eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
273 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! در شب، آب، کم بنوش. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت: 🔶 هر کسی دارد به دلْ صد آرزو 🔶 من‌یکی یک آرزو، نَه بیش از آن 🔶 آن یکی هم این بوَد که در جهان 🔶 لحظه‌ای بینم رُخ صاحبْ‌زمان (رخ: چهره.) 📖 امید آینده، ص ۲۰۸. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ ،‌ @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۸۴: 🔸... شب که شد، پدر و برادرم، يدالله، از كارخانه آمدند و هنگامی که مرا ديدند، خوشحال شدند و علّت آمدنم را پرسيدند و من پاسخ دادم. 🔸آن شب، من در عالَم ديگرى بودم و به این می‌اندیشیدم که برای عروسی، دست‌کم ۳۰۰۰ تومان پول، لازم است و همۀ پس‌‏انداز من ۶۰۰ تومان است؛ پس چگونه می‌توانم عروسی کنم. 🔸فردا براى كمک‌‏كردن به پدرم، به كارخانۀ سفالی‌سازی‌اش رفتم. ناگهان «آرامش» آمد، سلام كرد و به پدرم گفت: «دايی‌‏جان! آقا ـ مقصودش پدرش، ميرحبيب‌آقا، بود. ـ سلام رَساند و گفت که هر گاه فرصت كردید، به خانۀ ما بيایید؛ چون با شما کار دارم.» پدرم گفت: «به آقا سلام برسان و بگو که ان‌شاءالله شب می‌‏آيم.» 🔸پس از رفتن او، پدرم يدالله را دنبال كارى فرستاد تا پيش ما نباشد؛ سپس به من رو کرد و فرمود: «شيرخدا! من از پدرهاى قيافه‌‏گير نيستم و دوست دارم که در مواقع لازم با فرزندانم مانند يک دوست صميمى رفتار كنم. اکنون وقت آن است كه مطالبى را دوستانه با تو در ميان بگذارم. تو ۱۹‏ساله شده‌‏اى. مادرت بیمار است. كار كارخانۀ ما هم زياد شده. من هم، چون پدرت هستم، وظيفۀ خودم می‌‏دانم كه آستین، بالا بزنم و براى تو زن بگيرم. من و مادرت حساب کرده و به این نتیجه رسیده‌ایم که "آرامش" مناسب‌‏ترين عروس براى خانوادۀ ما است؛ البتّه تو را بر اجرای نظرمان و ازدواج با او مجبور نمی‌‏كنيم. از ما راهنمايی‌‏كردن است و از تو تصميم‌‏گرفتن؛ پس اگر دختر ديگرى را می‌خواهی، بگو تا ما او را برايت خواستگارى ‏كنيم.» 🔸آن‌گاه سكوت كرد و پس از لحظاتی گفت: «"آرامش" مانند دختر خانوادۀ ما است و با كم‌وزياد ما می‌‏سازد؛ چون مادرش خدابيامرز، خيلی‌خوب بود و يک عمر با داروندار ميرحبيب‌آقا ساخت و حتّى يک بار از زندگی و شوهرش گلایه نكرد و از روی قهرِ با او، به خانۀ ما نيامد. ميرحبيب‌آقا می‌‏گفت: "ما مدّتی خيلی تنگدست شديم؛ به حدّی که بدون ‌‏شام‌خوردن می‌‏خوابيديم."؛ ولی خواهرم حتّی این را به ما نگفته بود. خلاصه: "آرامش" دختر چنان مادری است و من گُمان می‌‏كنم که او می‌تواند همسر خوبی برایت شود و یک عمر با تو و در كَنارت، به خوبی و خوشی زندگى كند و فرزندان خوب و شايسته‌‏اى به بار آورد.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۲ ـ ۲۴۴. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓‏آيا زنده‌‏كردن مردگان، با روش‌هاى علمى، ممکن است؟ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت: 🔶 گر وِرا بینم، چه غم دارم دِگَر؟ 🔶 چون جز این در دل ندارم آرمان (گر: اگر. ورا: او را. دگر: دیگر. آرمان: آرزو.) 📖 امید آینده، ص ۲۰۸. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ ،‌ @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۸۵: 🔸... باز پدرم سكوت كرد؛ انگار منتظر پاسخ من بود. من خجالت می‌‏كَشيدم که به او چيزى بگويم؛ امّا پرسید: «چرا حرف نمی‌‏زنی؟ من كه به تو گفتم می‌‏خواهم با تو دوستانه حرف بزنم.» با خجالت گفتم: چه بگويم؟ هم دست ما خالی است و پول برگزارکردن عروسی نداريم، هم من درس می‌‏خوانم و هم كار درست‌وحسابی ندارم. 🔸پدرم كه دید من دربارۀ «آرامش» حرفی نزدم، خوشحال شد و فرمود: «خدا كريم است و روزیِ ما را تا امروز رَسانده و پس از اين هم خواهد رساند. تا من زنده‌ام، ادارۀ مالی زندگی‌‏تان با من. تو هم دَرست را تا حدّی که دوست داری و می‌‏توانی، ادامه بده.» 🔸سپس فرمود: «راستش را بخواهى، من می‌‏خواهم هرچه‌زودتر برایت زن بگیرم و تو را سروسامان دهَم و بعد، روانۀ حوزۀ علميّه كنم. چند وقت پيش در خواب دیدم که مرحوم حاج‌‏آخوندآقا به من ‏فرمود: "چرا شيرخدا را به حوزه نمی‌‏فرستى؟ چرا به خواستۀ من عمل نمی‌‏كنيد؟" حالا نظرت را بگو.» گفتم: اجازه دهيد که مقدارى فكر كنم. فرمود: «باشد. تا شب فکر کن.» 🔸از روزِ گذشته، مَحبّت «آرامش» در دلم نشسته بود و امروز كه او را ديدم، پسنديدم. او ۱۳ سال داشت و نسبت به سنّش دخترى مؤدّب و خوش‌رنگ‏ورو بود؛ ولی مراتب تكميل‌‏شدن را نپيموده بود و اگر با او ازدواج می‌کردم، باید خودمان بعضی از كارها و رسم‌ها را به او ياد می‌‏داديم. 🔸از آن لحظه به بعد، من به این مسائل فکر می‌کردم كه آيا با او خوشبخت خواهم شد، آيا او یک عمر با خانواده‌ام سازگار خواهد بود، آیا در رشد فكر و امور زندگى‌ام به من کمک خواهد كرد، آیا می‌‏تواند فرزندان خوب و سالم به دنيا آورد و آنان را خوب تربيت كند، و پرسش‌های بسیار دیگر. 🔸البتّه از جهت دينداری ‏اش خاطرجمع بودم؛ چون پدرش، ميرحبيب‌آقا، خيلی متديّن بود و ‌مادر مرحومه‌اش، عمّه‌‏ام، از خانوادۀ ما بود و زنان روستایمان او را ستایش می‌کردند. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۴ ـ ۲۴۶. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! بِدان که تو خانم خانه‌ای؛ نه هرزه‌گرد خیابان. (هرزه‌گرد: ولگرد، بیکاره، کسی که بیهوده راه می‌رود.) 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت: 🔶 هر کسی شایسته شد، بیند وِرا 🔶 ورنه، دیدار رُخ او کِی توان؟ (ورا: او را. ورنه: وگرنه. رخ: چهره. توان: می‌توان.) 📖 امید آینده، ص ۲۰۸. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۸۶: 🔸... من اعتقاد داشتم و دارم که انسان نبايد هيچ كارى را بدون ‌توجّه یا از روی هوس و خواسته‌های نفسانی انجام دهد؛ بلکه بايد هر کاری را فقط به دستور خداوند مهرْبان ـ جلّ جلاله. ـ‌ و به خاطر او که آفرینندۀ عشق است، انجام دهد؛ وگرنه، به پایان مطلوبی نخواهد رَسید؛ پس‌ ازدواج هم كه یک مسألۀ مهم در زندگى انسان است، باید به فرمان خدا و به خاطر او انجام گيرد و در این صورت، معيار ازدواج نباید زیبایی، ثَروت و... باشد. 🔸در هر صورت، من دلم را به خدا واگذار كردم تا به آرامش برسد و بتوانم به پدرم پاسخ مثبت یا منفی دهَم. 🔸نزديک غروب باز پدرم از من پرسيد: «چه تصميم گرفته‌‏اى؟ من كه ان‌شاءالله شب به خانۀ ميرحبيب‌آقا خواهم رفت، آيا در اين‌‏باره حرفی بزنم يا نه؟» گفتم: پدر! شما و مادرم این ازدواج را صلاح می‌دانيد؛ پس من حرفی ندارم و ان‌‏شاءالله اين كار، باعث خوشبختی ما خواهد شد. 🔸پدرم لبخندی زد كه من هنوز مانند آن لبخند را روی لب‌‏هاى او نديده‌‏ام و فرمود: «تو مرا آسوده‌خاطر کردى. هنگامی که خواهر مرحومه‌ام، خديجه، داشت از دنيا می‌‏رفت، دست "آرامش" را كه شش‌ساله بود، در دست من گذاشت و گفت: "داداش! من دارم می‌‏ميرم؛ ولی از فرزندانم، به‌ویژه ‹آرامش›، نگرانم. اگر در آینده، شیرخدا و او راضی شدند که با هم ازدواج كنند، تو به اين كار اقدام كن و با این کار به روحم آرامش ببخش تا خدا به تو پاداش دهد." چند سال است که من این وصیّت را در دلم نگه داشته‌‌ و فقط به مادرت گفته‌‌ام تا او هم برای اين كار آمادگی داشته باشد. اکنون تو با اعلام رضایتت به اندازۀ یک دنیا، مرا خوشحال کردی؛ خدا تو را هميشه خوشحال كند و تو را سربلند و عاقبت‌به‌خیر فرماید.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۶ ـ ۲۴۸. ، @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! اخلاق کریمانه و ارادۀ آهنین داشته باش. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت: 🔶 خدایا! نشانم بده روی او 🔶 روان تا که گردم به سوی جِنان (روان گردم: بروم. جنان: بهشت‌ها.) 📖 امید آینده، ص ۲۱۰. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۸۷: 🔸... شب، پدرم به خانۀ ميرحبيب‌آقا رفت و خيلی خوشحال برگشت. مادرم از او پرسيد: «دربارۀ ازدواج شیرخدا و آرامش، با ميرحبيب‌آقا حرف زدی؟» پدرم با لبخند پاسخ داد: «اتّفاقاً ميرحبيب‌آقا می‌خواست آنچه در این‌باره در خواب دیده بود، به من نقل کند. ‏گفت: "دیشب خديجۀ خدابيامرز را در خواب ديدم، که به من گفت: ‹به داداش، حاج اسماعيل، بگو که چرا به وصيّت من عمل نمی‌‏كند و به روحم آرامش نمی‌‏دهد؟" ميرحبيب‌آقا از من پرسيد: "مگر او چه وصيّتى كرده كه روحش بدون عمل به آن، آرامش ندارد؟" پس از این که من پاسخ دادم، گفت: "بايد نظر خود "آرامش" را هم به دست آوريم؛ ولی او سیزده‌ساله و كوچک است و نمی‌‏دانم که دربارۀ ازدواج، توان تصميم‌‏گيرى دارد يا نه."» 🔸سپس پدرم به مادرم فرمود: «انگار خدا دارد همۀ شرایط این ازدواج را فراهم می‌کند. من و تو که راضی بودم و هستیم. شيرخدا هم راضی شد. ميرحبيب‌آقا هم خواب‌‏نما گشته و حتماً راضی خواهد شد. ان‌‏شاءالله "آرامش" هم راضى می‌‏شود. دل‌‏ها دست خدا است. من نذر كرده‌‏ام که اگر او هم راضی شود و این ازدواج سربگیرد، در نُخستین فرصت، شیرخدا و او را به زيارت امام رضا ـ عليه ‏السّلام. ـ بفرستم تا براى خواهر مرحومه‌ام كه این کار را طرح‌‏ريزى كرده، در آن‌جا دعا کنند.» 🔸مادرم گفت: «خدا او را بيامرزد. زن خیلی‌خوب و بردبارى بود و هرگز با شوهرش ناسازگاری نکرد.» پدرم گفت: «"آرامش"، دختر همان مادر است؛ پس خاطرت جمع باشد. اگر اين ازدواج صورت بگیرد، دیگر فکر ما دربارۀ شیرخدا راحت خواهد شد.» 🔸شاید دلیل این که پدر و مادرم این سخنان را پیش من می‌‏گفتند، این بود كه دل من بيش‌‏تر به «آرامش» تمایل پیدا کند. 🔸من دلم را به خدا واگذار كرده بودم تا او آنچه را که به صلاح آيندۀ من است، به دلم تلقين کند و در گذشته، شعری دربارۀ دل سروده بودم که با اين بيت آغاز می‌‏شود: بشنو از دل، حرف دلْ زيبا بوَد / دل، سخنگوى حق يكتا بوَد برای همین می‌دانستم که اگر دلم به درست‌بودن این کار گواهى دهد، ان‌شاءالله خوب خواهد بود. 🔸آن شب با اندیشیدن و تخیّل دربارۀ آينده، به خواب رفتم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۸ و ۲۴۹. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓آيا انتقال دانش از یک مغز به مغز دیگر، با روش‌های علمی امکان دارد؟ @benisiha_ir
🔴 ❓پرسش: آیا تبریک‌گفتن حلول ماه ربیع‌الأوّل اشکال دارد؟ 🔍 پاسخ: بنده، روایتی در این‌باره ندیده‌ام و بعید است که چنین روایتی در دسترس باشد؛ پس اگر تبریک‌گفتن این ماه به معنای این باشد که تبریک‌گوینده، روایتی در این‌باره سراغ دارد، با این که سراغ ندارد، حرام است یا اشکال دارد و اگر به این معنا نباشد، چه دلیلی بر خوب‌بودن شرعی این کار وجود دارد؟ 💻 مشاهده‌ی «پرسش‌ها و پاسخ‌های دیگر»: http://benisiha.ir/21/ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت: 🔶 اگر آید بِرون از پشت پرده 🔶 همه‌جای جهان گردد گلستان (برون: بیرون. پرده: مقصود، غیبت است.) 📖 امید آینده، ص ۲۱۲. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۸۸: 🔸... عصر فردایش كه پنج‌‏شنبه بود و حال مادرم هم کمی خوب شده بود، مادرم و خاله‌‏سارا با یک كله‌‏قند به خانۀ ميرحبيب‌آقا رفتند تا بفهمند که نظر «آرامش» چه بوده است و خوشحال برگشتند؛ چون ميرحبيب‌آقا مسائل را به دخترش گفته و او سکوت کرده بود و به‌اصطلاح، سكوت دختر دربارۀ مورد ازدواج، نشانۀ رضايت است. 🔸امّا من به صِرف سكوت او راضی نبودم؛ برای همین به خانۀ همسایۀ ميرحبيب‌آقا رفتم و از خاله‌سكينه که خویشاوندی دوری با ما داشت، درخواست كردم كه «آرامش» را به آن‌‏جا بياورد تا خود من با او سخن بگویم. او این کار را انجام داد و «آرامش» آمد؛ امّا هنگامی که مرا در آن‌جا ديد، خيلی تعجّب كرد؛ انگار خاله‌سكينه به او نگفته بود كه شيرخدا در خانۀ ما است. 🔸من سخن‌گفتن را آغاز کردم و دربارۀ مسائلی حرف زدم؛ از جمله: این که آیا مرا دوست دارد یا نه و این که من علاقۀ شديدى به درس روحانيّت دارم و می‌خواهم به‌زودى به حوزۀ علمیّه بروم و این کار، مشكلات و محدوديّت‌‏های زيادی دارد و آيا او می‌‏تواند یک عمر، آن‌ها را تحمّل كند یا نه و اين كه بايد به پدر و مادرم، خیلی احترام بگذارد و مَحبّت کند و در تربيت فرزندانمان بکوشد و با مقاومت کامل در همۀ مراحل زندگى، ارزش‌های يک بانوی باشخصيّت را به دست آورد؛ سپس از او خواستم که پاسخ پرسش‌هایم را به خاله‌‏سكينه بگويد. 🔸آن‌گاه از محلّ حضورمان بیرون رفتم و به خاله‌سکینه گفتم که ان‌شاءالله پس از يک ساعت می‌‏آيم و پاسخ پرسش‌هایم از او را از شما می‌گیرم. 🔸از خانۀ او بيرون آمدم و در اطراف كوچه، سرگرم قدم‌زدن شدم و پس از چند دقیقه ديدم كه «آرامش» بيرون آمد و به خانۀ پدرش رفت. 🔸بی‌درنگ به خانۀ خاله‌سكينه برگشتم و از او خواستم که پاسخ‌‏هاى «آرامش» را بیان کند. گفت: «نگران نباش. او تو را خيلی دوست ‏دارد و همۀ شرایط زندگی با تو را پذيرفت و قول داد که به سخنانت عمل کند و حتّى گفت که من حاضرم يک عمر در كَنار پسردايی‌‏ام، شيرخدا، گرسنه بمانم و به او خدمت كنم و قول می‌‏دهم كه ان‌شاءالله براى او زن خوب و براى فرزندانم مادر خوبی باشم.» 🔸هر جمله از اين سخنان که از زبان خاله‌سکینه بیرون می‌آمد، براى من عالَم ديگرى را به وجود می‌‏آورد؛ برای همین، دلم خیلی می‌‏خواست كه آن‌ها را از خود «آرامش» بشنوم تا دلم كاملاً آرامش پیدا کند؛ برای همین به خاله‌سکینه گفتم که اگر ممکن است، باز او را به آن‌‏جا بياورد تا از خودش بشنوم؛ ولی او گفت: «فعلاً كار دارم و نمی‌‏توانم. اگر بعداً ممکن شد، به تو خبر می‌‏دهم.» 🔸ديگر خيلی عِوض شده بودم و حتّی یک لحظه نمی‌‏توانستم خَیال «آرامش» را از ذهنم دور كنم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۹ ـ ۲۵۱. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! در هر حال، خدا را ناظر خود بدان. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 ای که هستی رَهنَمای عاشقان! 🔶 راه عشق و عاشقی را دِه نشان 🔶 کن مرا عاشق به ذاتِ لَم‌یَزَل 🔶 تا ببینم جلوه‌هایش را عَیان (رهنما: راهنما، هدایت‌کننده. دِه: بده. ذات لم‌یزل: وجود جاودان که مقصود، خداوند والا ـ جلّ جلاله. ـ است. عیان: آشکار.) 📖 امید آینده، ص ۲۱۴. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، ، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۸۹: 🔸... صبح روز شنبه به محلّ کارم برگشتم؛ ولی دیگر مانند گذشته نبودم؛ بلکه پیوسته انتظار می‌کَشیدم که روز پنج‌‏شنبه فرابرَسد و من به روستا برگردم تا با دیدن «آرامش»، آرامش خود را حفظ کنم. 🔸در آن هفته، حدود ۲۰ شعر آذری، به یاد او سرودم که بعداً آن‌ها را در مجموعه‌اشعاری به نام «مارال كيم دى؟» (آهو کیست؟) آوردم. 🔸پنج‌شنبه که به روستا برگشتم، ديدم که پدر و مادرم انگشتر و گوشواره تهیّه کرده و همۀ كارهای عقد را روبه‌‏راه نَموده‌اند. 🔸روز جمعه، حاج‌آقا مُعينى را كه عالِم و دانشمند روستای «شانجان» بود، آورديم و ایشان در حضور چند نفر، عقد ازدواج من و «آرامش» را خواند و به‌اصطلاح، ما را به همديگر حلال كرد. 🔸عصر آن روز بر طبق رسوم روستایمان، برنامۀ انگشترگذارى و گوشواره‌‏اندازى اجرا و قرار شد كه در بهار سال آینده، برنامۀ عروسی برگزار شود؛ ولی بعداً پدرم تصمیمش را عِوض کرد و گفت: «اوّل اسفند، عروسی برگزار خواهد شد و ما عروسمان را خواهيم آورد.» 🔸همه، دست‌به‌‏كار شدند و با اين كه هوا خيلی سرد و همه‌‏جا يخبندان بود، عروسی راه‌ انداختیم و «آرامش» را براى آرامش خانه‌‏مان به خانه آورديم. 🔸واقعاً با آمدن او خانۀ ما رونق ديگرى پیدا کرد و همه با شور و شادى و مَحبّت خاصّی زندگى می‌‏كرديم. 🔸او هرچقدر از دستش برمی‌‏آمد، به ما خدمت می‌‏كرد و من صبح هر شنبه، به محلّ کارم می‌رفتم و عصر هر پنج‌شنبه به روستا برمی‌‏گشتم. 🔸آن روزها برای من که از طبع ویژه‌ای برخوردار بودم، عالَم خاصّی بود و شُكوه ديگرى داشت كه پس از سال‌هاى فراوان، با خاطره‌‏های آن روزها، خودم را شاد و دلخوش می‌‏كنم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۵۱ ـ ۲۵۳. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! اندیشه‌ات را «پاک» گردان تا اعمالت «پاک» گردد. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 با صدا و بی‌صدا زاری کنم 🔶 گر که آید نامت ای گل! بر زبان (زاری: گریۀ‌ سوزناک / ناله.) 📖 امید آینده، ص ۲۱۵. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۸۹: 🔸... روزها به‌تندى ‏گذشت و بهار از راه رَسيد. من تلاش می‌‏كردم كه در امتحان دوم دبيرستان شركت كنم و با اين كه نگران قبول‌‏شدن بودم، خدا کمک كرد و قبول شدم. 🔸آن روزها برادرم، يدالله، به تهران رفت؛ چون می‌‏گفت: «كار كارخانۀ سفالی‌‏سازى، سخت و سنگين است و ما نمی‌‏توانيم تا پایان عمر به آن ادامه بدهيم؛ پس به‌‏تر است که هرچه‌‏زودتر در تهران كارى دست‌‏وپا كنيم.» 🔸پس از رفتن او، وضع ما عِوض شد و پدرم دست‌‏تنها ماند؛ پس باید يا من در كارخانۀ او مشغول كار می‌‏شدم و يا نقشۀ ديگری می‌‏كَشيديم؛ برای همین، ۳ ماه پس از رفتن برادرم، پدرم مرا روانۀ تهران كرد تا ببينم که او چه‌كار می‌‏كند. 🔸هنگامی که به تهران رفتم، ديدم که او پيش يكی از هم‌روستایی‌ها كه مغازۀ لبنيّات‌‏فروشی داشت، مشغول كار شده است. 🔸در چند روزى كه در تهران ماندم، برادرم گفت: «بيا با هم يک مغازه بگيريم و براى خودمان كار كنيم.» در خيابان بيستون، نزديكی سه‌‏راه زندان، مغازه‌‏اى پيدا كرديم، جريان را به پدرمان نوشتيم، با اجازۀ او آن را خريدیم و به يارى خدا به راه انداختيم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۵۳. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓چرا دختر، زودتر از پسر به حدّ تكليف می‌‏رسد؟ @benisiha_ir