eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
272 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! کتاب‌های علمی هم بخوان تا با حقایق، آشنا شَوی. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ @benisiha_ir
یکی از اعضای کانال نوشته است: مثال‌ها و داستان‌هایی که شما در سخنرانی‌هایش بیان می‌کنید، قابل‌درک، کاربردی و عالی هستند. @benisiha_ir
شخصی نوشته است: مجالس سخنرانی هفتگی شما، خیلی باصفا، بی‌ریا، کاربردی و دلنشین است و خدا کند که همیشه پابرجا باشد. 🌼
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت: 🔶 کی می‌شود به شادی بر روی مِنبر آید 🔶 گوید سخن به یاران از واجبات قرآن؟ 📖 امید آینده، ص ۲۰۶. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۷۸: 🔸... در آن زمان، هر كسی که از روستای ما به تهران می‌‏رفت، پس از مدّتى با پول زياد برمی‌‏گشت و این جمله، دهان‌به‌‏دهان می‌‏چرخيد كه «در تهران، پول پارو می‌‏كنند.»؛ برای همین، همۀ جوانان روستایمان، حتّى آن‌‏هايى كه درس هم می‌‏خواندند، دوست داشتند كه به آن شهر بروند و پولدار شوند؛ در نتیجه، هر كسى به بهانه‌ای به تهران رفت و اين، باعث نیمه‌تعطیل‌شدن كشاورزى، دام‌دارى، درس‌‏خواندن و كارخانه‌‏هاى سفالی‌‏سازى در روستا شد. 🔸درست است که افراد از تهران، پول می‌‏آوردند يا می‌‏فرستادند و وضع مالى مردم، بد نبود، ولى روستای ما كه يک روستای توليدكننده بود، به‌تدريج به روستاى مصرف‌‏كننده تبديل شد. 🔸در پاييز آن سال، من هم با يكى از خویشانم، به تهران رفتم و چند روز در خانۀ آقاى «ارشادى» كه او هم از خویشاوندان ما بود، ماندم. 🔸انگار آب‌‏وهواى تهران، حالت مغناطيسى داشت و هر كسى را كه جذب می‌‏كرد، رها نمی‌‏ساخت. 🔸مدّتى در يک مغازه، مشغول كار شدم؛ به شرط این كه شب‌‏ها به كلاس بروم و درس بخوانم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۳۴ و ۲۳۵. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓‏اثر موسیقی بر اعصاب و فشار خون چیست؟ ، ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت: 🔶 کی می‌شود بیاید تا جشن نور گیریم 🔶ـ وَز شوق، عاشقانش گردند جملهْ گریان؟ (وز: و از. جمله: همه.) 📖 امید آینده، ص ۲۰۶. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ ، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۷۹: 🔸... در آموزشگاه رجائی (واقع در چهارراه مِهر و مدائن) ثبت‏نام كردم و مشغول تحصيل شدم. 🔸پس از چند روز، اطّلاعیّه‌ای از طرف دولت برای آموزشگاه‌ها صادر شد كه در آن آمده بود: «هر كسی می‌‏تواند در امتحانات متفرّقۀ كلاس ششم شركت كند.» 🔸من با راهنمايى مدير آموزشگاه كه مرا دوست ‏داشت، در مدرسۀ لقمان‌‏الدّوله در این امتحانات شرکت کردم و هنگامی که نتايج امتحانات را که حدود شش‌‏هزار نفر در آن‌ها شرکت کرده بودند، در پشت شيشۀ دفتر دیدم، فهمیدم که با معدّل ۱۹/۱۰ شاگرد ممتاز شناخته شده‌‏ام. 🔸مرا به دفتر مدرسه بردند و تماس گرفتند؛ سپس از طرف روزنامه و «مجلّۀ اطّلاعات»، خبرنگار و عكّاس آمد. عکّاس از من چند تا عکس گرفت و خبرنگار از من پرسید كه اهل كجا هستم و كی به تهران آمده‌‏ام و كجا درس خوانده‌‏ام؛ آن‌گاه ۲۰ تا کتاب به عنوان جايزه به من داده شد كه اکنون نیز بعضی از آن‌‏ها را دارم و يک كارت خبرنگارى هم به من داده شد كه با آن می‌‏توانستم به هر مدرسه‌‏اى بروم و برای روزنامه و مجلّه، خبر و گزارش تهيّه كنم؛ بعد، تماس گرفتند و مدير آموزشگاه، آقاى «روشن»، آمد. انگار از او هم تشكّر كردند و موفّقيّت مرا به او تبريک گفتند. 🔸نُخستین بار بود كه من لَذّت درس‌خواندن و محبوبيّت اجتماعى را می‌چشيدم و فهميدم كه انسان با درس‌‏خواندن می‌‏تواند محبوب جامعه و بلكه جوامع جهان شود. 🔸آقاى روشن مرا با آن كتاب‌‏ها سوار ماشينش كرد و به آموزشگاه برد و در آن‌‏جا براى موفّقيّت من جشن مختصری گرفتند. خداوند والا به آنان پاداش دهد. 🔸دخترعموى محترم مادرم هم در خانه‌اش براى موفّقيّت من جشن گرفت و یک مهمانی چندنفره برپا کرد. خداوند والا به او هم پاداش دهد. 🔸انگار هم‌روستایی‌ها خبر موفّقيّت مرا به گوش پدر مهرْبان و روشن‌فكرم رَسانده بودند و او نامه‌ای برایم فرستاد که در آن به من تبریک گفته و نوشته بود که تحصيلاتم را ادامه دهم. 🔸تحصیلاتم را يک سال ديگر در همان آموزشگاه ادامه دادم. اواخر سال، پدرم نامه‌ای برایم فرستاد که در آن نوشته بود: «تو براى سربازى احضار شده‌ای.»؛ مجبور شدم که به روستا برگردم و خودم را برای سربازی معرّفی كنم؛ امّا مادرم برای سربازی‌‏رفتن من خيلی نگران و ناراحت بود؛ برای همین، برای معاف‌شدنم خیلی نذر و نیاز كرد. خداوند مهربان، دعاى او را قبول كرد و هنگامی که در شهر «مَرَند» برای معاف‌کردن افراد اضافه قرعه‌‏كشی شد، من معاف شدم و باز به روستا برگشتم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۳۵ و ۲۳۶. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! پسرت را به پدرش راغِب کن. (راغب: خواهان.) 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت: 🔶 کی می‌شود به راهش ما دسته‌گل بریزیم؟ 🔶 کی می‌رَسد ز مکّه مهدی به ملک ایران؟ (ملک: سرزمین.) 📖 امید آینده، ص ۲۰۶. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ ، @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۸۰: 🔸... پس از چند روز، يكی از دوستان دايی‌‏ام، به من گفت: «شيرخدا! وقتى تو به تهران می‌‏روى، مادرت خيلی نگرانت می‌‏شود. من برای تو شغل خیلی‌خوبی در نظر گرفته‌‏ام که آينده‌ات را تأمين و نگرانی مادرت را کم می‌کند.» پرسیدم: چه شغلی؟ گفت: «من در ماشين‌‏سازى تبريز، آشنا دارم. بيا تو را پيش او ببرم تا برایت در آن‌جا شغلی فراهم کند و تو، هم در آن‌‏جا كار كن و هم با علاقه‌‏اى كه به درس‌‏خواندن دارى، آن را ادامه بده و هم هفته‌‏اى يک بار به روستا بیا و پدر و مادرت را ببين.» 🔸سخنانش بر دلم نشست؛ برای همین با او به تبریز رفتم و او مرا به آشنایش معرّفی كرد. مهندس كه انگار از من خوشش آمده بود، پذيرفت و مرا به عنوان كمک‌کار نقشه‌‏بردارى استخدام کرد. 🔸از شنبه، کار تازه‌ام را آغاز کردم و با نامه از مدیر آموزشگاهم درخواست کردم که مدارک و پروندۀ تحصيلی‌ام را بفرستد تا من تحصیلاتم را در تبريز ادامه دهم. آقاى روشن در جواب نامه از من خواست كه به تهران برگردم و در آموزشگاه او، هم كار و هم تحصيل کنم؛ ولی من برايش نوشتم كه دیگر در ماشين‌‏سازى تبريز مشغول کار شده‌ام و نمی‌‏توانم برگردم. او لطف کرد و پروندۀ تحصيلی‌ام را فرستاد. 🔸من در یک آموزشگاه ثبت‌‏نام كردم و روزها مشغول كار و شب‌‏ها مشغول تحصيل شدم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۳۶ و ۲۳۷. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! دربارۀ هر آنچه می‌شنوی، بیندیش. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت: 🔶 کی دست خود گذارد بر قلب «داستانی» 🔶 تا ز اهل رحمت آید در نزد حیّ سُبحان؟ (حیّ سبحان: خداوند زندۀ پاک.) 📖 امید آینده، ص ۲۰۶. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۸۱: 🔸... بر اثر كار زیاد، بیمار شدم و به عمل جرّاحى كوچكی نیاز پيدا كردم. از طرف محلّ کارم، به بيمارستانی معرّفی و در اتاقی که استاد محمّدحسین شهریار در آن بِستری بود، بِسترى شدم و در نتیجه، با ایشان آشنا و به ایشان خیلی علاقه‌مند گشتم. 🔸عیادت‌کنندگان ایشان زیاد بودند؛ برای همین، ایشان به يک اتاق خصوصی منتقل شد. 🔸می‌‏ديدم که شاعران، ادیبان و اهل علم و فضل تبريز، به دیدار ایشان می‌‏آیند و دانشجويان و پرستاران از ایشان امضا می‌‏گیرند؛ چون مرسوم بود که وقتی کسی مشهور می‌شد، علاقه‌‏مندانش به عنوان یادگار از او امضا می‌‏گرفتند و پیش دیگران به آن امضا افتخار می‌‏كردند. 🔸چنانکه نوشته بودم، من هم به نوشتن و سرودن علاقه داشتم و گاهی شعرى به زبان آذرى يا فارسی می‌سرودم. 🔸پس از چند روز، ‏شعرى آذری به نام «سلام بر شهريار؛ افتخار كشور ما»، خطاب به ایشان سرودم و در ضمن شعر از ایشان درخواست کردم دربارۀ این که به سرودن ادامه دهم يا نه، نظر دهد. 🔸وقتى آن را به انجمن ادبی ایشان بردم و به ایشان تقديم كردم، ایشان به من نگاهی کرد و فرمود: «پس از يک هفته بيا.» 🔸پس از یک هفته، به خدمتش رَسيدم. ایشان به من خیلی مَحبّت كرد و مرا در كَنارش نشاند و دربارۀ اين كه اهل كجا هستم و چه می‌‏كنم و تحصيلاتم چقدر است، پرسيد و من پاسخ دادم؛ سپس ایشان شعری را كه در پاسخ پرسشم سروده و زیرش را امضا کرده بود، به من داد که مضمونش این بود: «شعر تو از جهاتی مقدارى ضعيف است. بايد بيش‌‏تر كار كنى. انسان در هر کاری با تلاش بيش‌‏تر موفّق می‌‏شود. مرد سخندان و سخنور نبايد از گفتن و نوشتن دست بردارد. اميدوارم با اين علاقه، شور و حالی كه سرودنت را آغاز كرده‌اى، شهرت جهانی پيدا كنى.» 🔸من از تشويق آن استاد بزرگوار، آن‌‏قدر خوشحال شدم كه انگار آن روزها سر از پا نمی‌‏شناختم و به هر كس كه می‌‏رسيدم، می‌‏گفتم: «استاد شهريار شعر مرا پسنديده، برایم تشويق‌‏نامه نوشته و آن را امضا كرده و به من داده است.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۳۸ و ۲۳۹. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓‏اگر سر انسانی به بدن انسان ديگر پيوند زده شود، آیا احكام صاحب سر جارى می‌‏شود يا احكام صاحب بدن؟ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 گاه مکّه رفته‌ام، گَه کربلا 🔶 گه نجف، گه کوفه، گاهی جمکران 🔶 تا که بینم لحظه‌ای روی مَهَت 🔶 ای امام مهربان شیعیان! (ـ گَه: گاهی. روی مَهَت: روی ماه تو.) 📖 امید آینده، ص ۲۰۷. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۸۲: 🔸... هر هفته يا هر دو هفته يک بار، به روستایمان می‌رفتم و پدر و مادرم را زیارت می‌کردم. 🔸حدود وسط سال فهمیدم که آنان تصميم گرفته‌‏اند برایم زن بگيرند و گاهی در این‌باره سخن می‌گفتند؛ ولی من هنوز برای ازدواج آمادگى نداشتم؛ چون هزارویک فکر داشتم. از یک سو می‌‏خواستم که تحصيلم را ادامه دهم تا خودم را تقويت كرده، به حوزۀ علميّه بروم. از سوی دیگر، شور و طبع سرودن داشتم. از سوی سوم، دايی‌‏ام می‌‏گفت: «تو در همين ماشين‌‏سازى كارَت را ادامه بده؛ چون من با مهندس آن‌جا صحبت كرده‌‏ام كه اجرای نقشه‌‏ها را به تو ياد دهد و تو، به صورت رسمی استخدام شَوی.» از سوی چهارم، خویشاوند دیگری اصرار می‌‏كرد كه به تهران بروم و مغازۀ او را اداره کنم و مى‏گفت: «اگر اين كار را انجام دهی، می‌توانی در مدّت ۳ ـ ۴ سال، برای خودت زندگی خوب و همه‌چیز، همچون: خانه و ماشين فراهم کنی.» 🔸منتظر بودم که تقدير چه خواهد کرد. كار بنده، تدبير است و كار خدا تقدير؛ «اَلعَبدُ يُدَبِّرُ، و اللّهُ يُقَدِّرُ». ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۳۹ و ۲۴۰. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! مانند مردان لباس نپوش و راه نرو. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ ، @benisiha_ir
🔴 کوتاهی از حاج‌آقا اسماعیل داستانی بِنیسی ▫️بسم الله الرّحمان الرّحیم 🔷 از وفات عایشه تا وفات مهسا امینی❗️ ▫️اکنون این مطلب را در کتاب «شرح نهج البلاغة» (اثر ابن ابی‌الحدید) خواندم: عمرو بن عاص به عایشه گفت: «دوست داشتم كه تو در روز (جنگ) جمل کشته می‌شدی!» عایشه گفت: «چرا اى بى‏‌پدر!؟!» عمرو بن عاص پاسخ داد: «چون تو با (فرارَسیدن زمان) مرگت می‌مردی و وارد بهشت می‌‌شدی! و ما (کشته‌شدن) تو را بزرگ‌ترين (دست‌آویز و بهانه برای) تشنیع (رسوا و بدنام کردن) علىّ بن ابی‌طالب قرار می‌‏دادیم!» (۱) ▫️عزیزان! بعضی مرگ خانم مهسا امینی را دست‌آویز و بهانه‌ای برای بدنام‌کردن جمهوری اسلامی و... کردند و آب گِل‌آلود به راه انداختند و از این آب، ماهی‌ها گرفتند. ▫️پس همیشه مراقب باشیم که اسیر و بردۀ فکری و عملی رسانه‌ها و اشخاص نشویم. (۱) قال لعائشة: «لَودِدتُ أنّکِ قُتلتِ یوم الجمل.» قالت: «و لِمَ لا اباً لک؟!» قال: «کنتِ تموتین بأجلکِ، و تدخلین الجنّةَ، و نجعلکِ اکبرَ التّشنیع علی علیّ بن ابی‌ طالب.» (شرح نهج البلاغة، ج ۶، ص ۳۲۲). ، ، ، @benisiha_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکی از اعضای کانال نوشته است: در کانال «بنیسیها»، مطالب هشتک را جستجو و همۀ آن‌ها را مطالعه کردم. مطلب مربوط به دیدار شما با آیت‌الله رمضانی، برایم جالب بود. 🌼 برایش نوشتم: خدا را شکر؛ که برایتان جالب بوده است. امیدوارم مطالبی که در کانال‌ها و وبگاه می‌گذارم، همیشه برایتان مفید و لَذّت‌بخش باشد. @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 گر مَلَک بیند مرا همراه تو 🔶 می‌شود بر بندۀ تو خوش‌گُمان (ـ مَلَک: فرشته. بیند: ببیند.) 📖 امید آینده، ص ۲۰۷. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۸۳: 🔸... آن روزها مادرم بیمار شد و من برای دیدنش به روستا رفتم. 🔸همين‌كه به حياط خانه‌‏مان رَسيدم، شنيدم که او به خاله‌‏سارا می‌گفت: «می‌‏ترسم؛ می‌‏ترسم که بميرم و اين آرزو را به گور ببرم.» 🔸با صدای بلند، «يااللّه» گفتم و وارد اتاق شدم. مادرم از ديدن من خيلی خوشحال شد و گفت: «چه‌عَجَب که در وسط هفته آمده‌‏اى!» گفتم: مادر! نگران حال شما شدم و از محلّ کارم ۲ ـ ۳ روز، مرخّصی گرفتم تا بیایم و به شما خدمت كنم. مادرم برایم دعا كرد؛ ولی خاله‌‏سارا گفت: «مرد كه نمی‌‏تواند كارهای خانه را انجام دهد و غِذا بپزد و خانه را تمیز کند. تو اگر واقعاً مادرت را دوست دارى، به سخن او گوش كن و برایش عروس بياور تا او كارهاى خانه را انجام دهد و مادرت مقدارى راحت شود.» 🔸سخنان او مرا گرفت و نفهمیدم که چه پاسخ دهم؛ برای همین، سکوت کردم؛ امّا او مرا رها نکرد و ‏گفت: «من و مادرت دختری را برایت را در نظر گرفته‌‏ايم كه هم سیّده است و هم از هر جهت، مناسب خانوادۀ ما است و هم تو را خوشبخت می‌‏كند.» 🔸يكباره گفتم: پدرم بايد در اين‌‏باره تصميم بگيرد. خاله‌‏سارا فوراً این سخن را از دهان من قاپيد و گفت: «اتّفاقاً حاجى ـ مقصودش پدرم بود. ـ او را پیشنِهاد داده و گفته که اگر شيرخدا راضی باشد، دختر خواهرم را برایش بگيريم؛ که براى خانوادۀ ما خيلی مناسب است.» 🔸من داشتم فکر می‌کردم منظور آنان چه کسی است، که مادرم گفت: «"آرامش" دختر خیلی‌خوبی است و از هنگامى كه مادرش به رحمت خدا رفته، طفلک افسرده شده. حاجى می‌‏گفت که وقتى خواهرم از دنيا می‌‏رفت، به من گفت: "داداش! من دارم می‌‏ميرم؛ ولی از بچه‌‏هايم، مخصوصاً از آرامش، خيلی نگران هستم. اگر شيرخدا او را بپسندد، عروسش كن." و حاجى می‌‏گويد: "هميشه حرف‌‏هاى خواهرم در گوش من زَمزَمه می‌‏كند. انگار روحش منتظر است كه ببیند آیا ما دخترش را براى شيرخدا می‌‏گيريم يا نه!"» 🔸مادرم و خاله‌‏سارا به من نگاه می‌‏كردند تا ببينند که من چه می‌‏گويم و چه عكس‌‏العملی نشان می‌‏دهم. نمی‌‏دانم که چهرۀ من در آن لحظات چه‌رنگى بود. كاش یک دوربين فيلم‏بردارى بود که از حالت چهره‌ام فيلم می‌گرفت تا من پس از سال‌‏ها به آن نگاه می‌‏كردم! 🔸من دخترعمّه‌ام، آرامش، را ديده بودم؛ ولی تا آن روز به چشم يک خواهنده و خواستگار، به او نگاه نكرده بودم تا این که او را بپسندم يا نپسندم؛ برای همین، هيچ حرفی براى گفتن نداشتم؛ اگرچه انگار واژۀ «آرامش» به من آرامش می‌داد. (۱) (۱) البتّه «آرامش» معنای نام او بود؛ نه خود نامش. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۰ ـ ۲۴۲. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! در شب، آب، کم بنوش. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت: 🔶 هر کسی دارد به دلْ صد آرزو 🔶 من‌یکی یک آرزو، نَه بیش از آن 🔶 آن یکی هم این بوَد که در جهان 🔶 لحظه‌ای بینم رُخ صاحبْ‌زمان (رخ: چهره.) 📖 امید آینده، ص ۲۰۸. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ ،‌ @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۸۴: 🔸... شب که شد، پدر و برادرم، يدالله، از كارخانه آمدند و هنگامی که مرا ديدند، خوشحال شدند و علّت آمدنم را پرسيدند و من پاسخ دادم. 🔸آن شب، من در عالَم ديگرى بودم و به این می‌اندیشیدم که برای عروسی، دست‌کم ۳۰۰۰ تومان پول، لازم است و همۀ پس‌‏انداز من ۶۰۰ تومان است؛ پس چگونه می‌توانم عروسی کنم. 🔸فردا براى كمک‌‏كردن به پدرم، به كارخانۀ سفالی‌سازی‌اش رفتم. ناگهان «آرامش» آمد، سلام كرد و به پدرم گفت: «دايی‌‏جان! آقا ـ مقصودش پدرش، ميرحبيب‌آقا، بود. ـ سلام رَساند و گفت که هر گاه فرصت كردید، به خانۀ ما بيایید؛ چون با شما کار دارم.» پدرم گفت: «به آقا سلام برسان و بگو که ان‌شاءالله شب می‌‏آيم.» 🔸پس از رفتن او، پدرم يدالله را دنبال كارى فرستاد تا پيش ما نباشد؛ سپس به من رو کرد و فرمود: «شيرخدا! من از پدرهاى قيافه‌‏گير نيستم و دوست دارم که در مواقع لازم با فرزندانم مانند يک دوست صميمى رفتار كنم. اکنون وقت آن است كه مطالبى را دوستانه با تو در ميان بگذارم. تو ۱۹‏ساله شده‌‏اى. مادرت بیمار است. كار كارخانۀ ما هم زياد شده. من هم، چون پدرت هستم، وظيفۀ خودم می‌‏دانم كه آستین، بالا بزنم و براى تو زن بگيرم. من و مادرت حساب کرده و به این نتیجه رسیده‌ایم که "آرامش" مناسب‌‏ترين عروس براى خانوادۀ ما است؛ البتّه تو را بر اجرای نظرمان و ازدواج با او مجبور نمی‌‏كنيم. از ما راهنمايی‌‏كردن است و از تو تصميم‌‏گرفتن؛ پس اگر دختر ديگرى را می‌خواهی، بگو تا ما او را برايت خواستگارى ‏كنيم.» 🔸آن‌گاه سكوت كرد و پس از لحظاتی گفت: «"آرامش" مانند دختر خانوادۀ ما است و با كم‌وزياد ما می‌‏سازد؛ چون مادرش خدابيامرز، خيلی‌خوب بود و يک عمر با داروندار ميرحبيب‌آقا ساخت و حتّى يک بار از زندگی و شوهرش گلایه نكرد و از روی قهرِ با او، به خانۀ ما نيامد. ميرحبيب‌آقا می‌‏گفت: "ما مدّتی خيلی تنگدست شديم؛ به حدّی که بدون ‌‏شام‌خوردن می‌‏خوابيديم."؛ ولی خواهرم حتّی این را به ما نگفته بود. خلاصه: "آرامش" دختر چنان مادری است و من گُمان می‌‏كنم که او می‌تواند همسر خوبی برایت شود و یک عمر با تو و در كَنارت، به خوبی و خوشی زندگى كند و فرزندان خوب و شايسته‌‏اى به بار آورد.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۲ ـ ۲۴۴. @benisiha_ir