🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! کتابهای علمی هم بخوان تا با حقایق، آشنا شَوی.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#مطالعه
@benisiha_ir
#نظر
یکی از اعضای کانال نوشته است:
مثالها و داستانهایی که شما در سخنرانیهایش بیان میکنید، قابلدرک، کاربردی و عالی هستند.
@benisiha_ir
#نظر
شخصی نوشته است:
مجالس سخنرانی هفتگی شما، خیلی باصفا، بیریا، کاربردی و دلنشین است و خدا کند که همیشه پابرجا باشد.
🌼
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت:
🔶 کی میشود به شادی بر روی مِنبر آید
🔶 گوید سخن به یاران از واجبات قرآن؟
📖 امید آینده، ص ۲۰۶.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #ظهور
@benisiha_ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۷۸:
🔸... در آن زمان، هر كسی که از روستای ما به تهران میرفت، پس از مدّتى با پول زياد برمیگشت و این جمله، دهانبهدهان میچرخيد كه «در تهران، پول پارو میكنند.»؛ برای همین، همۀ جوانان روستایمان، حتّى آنهايى كه درس هم میخواندند، دوست داشتند كه به آن شهر بروند و پولدار شوند؛ در نتیجه، هر كسى به بهانهای به تهران رفت و اين، باعث نیمهتعطیلشدن كشاورزى، دامدارى، درسخواندن و كارخانههاى سفالیسازى در روستا شد.
🔸درست است که افراد از تهران، پول میآوردند يا میفرستادند و وضع مالى مردم، بد نبود، ولى روستای ما كه يک روستای توليدكننده بود، بهتدريج به روستاى مصرفكننده تبديل شد.
🔸در پاييز آن سال، من هم با يكى از خویشانم، به تهران رفتم و چند روز در خانۀ آقاى «ارشادى» كه او هم از خویشاوندان ما بود، ماندم.
🔸انگار آبوهواى تهران، حالت مغناطيسى داشت و هر كسى را كه جذب میكرد، رها نمیساخت.
🔸مدّتى در يک مغازه، مشغول كار شدم؛ به شرط این كه شبها به كلاس بروم و درس بخوانم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۳۴ و ۲۳۵.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓اثر موسیقی بر اعصاب و فشار خون چیست؟
#اعصاب، #فشار_خون، #موسیقی
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت:
🔶 کی میشود بیاید تا جشن نور گیریم
🔶ـ وَز شوق، عاشقانش گردند جملهْ گریان؟
(وز: و از. جمله: همه.)
📖 امید آینده، ص ۲۰۶.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #ظهور، #اشک_شوق
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۷۹:
🔸... در آموزشگاه رجائی (واقع در چهارراه مِهر و مدائن) ثبتنام كردم و مشغول تحصيل شدم.
🔸پس از چند روز، اطّلاعیّهای از طرف دولت برای آموزشگاهها صادر شد كه در آن آمده بود: «هر كسی میتواند در امتحانات متفرّقۀ كلاس ششم شركت كند.»
🔸من با راهنمايى مدير آموزشگاه كه مرا دوست داشت، در مدرسۀ لقمانالدّوله در این امتحانات شرکت کردم و هنگامی که نتايج امتحانات را که حدود ششهزار نفر در آنها شرکت کرده بودند، در پشت شيشۀ دفتر دیدم، فهمیدم که با معدّل ۱۹/۱۰ شاگرد ممتاز شناخته شدهام.
🔸مرا به دفتر مدرسه بردند و تماس گرفتند؛ سپس از طرف روزنامه و «مجلّۀ اطّلاعات»، خبرنگار و عكّاس آمد. عکّاس از من چند تا عکس گرفت و خبرنگار از من پرسید كه اهل كجا هستم و كی به تهران آمدهام و كجا درس خواندهام؛ آنگاه ۲۰ تا کتاب به عنوان جايزه به من داده شد كه اکنون نیز بعضی از آنها را دارم و يک كارت خبرنگارى هم به من داده شد كه با آن میتوانستم به هر مدرسهاى بروم و برای روزنامه و مجلّه، خبر و گزارش تهيّه كنم؛ بعد، تماس گرفتند و مدير آموزشگاه، آقاى «روشن»، آمد. انگار از او هم تشكّر كردند و موفّقيّت مرا به او تبريک گفتند.
🔸نُخستین بار بود كه من لَذّت درسخواندن و محبوبيّت اجتماعى را میچشيدم و فهميدم كه انسان با درسخواندن میتواند محبوب جامعه و بلكه جوامع جهان شود.
🔸آقاى روشن مرا با آن كتابها سوار ماشينش كرد و به آموزشگاه برد و در آنجا براى موفّقيّت من جشن مختصری گرفتند. خداوند والا به آنان پاداش دهد.
🔸دخترعموى محترم مادرم هم در خانهاش براى موفّقيّت من جشن گرفت و یک مهمانی چندنفره برپا کرد. خداوند والا به او هم پاداش دهد.
🔸انگار همروستاییها خبر موفّقيّت مرا به گوش پدر مهرْبان و روشنفكرم رَسانده بودند و او نامهای برایم فرستاد که در آن به من تبریک گفته و نوشته بود که تحصيلاتم را ادامه دهم.
🔸تحصیلاتم را يک سال ديگر در همان آموزشگاه ادامه دادم. اواخر سال، پدرم نامهای برایم فرستاد که در آن نوشته بود: «تو براى سربازى احضار شدهای.»؛ مجبور شدم که به روستا برگردم و خودم را برای سربازی معرّفی كنم؛ امّا مادرم برای سربازیرفتن من خيلی نگران و ناراحت بود؛ برای همین، برای معافشدنم خیلی نذر و نیاز كرد. خداوند مهربان، دعاى او را قبول كرد و هنگامی که در شهر «مَرَند» برای معافکردن افراد اضافه قرعهكشی شد، من معاف شدم و باز به روستا برگشتم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۳۵ و ۲۳۶.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! پسرت را به پدرش راغِب کن.
(راغب: خواهان.)
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#فرزندداری
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت:
🔶 کی میشود به راهش ما دستهگل بریزیم؟
🔶 کی میرَسد ز مکّه مهدی به ملک ایران؟
(ملک: سرزمین.)
📖 امید آینده، ص ۲۰۶.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #ظهور، #ایران
@benisiha_ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۸۰:
🔸... پس از چند روز، يكی از دوستان دايیام، به من گفت: «شيرخدا! وقتى تو به تهران میروى، مادرت خيلی نگرانت میشود. من برای تو شغل خیلیخوبی در نظر گرفتهام که آيندهات را تأمين و نگرانی مادرت را کم میکند.» پرسیدم: چه شغلی؟ گفت: «من در ماشينسازى تبريز، آشنا دارم. بيا تو را پيش او ببرم تا برایت در آنجا شغلی فراهم کند و تو، هم در آنجا كار كن و هم با علاقهاى كه به درسخواندن دارى، آن را ادامه بده و هم هفتهاى يک بار به روستا بیا و پدر و مادرت را ببين.»
🔸سخنانش بر دلم نشست؛ برای همین با او به تبریز رفتم و او مرا به آشنایش معرّفی كرد. مهندس كه انگار از من خوشش آمده بود، پذيرفت و مرا به عنوان كمککار نقشهبردارى استخدام کرد.
🔸از شنبه، کار تازهام را آغاز کردم و با نامه از مدیر آموزشگاهم درخواست کردم که مدارک و پروندۀ تحصيلیام را بفرستد تا من تحصیلاتم را در تبريز ادامه دهم. آقاى روشن در جواب نامه از من خواست كه به تهران برگردم و در آموزشگاه او، هم كار و هم تحصيل کنم؛ ولی من برايش نوشتم كه دیگر در ماشينسازى تبريز مشغول کار شدهام و نمیتوانم برگردم. او لطف کرد و پروندۀ تحصيلیام را فرستاد.
🔸من در یک آموزشگاه ثبتنام كردم و روزها مشغول كار و شبها مشغول تحصيل شدم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۳۶ و ۲۳۷.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! دربارۀ هر آنچه میشنوی، بیندیش.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#تفکر
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت:
🔶 کی دست خود گذارد بر قلب «داستانی»
🔶 تا ز اهل رحمت آید در نزد حیّ سُبحان؟
(حیّ سبحان: خداوند زندۀ پاک.)
📖 امید آینده، ص ۲۰۶.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #ظهور
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۸۱:
🔸... بر اثر كار زیاد، بیمار شدم و به عمل جرّاحى كوچكی نیاز پيدا كردم. از طرف محلّ کارم، به بيمارستانی معرّفی و در اتاقی که استاد محمّدحسین شهریار در آن بِستری بود، بِسترى شدم و در نتیجه، با ایشان آشنا و به ایشان خیلی علاقهمند گشتم.
🔸عیادتکنندگان ایشان زیاد بودند؛ برای همین، ایشان به يک اتاق خصوصی منتقل شد.
🔸میديدم که شاعران، ادیبان و اهل علم و فضل تبريز، به دیدار ایشان میآیند و دانشجويان و پرستاران از ایشان امضا میگیرند؛ چون مرسوم بود که وقتی کسی مشهور میشد، علاقهمندانش به عنوان یادگار از او امضا میگرفتند و پیش دیگران به آن امضا افتخار میكردند.
🔸چنانکه نوشته بودم، من هم به نوشتن و سرودن علاقه داشتم و گاهی شعرى به زبان آذرى يا فارسی میسرودم.
🔸پس از چند روز، شعرى آذری به نام «سلام بر شهريار؛ افتخار كشور ما»، خطاب به ایشان سرودم و در ضمن شعر از ایشان درخواست کردم دربارۀ این که به سرودن ادامه دهم يا نه، نظر دهد.
🔸وقتى آن را به انجمن ادبی ایشان بردم و به ایشان تقديم كردم، ایشان به من نگاهی کرد و فرمود: «پس از يک هفته بيا.»
🔸پس از یک هفته، به خدمتش رَسيدم. ایشان به من خیلی مَحبّت كرد و مرا در كَنارش نشاند و دربارۀ اين كه اهل كجا هستم و چه میكنم و تحصيلاتم چقدر است، پرسيد و من پاسخ دادم؛ سپس ایشان شعری را كه در پاسخ پرسشم سروده و زیرش را امضا کرده بود، به من داد که مضمونش این بود: «شعر تو از جهاتی مقدارى ضعيف است. بايد بيشتر كار كنى. انسان در هر کاری با تلاش بيشتر موفّق میشود. مرد سخندان و سخنور نبايد از گفتن و نوشتن دست بردارد. اميدوارم با اين علاقه، شور و حالی كه سرودنت را آغاز كردهاى، شهرت جهانی پيدا كنى.»
🔸من از تشويق آن استاد بزرگوار، آنقدر خوشحال شدم كه انگار آن روزها سر از پا نمیشناختم و به هر كس كه میرسيدم، میگفتم: «استاد شهريار شعر مرا پسنديده، برایم تشويقنامه نوشته و آن را امضا كرده و به من داده است.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۳۸ و ۲۳۹.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓اگر سر انسانی به بدن انسان ديگر پيوند زده شود، آیا احكام صاحب سر جارى میشود يا احكام صاحب بدن؟
#پیوند_اعضا
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 گاه مکّه رفتهام، گَه کربلا
🔶 گه نجف، گه کوفه، گاهی جمکران
🔶 تا که بینم لحظهای روی مَهَت
🔶 ای امام مهربان شیعیان!
(ـ گَه: گاهی. روی مَهَت: روی ماه تو.)
📖 امید آینده، ص ۲۰۷.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #آرزوی_تشرف
@benisiha_ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۸۲:
🔸... هر هفته يا هر دو هفته يک بار، به روستایمان میرفتم و پدر و مادرم را زیارت میکردم.
🔸حدود وسط سال فهمیدم که آنان تصميم گرفتهاند برایم زن بگيرند و گاهی در اینباره سخن میگفتند؛ ولی من هنوز برای ازدواج آمادگى نداشتم؛ چون هزارویک فکر داشتم.
از یک سو میخواستم که تحصيلم را ادامه دهم تا خودم را تقويت كرده، به حوزۀ علميّه بروم.
از سوی دیگر، شور و طبع سرودن داشتم.
از سوی سوم، دايیام میگفت: «تو در همين ماشينسازى كارَت را ادامه بده؛ چون من با مهندس آنجا صحبت كردهام كه اجرای نقشهها را به تو ياد دهد و تو، به صورت رسمی استخدام شَوی.»
از سوی چهارم، خویشاوند دیگری اصرار میكرد كه به تهران بروم و مغازۀ او را اداره کنم و مىگفت: «اگر اين كار را انجام دهی، میتوانی در مدّت ۳ ـ ۴ سال، برای خودت زندگی خوب و همهچیز، همچون: خانه و ماشين فراهم کنی.»
🔸منتظر بودم که تقدير چه خواهد کرد. كار بنده، تدبير است و كار خدا تقدير؛ «اَلعَبدُ يُدَبِّرُ، و اللّهُ يُقَدِّرُ». ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۳۹ و ۲۴۰.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! مانند مردان لباس نپوش و راه نرو.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#پوشش، #راهرفتن
@benisiha_ir
🔴 #نوشتار کوتاهی از حاجآقا اسماعیل داستانی بِنیسی
▫️بسم الله الرّحمان الرّحیم
🔷 از وفات عایشه تا وفات مهسا امینی❗️
▫️اکنون این مطلب را در کتاب «شرح نهج البلاغة» (اثر ابن ابیالحدید) خواندم:
عمرو بن عاص به عایشه گفت: «دوست داشتم كه تو در روز (جنگ) جمل کشته میشدی!»
عایشه گفت: «چرا اى بىپدر!؟!»
عمرو بن عاص پاسخ داد: «چون تو با (فرارَسیدن زمان) مرگت میمردی و وارد بهشت میشدی! و ما (کشتهشدن) تو را بزرگترين (دستآویز و بهانه برای) تشنیع (رسوا و بدنام کردن) علىّ بن ابیطالب قرار میدادیم!» (۱)
▫️عزیزان! بعضی مرگ خانم مهسا امینی را دستآویز و بهانهای برای بدنامکردن جمهوری اسلامی و... کردند و آب گِلآلود به راه انداختند و از این آب، ماهیها گرفتند.
▫️پس همیشه مراقب باشیم که اسیر و بردۀ فکری و عملی رسانهها و اشخاص نشویم.
(۱) قال لعائشة: «لَودِدتُ أنّکِ قُتلتِ یوم الجمل.» قالت: «و لِمَ لا اباً لک؟!» قال: «کنتِ تموتین بأجلکِ، و تدخلین الجنّةَ، و نجعلکِ اکبرَ التّشنیع علی علیّ بن ابی طالب.» (شرح نهج البلاغة، ج ۶، ص ۳۲۲).
#اغتشاشات، #بردگی، #مهسا_امینی، #نکوهش
@benisiha_ir
#نظر
یکی از اعضای کانال نوشته است:
در کانال «بنیسیها»، مطالب هشتک #نوشتار را جستجو و همۀ آنها را مطالعه کردم.
مطلب مربوط به دیدار شما با آیتالله رمضانی، برایم جالب بود.
🌼
برایش نوشتم:
خدا را شکر؛ که برایتان جالب بوده است.
امیدوارم مطالبی که در کانالها و وبگاه میگذارم، همیشه برایتان مفید و لَذّتبخش باشد.
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 گر مَلَک بیند مرا همراه تو
🔶 میشود بر بندۀ تو خوشگُمان
(ـ مَلَک: فرشته. بیند: ببیند.)
📖 امید آینده، ص ۲۰۷.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تشرف
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۸۳:
🔸... آن روزها مادرم بیمار شد و من برای دیدنش به روستا رفتم.
🔸همينكه به حياط خانهمان رَسيدم، شنيدم که او به خالهسارا میگفت: «میترسم؛ میترسم که بميرم و اين آرزو را به گور ببرم.»
🔸با صدای بلند، «يااللّه» گفتم و وارد اتاق شدم. مادرم از ديدن من خيلی خوشحال شد و گفت: «چهعَجَب که در وسط هفته آمدهاى!» گفتم: مادر! نگران حال شما شدم و از محلّ کارم ۲ ـ ۳ روز، مرخّصی گرفتم تا بیایم و به شما خدمت كنم. مادرم برایم دعا كرد؛ ولی خالهسارا گفت: «مرد كه نمیتواند كارهای خانه را انجام دهد و غِذا بپزد و خانه را تمیز کند. تو اگر واقعاً مادرت را دوست دارى، به سخن او گوش كن و برایش عروس بياور تا او كارهاى خانه را انجام دهد و مادرت مقدارى راحت شود.»
🔸سخنان او مرا گرفت و نفهمیدم که چه پاسخ دهم؛ برای همین، سکوت کردم؛ امّا او مرا رها نکرد و گفت: «من و مادرت دختری را برایت را در نظر گرفتهايم كه هم سیّده است و هم از هر جهت، مناسب خانوادۀ ما است و هم تو را خوشبخت میكند.»
🔸يكباره گفتم: پدرم بايد در اينباره تصميم بگيرد. خالهسارا فوراً این سخن را از دهان من قاپيد و گفت: «اتّفاقاً حاجى ـ مقصودش پدرم بود. ـ او را پیشنِهاد داده و گفته که اگر شيرخدا راضی باشد، دختر خواهرم را برایش بگيريم؛ که براى خانوادۀ ما خيلی مناسب است.»
🔸من داشتم فکر میکردم منظور آنان چه کسی است، که مادرم گفت: «"آرامش" دختر خیلیخوبی است و از هنگامى كه مادرش به رحمت خدا رفته، طفلک افسرده شده. حاجى میگفت که وقتى خواهرم از دنيا میرفت، به من گفت: "داداش! من دارم میميرم؛ ولی از بچههايم، مخصوصاً از آرامش، خيلی نگران هستم. اگر شيرخدا او را بپسندد، عروسش كن." و حاجى میگويد: "هميشه حرفهاى خواهرم در گوش من زَمزَمه میكند. انگار روحش منتظر است كه ببیند آیا ما دخترش را براى شيرخدا میگيريم يا نه!"»
🔸مادرم و خالهسارا به من نگاه میكردند تا ببينند که من چه میگويم و چه عكسالعملی نشان میدهم. نمیدانم که چهرۀ من در آن لحظات چهرنگى بود. كاش یک دوربين فيلمبردارى بود که از حالت چهرهام فيلم میگرفت تا من پس از سالها به آن نگاه میكردم!
🔸من دخترعمّهام، آرامش، را ديده بودم؛ ولی تا آن روز به چشم يک خواهنده و خواستگار، به او نگاه نكرده بودم تا این که او را بپسندم يا نپسندم؛ برای همین، هيچ حرفی براى گفتن نداشتم؛ اگرچه انگار واژۀ «آرامش» به من آرامش میداد. (۱)
(۱) البتّه «آرامش» معنای نام او بود؛ نه خود نامش. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۰ ـ ۲۴۲.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! در شب، آب، کم بنوش.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#شب، #نوشیدن
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت:
🔶 هر کسی دارد به دلْ صد آرزو
🔶 منیکی یک آرزو، نَه بیش از آن
🔶 آن یکی هم این بوَد که در جهان
🔶 لحظهای بینم رُخ صاحبْزمان
(رخ: چهره.)
📖 امید آینده، ص ۲۰۸.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #آرزو، #آرزوی_تشرف
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۸۴:
🔸... شب که شد، پدر و برادرم، يدالله، از كارخانه آمدند و هنگامی که مرا ديدند، خوشحال شدند و علّت آمدنم را پرسيدند و من پاسخ دادم.
🔸آن شب، من در عالَم ديگرى بودم و به این میاندیشیدم که برای عروسی، دستکم ۳۰۰۰ تومان پول، لازم است و همۀ پسانداز من ۶۰۰ تومان است؛ پس چگونه میتوانم عروسی کنم.
🔸فردا براى كمکكردن به پدرم، به كارخانۀ سفالیسازیاش رفتم. ناگهان «آرامش» آمد، سلام كرد و به پدرم گفت: «دايیجان! آقا ـ مقصودش پدرش، ميرحبيبآقا، بود. ـ سلام رَساند و گفت که هر گاه فرصت كردید، به خانۀ ما بيایید؛ چون با شما کار دارم.» پدرم گفت: «به آقا سلام برسان و بگو که انشاءالله شب میآيم.»
🔸پس از رفتن او، پدرم يدالله را دنبال كارى فرستاد تا پيش ما نباشد؛ سپس به من رو کرد و فرمود: «شيرخدا! من از پدرهاى قيافهگير نيستم و دوست دارم که در مواقع لازم با فرزندانم مانند يک دوست صميمى رفتار كنم. اکنون وقت آن است كه مطالبى را دوستانه با تو در ميان بگذارم. تو ۱۹ساله شدهاى. مادرت بیمار است. كار كارخانۀ ما هم زياد شده. من هم، چون پدرت هستم، وظيفۀ خودم میدانم كه آستین، بالا بزنم و براى تو زن بگيرم. من و مادرت حساب کرده و به این نتیجه رسیدهایم که "آرامش" مناسبترين عروس براى خانوادۀ ما است؛ البتّه تو را بر اجرای نظرمان و ازدواج با او مجبور نمیكنيم. از ما راهنمايیكردن است و از تو تصميمگرفتن؛ پس اگر دختر ديگرى را میخواهی، بگو تا ما او را برايت خواستگارى كنيم.»
🔸آنگاه سكوت كرد و پس از لحظاتی گفت: «"آرامش" مانند دختر خانوادۀ ما است و با كموزياد ما میسازد؛ چون مادرش خدابيامرز، خيلیخوب بود و يک عمر با داروندار ميرحبيبآقا ساخت و حتّى يک بار از زندگی و شوهرش گلایه نكرد و از روی قهرِ با او، به خانۀ ما نيامد. ميرحبيبآقا میگفت: "ما مدّتی خيلی تنگدست شديم؛ به حدّی که بدون شامخوردن میخوابيديم."؛ ولی خواهرم حتّی این را به ما نگفته بود. خلاصه: "آرامش" دختر چنان مادری است و من گُمان میكنم که او میتواند همسر خوبی برایت شود و یک عمر با تو و در كَنارت، به خوبی و خوشی زندگى كند و فرزندان خوب و شايستهاى به بار آورد.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۲ ـ ۲۴۴.
@benisiha_ir