، موجود است و خيلى هم مطالب شيرين و خواندنى دارد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۷ و ۱۸۸.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! دستآویز بدبختی دیگران نباش.
(دستآویز: وسیله، بهانه، چیزی که آن را وسیله قرار دهند.)
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#شررساندن
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 ای که تو زیباتری از هر گلی!
🔶 من به دیدار تو زیبا میشوم
📖 امید آینده، ص ۱۹۰.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تشرف
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۴۸:
🔸... يكى ديگر از خاطرات نوجوانیام، جريان دوستى من با «حسين صفايى» و «علیاكبر پيرايش» است. ما، سهتايیمان، از آن روزى كه خود را میشناسيم، دوست هستيم و خيلى هم نسبت به همديگر علاقهمنديم و الان هم الگوى دوستى در بين ما برقرار است.
🔸در همان دوازده ـ سيزده سالگى كه با هم براى يادگيرى قرآن و مسائل شرعيّه، خدمت حاجآخوندآقا میرفتيم، يک روز حسين گفت: «بياييد براى بازى و گردش، به باغهاى "امّيدار" برويم.» ما رفتيم.
🔸بعد از مقدارى گردش، چشممان به مرغى به نام «وَرْوار» افتاد. آن مرغ را دنبال كرديم. آن حَيَوان متوجّه شد كه ما دنبال آن میدويم؛ پَرزنان خود را به چاهى رساند و رفت درون چاه تا خود را از چشم ما پنهان كند.
🔸وقتى ما به سر چاه رسيديم، علیاكبر گفت: «من بلدم چگونه به چاه بروم و آن را دربياورم.»؛ ولى ما گفتيم: «بياييد از خير آن مرغ بگذريم و برگرديم دِه؛ كه غروب [دارد] نزديک میشود.»؛ ولى او به حرف ما اعتنا نكرد، كُتش را درآورد و دستهايش را بر سنگهاى چاه گرفت تا فرو رود و آن مرغ را دربياورد. يكمرتبه سنگ زير پايش شل شد و «آخ! افتادم» گفت و به ته چاه سقوط كرد.
🔸ما كه بلد نبوديم چگونه او را دربياوريم، هى صدا میزديم: «علیاكبر؛ علیاكبر!» او با آه و ناله، از ته چاه صدا میزد: «آخ! مُردم. شكمم پاره شد. خون میآيد. چهكار كنم؟ كمكم كنيد، نَجاتم بدهيد، شما را به خدا كمک كنيد. دارم میميرم. واى! واى! چه غلطى بود كردم! نفسم دارد قطع میشود. شما را به خدا كمک كنيد؛ نجاتم بدهيد.» ما هم در حال نيمهگريان معطّل بوديم كه چه كنيم و چگونه او را از چاه دربياوريم. نه طناب داشتيم و نه میتوانستيم درون چاه برويم. غروب داشت نزديک میشد و هوا داشت تاريک میگشت. با خودمان میگفتیم که تا بيایيم مردم دِه را خبر كنيم، شايد او در آنجا بميرد؛ چون صدایش بهمرور ضعيفتر میشد و میگفت: «ديگر دارم میميرم.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۸ و ۱۸۹.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓كتاب «كِليله و دَمنه»، برای نُخستین بار در چه زمان و مکانی چاپ شد؟
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 دیدۀ حقبین به تو داده خدا
🔶 من به اِکسیر تو بینا میشوم
📖 امید آینده، ص ۱۹۰.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۴۹:
🔸... من به حسين گفتم: «حسين! من میروم درون چاه؛ ببينم چگونه میتوانم علىاكبر را بيرون بياورم.»؛ ولى حسين مانع اين كار شد [و] گفت: «بلد نيستى؛ میافتى و من هم نه بهتنهايى میتوانم به دِه بروم و مردم را خبر كنم و نه میتوانم تنها اينجا بمانم.»
🔸گفتم: حسين! بايد يک كارى بكنيم و علیاكبر را نَجات دهيم؛ والّا، میميرد و ما هم مسؤول میشويم. او دوست خوب ما است. يا تو اينجا بمان و به صداى او جواب بده تا من به دِه بروم و چند نفر را بياورم يا من اينجا میمانم و تو برو دیگران را خبر كن. تا حسين خواست جوابى بدهد، من گفتم: ياالله ديگر! زود باش! يا برو يا من میروم. حسين گفت: «من نمیتوانم اينجا بمانم؛ میترسم؛ شب شده؛ گرگ و يا حيوان ديگر... .» گفتم: من میمانم. تو تندتند بدو و چند نفر، مخصوصاً اصغرعموی چاهكَن را خبر كن تا بيايند و علیاكبر را از چاه دربياورند. حسين خواست نرود. من گفتم: برو؛ برو ديگر. معطّل نكن. زود بياييد؛ كه علیاكبر از بين نرود.
🔸حسين دواندوان به راه افتاد. علیاكبر از ته چاه، دنبالِ هم صدا میزد و آه و ناله میكرد و من هم از بالاى چاه به او تسلّى میدادم که ناراحت نباش. حسين رفت چند نفر را خبر كند و اصغرعمو چاهكَن را بياورد تا تو را دربياوريم. میگفت: «شيرخدا! من ديگر مُردم و دارم نفسهاى آخِرم را میكَشم.»
🔸من، با اين كه میترسيدم به چاه بيفتم، سرم را به چاه فروبرده، میگفتم: نترس. چيزى نمیشود. خدا را صدا بزن، از امامان كمک بخواه، از روح آنان استمداد كن، بگو: "يا على؛ يا حلّال مشكلات!" بگو؛ بگو؛ اينها را بگو. ولى ديدم ديگر صداى علیاكبر به گوشم نمیرسد. خودبهخود گفتم نكند بميرد. پشتسر هم صدا میزدم: علیاكبر؛ علیاكبر!
🔸هوا تاريکِ تاريک شده بود. حالت ترس و وحشت، تمام بدنم را فرا گرفته بود. داشتم میلرزيدم. نمیدانستم چه كنم. رو به آسمان كرده و در آن بيابان بزرگ، با صداى بلند، خدا را صدا میزدم: خدا؛ خدا؛ خدا! كمک كن و با لطف بیكران خود، ما را يارى بفرما. و خدا را به ائمّۀ معصومين، از پيغمبر گرفته تا امام زمان ـ عليهم السّلام. ـ سوگند میدادم.
🔸هوا مهتابى بود و ستارگان در آسمان صاف می درخشيدند. در آن حال، تمام فكرم اين بود كه خدا نكند علیاكبر در چاه بميرد؛ آن وقت، مادرش، ياسمنخاله، به ما چه میگويد و ممكن است پدرش، عموعلى، ما را كتک بزند و بگويد که شما پسرم را برديد و اين بلا به سرش آمد. خدا میداند در آن ساعت چه بر من گذشت و چه فكرهايى كه نمیكردم. گاهى خدا را صدا میزدم. گاهى با صداى بلند میگفتم: علیاكبر؛ علیاكبر! چرا جواب نمیدهى؟؛ ولى از علیاكبر جوابى نمیآمد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۹ ـ ۱۹۱.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! با فتّانگی فتنهانگیزی نکن.
(فتّانگی: دلبری.)
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#دلبری، #فتنه
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 گر زمانی دور از یادت شَوَم
🔶 میکنم احساسْ تنها میشوم
📖 امید آینده، ص ۱۹۰.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تنهایی، #ذکر
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۵۰:
🔸میترسيدم كه خدانكرده، علیاكبر بميرد و شايد از جان خودم هم میترسيدم؛ از اين كه گرگی و يا حَيَوان درندۀ ديگرى، در آن حوالى باشد و به سراغ من آيد و مرا بدرد و بخورد؛ هرچندكه مادرم قبلاً گفته بود كه تو وقتی بچۀ ششماهه بودى، من يک روز به باغ باباعلى رفتم و مشغول جمعآورى بادامها شدم؛ در حالی که تو را در زير يک درخت خوابانده بودم. يكمرتبه متوجّه شدم كه گرگى در نزديكى تو ايستاده و من فرياد زدم و آن گرگ فرار كرد.
🔸چندين خطر ديگر هم تا آن موقع به سراغ من آمده بود. يک بار از بلندى كوه لغزيدم و پايين افتادم و يک بار از پشتبام مَطبَخمان افتادم و از اين پيشامدهاى خطرناک، خيلى به سراغم آمده بود؛ ولى از آنجايى كه لطف خداوند، شامل حالم بوده و هر خطرى را از من دفع كرده بود، اينجا هم خودبهخود میگفتم انشاءاللّه گرگ و مُرگ و... به سراغم نخواهد آمد و هيچ آسيبى به من نخواهد رَسيد؛ ولى با وجود اين میترسيدم؛ بدين جهت نذر كردم كه اگر انشاءالله علیاكبر صحيح و سالم از چاه بيرون آورده شود و براى من هم خطرى پيش نيايد، ۲۸ رَكعت نماز براى شادى ائمّه معصومين ـ عليهم السّلام. ـ به درگاه خداى بینياز بخوانم؛ انشاءاللّه.
🔸در اين افكار غوطهور بودم. لحظات با كندى و سختى میگذشت كه از دور ديدم چند نفر، فانوس به دست گرفته، از سوى دِه میآيند و از دور، من و علیاكبر را صدا میزنند. از صدايشان فهميدم كه يكى اصغرعموی چاهكَن است و صداى پدرم و دايیكاظم را هم شنيدم. پشتسر آنها حدود ۲۰ نفر رسيدند و حسين هم نفسنفسزنان، در حالى كه معلوم بود خيلى گريه كرده است، آمد.
🔸خدا رحمت كند اصغرعموی چاهكن را. طناب بندى خود را هم آورده بود، يک طرف آن را به كمرش بست و طرف ديگر را در چندمترى به سنگ بزرگى بستند و چند نفر به او كمک كردند و او فانوس به دست گرفته، آرامآرام به چاه رفت. من میترسيدم كه او هم سقوط كند و میگفتم: «اصغرعمو! مواظب باش؛ مبادا تو هم بیفتى.»؛ ولى ديگران به من میگفتند: «نگران نباش! كار او همين است و او خوب بلد است که چگونه به چاه برود.»
🔸بعد از چند دقيقه، طناب را تكان داد. اين، علامت آن بود كه طناب را بالا بكشند. جوانها با كمک همديگر طناب را بالا كَشيدند.
🔸آخ! خدایا! چه ديدم؟ علیاكبر را بيهوش و زخمى از چاه درآوردند. من و ديگران هرچقدر صدايش میزديم، در حال خودش نبود تا جوابى دهد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۱ ـ ۱۹۳.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! بدان كه زيادهروى در شهوت به عقل، زيان میرَساند.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#شهوت، #عقل
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 مهدیا! در خواب من آی و بگو
🔶 کی تو را محو تماشا میشوم
(مهدیا: ای مهدی. آی: بیا).
📖 امید آینده، ص ۱۹۰.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #آرزوی_تشرف
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۵۱:
🔸آقااسكندر علیاکبر را به پشت خود گرفت و همگی به طرف دِه راه افتاديم. در راه، همه به من و حسين نگاه میكردند و با حالت نيمهخشم میگفتند: «شما سر چاه چهكار میكرديد؟! اگر همهتان در آن میافتاديد و میمرديد، چه؟» و به من میگفتند: «شيرخدا! از تو بعيد است كه چنين كارى بكنى. تو بايد خیلی مواظب خودت باشى. همۀ ما به آيندۀ تو اميدواريم. تو آنجا چهكار میكردى؟!»
🔸در نزديکی دِه ديديم که خيلیها دارند به سراغ ما میآیند. در میان آنان عموعلى، پدر علیاكبر، هم بود. همينكه چشمش به علیاكبر افتاد، گريه كرد و چند بار از روى لباسهاى علیاكبر، او را بوسید و به اسكندر گفت: «او را به زمین بگذار تا خودم او را بردارم.»؛ ولى اسكندر گفت: «نه. من خسته نشدهام و او را تا درِ خانهتان میرَسانم.»
🔸در سر قبرستان كه چسبيده به دِهِمان بود، چند زنِ فانوسبهدست را ديدم كه خبر را شنيده و تا آنجا آمده بودند. مادر من، مادر حسين و مادر علیاكبر هم در میان آنان بودند و هر کدام میگفتند كه اینها چرا رفتند و چرا علیاکبر به چاه افتاد؟
🔸مردها هم به پچپچ افتاده بودند. بعضى میگفتند: «او زنده نمیماند؛ چون خيلى ضربه ديده و سنگ، روی شكمش افتاده.» برخى میگفتند: «بهتر است که او را پیش پزشکی در تبريز ببرند.» عدّهاى میگفتند: «دكترهاشم را از شَبِستَر بياورند؛ او خوبش میكند.» بعضی میگفتند: «اگر از داروهاى محلّى به او بدهند، خوب میشود.» از اين حرفها زياد بود.
🔸حسين داشت به پدرش نقل میكرد كه ما گفتيم: «علیاكبر! به چاه نرو و بيا برگرديم.»؛ ولى او به حرفهاى ما اعتنا نكرد و گفت: «بلدم که چگونه به چاه بروم و آن مرغ زيبا را درآورم.»
🔸من از خشم پدرم و عمومهدى میترسيدم؛ برای همین اصلاً حرف نمیزدم.
🔸مادر علیاكبر، ياسمنخاله، مادر من هم حساب میشد؛ چون در نوزادیام به من شير داده بود و مرا «فرزند»ش خطاب میکرد. در اين فكر بودم كه اگر خدانكرده، علیاكبر بميرد، من چگونه به روى مادرش نگاه كنم. شايد هم او من و حسين را مقصّر بداند؛ در دلم «خداخدا» میكردم كه علیاكبر چشم باز كند و خوب شود یا دستکم بگويد كه خودم به چاه رفتم و شيرخدا و حسين تقصيرى ندارند.
🔸خيلى ناراحت بودم و هر كسى هر حرفى میزد، به صورتش نگاه میكردم تا ببینم كه چه میگويد و قضيّه را چگونه تحليل میكند. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۳ و ۱۹۴.
@benisiha_ir