eitaa logo
بېسېم چې
865 دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
8.2هزار ویدیو
289 فایل
[بسم الله المھدې...] [سلام‌بر‌ېگانه‌مُنجې‌عـٰالم‌بشرېت..!🕊] {عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک..🥀} خرده‌ریزها⇦ https://eitaa.com/bisimt
مشاهده در ایتا
دانلود
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت ڪمیلی که خیلے به رفتارش مشڪوڪ بود، حیا و مذهبی بودنش، با مخالف نظام و ولایت اصلا جور در نمےآمد.🧐 با اینڪه در ایڹ ۲۵ سال، اصلا رفتار بدی از او ندیده بود،اما اصلا نمیتوانست با عقاید او ڪنار بیاید، و در بعضی از مواقع بحثی بین آن ها پیش مےآمد. به حیاط برگشت، و مشغول کمک به بقیه شد، فضای صمیمی خانواده ی نسبتا بزرگش را دوست داشت، با صدای ڪمیل که خبر از اماده شدن کباب ها مے داد، همه دور سفره ای که خانم ها چیده بودند ،نشستند. سر سفره کم کم داشت بحث سیاسی پیش می آمد، که با تشر سید محمود،پدر سمانه همه در سکوت شام را خوردند. بعد صرف شام، ثریا زن برادر سمانه، همراه صغری شستن ظرف ها را به عهده گرفتند، و سمانه همراه زینب و طاها در حیاط فوتبال بازی می کردند، سمانه بیشتر به جای بازی، آن ها را تشویق می کرد، با صدای فریاد طاها به سمت او چرخید: ــ خاله توپو شوت کن😍👦🏻⚽️ سمانه ضربه ای به توپ زد، که محکم به ماشین مدل بالای کمیل که در حیاط پارڪ شده بود اصابت کرد، سمانه با شرمندگی به طرف کمیل چرخید و گفت: ــ شرمنده حواسم نبود اصلا ــ این چه حرفیه،اشکال نداره سمانه برگشت و چشم غره ای به دوتا وروجک رفت! با صدای فرحناز خانم،مادر سمانه که همه را برای نوشیدن چای☕️ دعوت می کرد، به طرف آن رفت و سینی را از او گرفت و به همه تعارف کرد، و کنار صغری نشست،که با لحنی بانمک زیر گوش سمانه زمزمه کرد: ــ ان شاء الله چایی خواستگاریت ننه سمانه خندید، و مشتی به بازویش زد ،سرش را بلند کرد و متوجه خندیدن کمیل شد، با تعجب به سمت صغری برگشت و گفت: ــ کمیل داره میخنده،یعنی شنید؟؟😑 صغری استکان چایی اش را برداشت و بیخیال گفت: ــ شاید، کلا کمیل گوشای تیزی داره😜 عزیز با لبخند به دخترا خیره شد و گفت: ــ نظرتون چیه امشب پیشم بمونید؟😊 دخترا نگاهی به هم انداختند، از خدایشان بود امشب را کنار هم سپری کنند،کلی حرف ناگفته بود،که باید به هم میگفتند. با لبخند به طرف عزیز برگشتند، و سرشان را به علامت تایید تکان دادند. ــ ولی راهتون دور میشه دخترا با صحبت سمیه خانم ،لبخند دخترا محو شد، کمیل جدی برگشت وگفت: ــ مشکلی نیست ،فردا من میرسونمشون عزیزــ خب مادر جان،تو هم با آرش امشب بمون کمیل ــ نه عزیز جان من نمیتونم بمونم سید محمود لبخندی زد و روبه کمیل گفت: ــزحمتت میشه پسرم😊 کمیل ــ نه این چه حرفیه😊 دخترها ذوق زده به هم نگاهی کردند و آرام خندیدند ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت با رفتن همه، صغری و سمانه حیاط را جمع و جور کردند،و بعد از شستن ظرف ها ،شب بخیری به عزیز گفتن، و به اتاقشان رفتند، روی تخت نشستند، و شروع به تحلیل و تجزیه همه ی اتفاقات اخیر که در خانواده و دانشگاه اتفاق افتاد،کردند. بعد از کلی صحبت، بلاخره بعد از نماز صبح✨ اجازه خواب را به خودشان دادند. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 سمانه با شنیدن سروصدایی، چشمانش را باز کرد،با دستانش دنبال گوشیش📱 می گشت،که موفق به پیدا کردنش شد، نگاهی به ساعت گوشی انداخت با دیدن ساعت ،سریع نشست و بلند صغری را صدا کرد: ــ بلند شو صغری،دیوونه بلند شو دیرمون شد😱 صغراــ جان عزیزت سمانه بزار بخوابم😴 ــ صغری بلند شو ،کلاس اولمون با رستگاریه، اون همینجوری از ما خوشش نمیاد، تاخیر بخوریم باور کن مجبورمون میکنه حذف کنیم درسشو🤦‍♀ صغرلــ باشه بیدار شدم غر نزن سمانه سریع به سرویس بهداشتی می رود، و دست و صورتش را می شورد و در عرض ده دقیقه آماده می شود، به اتاق برمیگردد که صغری را خوابالود روی تخت می بیند.😑 ــ اصلا به من ربطی نداره میرم پایین تو نیا😐 چادرش را سر می کند، و کیف به دست از اتاق خارج می شود تا می خواست از پله ها پایین بیاید با کمیل روبه رو شد ــ سلام.کجایید شما؟دیرتون شد سمانه ــ سلام.دیشب دیر خوابیدیم کمیل ــ صغری کجاست ؟ سمانه ــ خوابیده نتونستم بیدارش کنم کمیل ــ من بیدارش میکنم سمانه از پله ها پایین می رود ، اول بوسه ای بر گونه ی عزیز زد، و بعد روی صندلی می نشیند و برای خودش چایی میریزد.😋☕️ عزیز ــ هرچقدر صداتون کردم بیدار نشدید مادر، منم پام چند روز درد می کرد،دیگه کمیل اومد، فرستادمش بیدارتون کنه سمانه ــ شرمنده عزیز ،دیشب بعد نماز خوابیدیم،راستی پاتون چشه؟ عزیزــ هیچی مادر ،پیری و هزارتا درد سمانه ــ این چه حرفیه،هنوز اول جوونیته عزیزــ الان به جایی رسیده منه پیرو دست میندازی😊 سمانه خندید و گفت: ــ واه... عزیز من غلط بکنم😅😅 ــ صبحونتو بخور دیرت شد سمانه مشغول صبحانه شد، که بعد از چند دقیقه صغری آماده همراه کمیل سر میز نشستند،سمانه برای هردو چایی می ریزد. ــ خانما زودتر،دیر شد دخترا با صدای کمیل سریع از عزیز خداحافظی کردند، و سوار ماشین شدند. صغری به محض سوار شدن ، چشمانش را بست و ترجیح داد تادانشگاه چند دقیقه ای بخوابد ،اما سمانه با وجود سوزش چشمانش از بی خوابی و صندلی نرم و راحت سعی کرد که خوابش نبرد،چون می دانست اگر بخوابد تا آخر کلاس چیزی متوجه نمی شود. نگاهی به صغری انداخت، که متوجه نگاه کمیل شد که هر چندثانیه ماشین های پشت سرش را با آینه جلو و کناری چک می کرد،دوباره نگاهی به کمیل انداخت که متوجه عصبی بودنش شد اما حرفی نزد.😟 سمانه از آینه کناری کمیل، متوجه ماشینی مشکی رنگ شده بود ،که از خیلی وقت آن ها را دنبال می کرد، با صدای "لعنتی" کمیل از ماشین چشم گرفت، مطمئن بود که کمیل، چون به او دید نداشت فکر می کرد او خوابیده است والا، کمیل همیشه خونسرد و آرام بود و عکس العملی نشان نمی داد. نزدیک دانشگاه بودند، اما آن ماشین همچنان،آن ها را تعقیب می کرد، سمانه در کنار ترسی که بر دلش افتاده بود، کنجکاوی عجیبی ذهنش را مشغول کرده بود.😥🧐 کمیل جلوی در دانشگاه ایستاد، وصغری که کنارش خوابیده بود ،بیدار کرد، همراه دخترا پیاده شد،سمانه با تعجب به کمیل نگاه کرد،او همیشه ان ها را می رساند اما تا دم در دانشگاه همراهی نمی کرد،😟با این کار وآشفتگی اش،سمانه مطمئن شد که اتفاقی رخ داده. ــ دخترا قبل اینکه کلاستون تموم شد،خبرم کنید میام دنبالتون تا صغری خواست اعتراضی کند با اخم کمیل روبه رو شد: ــ میام دنبالتون،الانم برید تا دیر نشده😠 سمانه تشکری کرد، و همراه صغری باذهنی مشغول وارد دانشگاه شدند. ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
✨ سالࢪوز میلادِ... آقازادہ‌اے لبنانے یک دهه هفتادے فࢪزند شهید عماد مغنیه از فرماندهان حزب الله از وصفش چه بگوییم که هࢪ چه بگوییم کم است... نامش جهاد ࢪسمش جهاد او است عاشق مباࢪزه با اسرائیل الگو جوانان لبنان و ایࢪان.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا امشـب سنگ تموم میزاره😇 یه مهمونی مفصـ↯ـل داره برا بخشیدن بنـده‌هاش..❤ جـا نمونی😊
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• بر روح تمام شیعیان تیغ زدند💔 بر مردترین مرد جهان تیغ زدند🥀 خورشیدبه سینه، ماه برسر می زد🌙 انگاربه فرق آسمان تیغ زدند💔  ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎
❁﷽❁ ♥️ نــگاهے ڪُن بہ چشم بےقَـرارم ڪہ بـارانـے ٺَـر از اَبـــر بَـهــارم فَـقط یڪ آرزو در ســینہ مانده هــواےِ دیدنِ شــش‌گوشہ دارم صبحتون‌حسینی
خیالم راحته که اگه زمستون هرچقدم سرد باشه❄️"خدایی"دارم که دمش خیلی گرمه🔥 🖇 🖇
🚶🏻‍♂ بعضیام‌هستن ازهمه‌ی‌نشانه‌های‌ایمان فقط انگشترعقیق‌دردست‌راست‌رودارن ... 💔
♥••√ 🕊🍁 🌿دلم‌هواےشلمچہ‌ڪردہ سرزمین‌عشق↑سنگرهاےنور..✨ لالہ‌هاےخونین خاڪ‌مقدس‌جبهہ🌷 ڪه‌بوےبهشٺ‌میدهد🌸 دلم‌قدم‌گذاشتن‌بہ‌آسمان‌رامیخواهد👣 اما...حیفــــ از زمان ها...✨ حیفـــ از محروم شدن 🌱 [شهدا گاهے نگاهے به زیࢪ پایتان بیاندارید]
چرا عاشـ^^ـق نباشم؟!وقتے که به من گفت تو ریحانه ی خلقت منے❤️
خدایا تو بساز توبسازی قشنگ تره....!
💫نادان کتاب دید خیال کرد عالم است نادان به کشتی نشست پنداشت ناخداست💫 🦋
دختـــرگلـــــــــــــ🌹 🤔اگه تا حالا فکر کردی چادر باید بهت بیاد یا طرح و مدلش و دوست داشته باشی تا انتخابش کنی! اشتباه کردی🤨 چون چادر باید اول به دلت بشینه ❣ تا بعد رو سر بزاریش😌 🧠اگه انتخابت از روی منطق باشه ❤️و بعد با قلبت اون رو بپذیری 🌪دیگه با یه نسیم یا باد نظر منفی اطرافیانت 😕یا با کمی سختی که شاید سَرکردنش داشته باشه حاضر نیستی اونو از خودت جدا کنی 😇اونوقته که این سیاهِ ساده‌ی جذاب میشه یار همیشگی و دژ امنیتت
AUD-20210425-WA0020.m4a
1.23M
این صوت برای دختر خانما هستش که عکس های چادری و... میزارن که تحریک آمیز هستش و همچنین درباره رمان های عاشقانه ی مذهبی _چی ➺@bi3imchi
🔞😳 ازدواج همجنس بازها..!! ⚠️⚠️ و اینک آخرالزمان..!!! 😱😱 ازدواج دختر با دختر در آخرالزمان..!! 😳 امام زمان در تهران.!! همگی در کانال آخرالزمان. ‌‌シ︎🔗🌸°•علائم آرخ الزمان یامهدی عجل ظهورک اقاجان دیگه طاقت نداریم😭😭😭😭😭🖤بیا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ࡏަܩࡅߺްߺߊ‌‌ܩ‌🌂: امشب بگو که ای خدا شرمندتم،شرمندتم💔🖤
یاعلی🖤🥀🥺😭😭
اللهم العن قتله امیرالمومنین علیه السلام