eitaa logo
بېسېم چې
852 دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
8.3هزار ویدیو
289 فایل
[بسم الله المھدې...] [سلام‌بر‌ېگانه‌مُنجې‌عـٰالم‌بشرېت..!🕊] {عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک..🥀} خرده‌ریزها⇦ https://eitaa.com/bisimt
مشاهده در ایتا
دانلود
رمضان رفت و دلم حس غریبی دارد چند روزی است از این سفره نصیبی دارد عید فطر آمد و صد شکر اجل مهلت داد ثانیه ثانیه اش شور عجیبی دارد عید سعید فطر بر میهمانان رمضان مبارک باد
به وقت رمان 🍂
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت سمانه کنار صغری نشسته بود، وعکس هایی که صغری موقع رای دادن با پای شکسته گرفته بود، را به سمانه نشان می داد و ارام میخندیدند، مژگان کنار خواهرش نیلوفر، که برای چند روزی از شهرستان به خانه ی مژگان امده بود، مشغول صحبت با سمیه خانم بودند، البته نگاه های ریزکانه ی نیلوفر به کمیل که به احترام مژگان در جمع نشسته بود، از چشمان سمانه و صغری دور نماند، صغری و سمانه از اولین برخورد حس خوبی به نیلوفر نداشتند. کمیل عذرخواهی کرد، و بااجازه ای گفت و به اتاقش رفت، سمانه متوجه درهم شدن قیافه ی نیلوفر شد، نتوانست جلوی اخم هایش را بگیرد، بی دلیل اخمی به نیلوفر که خیره به پله ها بود کرد،که نیلوفر با پوزخندی جوابش را داد ،که سمانه از شدت پرو بودن این دختر حیرت زده شد، مژگان،با خوابیدن طاها، عزم رفتن کرد،همان موقع کمیل پایین آمد و با دیدن ،نیلوفر که سعی می کرد طاها را بلند کند گفت: ــ خودم بلندش میکنم ،اذیت میشید، زنداداش بفرمایید خودم میرسونمتون سمانه با اخم به نیش باز نیلوفر نگاه کرد، و سری به علامت تاسف تکان داد،بعد از خداحافظی با مژگان و نیلوفر،همراه کمیل بیرون رفتند. صغری به اتاق رفت، سمانه پا روی پله گذاشت تا به دنبال صغری برود که با صدای سمیه خانم برگشت؛ ــ جانم خاله ــ میخواستم در مورد موضوعی باهات صحبت کنم ــ جانم ــ سمانه خاله جان،تو میدونی چقدر دوست دارم،وهمیشه آرزوم بود عروس کمیلم بشی اما ناراحت گونه ی سمانه را نوازش کرد و گفت: ــ مثل اینکه قسمت نیست،فقط ازت یه خواهشی دارم،هیچوقت به خاطر این مسئله با من غریبگی نکنی،ازم دور نشی، نبینم بهمون کمتر سر بزنی ــ خاله ،قربونت برم این چه حرفیه،مگه میشه از شما دست کشید؟؟ها؟نگران نباش قول میدم هر روز خونتون تلپ بشم،خوبه؟؟ سمیه خانم لبخندی زد و سمانه را محکم در آغوش فشرد . 💻💢💢💻💻💢💢💢 سمانه نگاهش را از حیاط گرفت، و به صغری که سریع در حال تایپ بود، دوخت. یک ساعتی گذشته بود، ولی کمیل برنگشته بود،نمی دانست چرا دیر کردن کمیل عصبیش کرده بود،کلافه پوفی کرد و چشمانش را برای چند لحظه بست، که با صدای ماشین، سریع چشمانش را باز کرد، و به کمیل که ماشین را قفل می کرد خیره شد،کمیل روی تخت گوشه ی حیاط نشست، و کلافه بین موهایش چنگ زد،سمانه از بالا به کمیل نگاه می کرد،خیالش راحت شده بود ،خودش حالش بهتر از کمیل نبود،نمی دانست چرا از آمدن کمیل خیالش راحت شده بود، کلافه از کارهایش پرده را محکم کشید، و کنار صغری نشست، و به بقیه کارش ادامه داد. ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت ــ سمانه خاله برا چی میری،الان دیگه نتایج انتخابات اعلام میشه، خیابونا غلغله میشه،خطرناکه.! سمانه چایی اش را روی میز گذاشت و گفت: ــ فدات شم خاله،اینقدر نگران نباش، چیزی نمیشه،باید برم کار دارم، بیزحمت یه آژانس بگیر برام کمیل ــ خودم میرسونمتون سمانه به طرف صدا برگشت، با دیدن کمیل کت به دست که از پله ها پایین می آمد ،اخمی بین ابروانش نشست وتا خواست اعتراضی کند کمیل گفت: ــ خیابونا الان شلوغه ،منم دارم میرم کار دارم شمارو هم میرسونم. سمانه تا می خواست اعتراض کند، متوجه نگاه خاله اش شد، که با التماس به او نگاه می کرد،می دانست هنوز امیدش را از دست نداده، نفس عمیقی کشید و با لبخند روبه خاله اش گفت: ــ پس دیگه آژانس زنگ نزن،با آقا کمیل میرم سمیه خانم ذوق زده، به سمت سمانه رفت و بوسه ای بر روی پیشانی اش کاشت؛ ــ قربونت برم ،منتظرتم زود برگرد ــ نمیتونم باید برم خونه،شنبه آقای محبی میان باید برم کمک مامان سمانه می دانست، با این حرف روی تمام امید خاله اش خط کشید ،اما باید سمیه خانم باور می کرد، که سمانه و کمیل قسمت هم نیستند، بعد از خداحافظی از خانه خارج شدند و سوار ماشین شدند 🚗🚕🏢🚙🚙🚌🏢🚙🚗🚕 ترافیک خیلی سنگین بود، سمانه کلافه نگاهی به ماشین ها انداخت و منتظر به رادیو گوش داد، مجری رادیو شروع کرد مقدمه چینی و معرفی رئیس جمهور، سمانه با شنیدن نام رئیس جمهور، ناخوداگاه عصبی مشت ارامی به داشپرت زد، کمیل نگاه کوتاهی به سمانه که عصبی سرش را میان دو دستش گرفته بود، انداخت. سمانه کلافه با پاهایش، پشت سرهم به کف ماشین ضربه میزد، نتایج انتخابات اعصابش را بهم ریخته بود، و ترافیک و بوق های ماشین ها و رقص مردم وسط خیابان که نمی دانستند، قراره چه بر سرشان بیاید حالش را بدتر کرده بود. کمیل ــ هنوز میخواید برید دانشگاه؟؟ سمانه ــ چطور ــ مثل اینکه حالتون خوب نیست ــ نه خوبم ــ دانشگاه مگه تعطیل نیست ــ چرا تعطیله،اما بچه ها پیام دادن که حتما بیام دانشگاه کمیل سری تکان داد، سمانه دوباره نگاهش را به مردانی که وسط خیابان می رقصیدند وهمسرانشان را تشویق به رقص می کردند سوق داد، این صحنه ها حالش را بدتر می کرد، آنقدر حالش ناخوش بود، که نای برداشتن دوربین و گرفتن عکس برای تهیه گزارش را نداشت. بعد یک ساعتی، ماشین ها حرکت کردند،و کمیل پایش را روی گاز گذاشت، نزدیک های دانشگاه شدند، که سمانه با دیدن صحنه ی روبه رویش شوکه شد،دهانش خشک شد فقط زیر لب زمزمه کرد: ــ یا فاطمه الزهرا😨😱 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت سمانه وکمیل خیره به تجمع کنار دانشگاه، که دانشجویان،پوستر به دست، ضد نامزدی که رئیس جمهور شده بود، بودند. سمانه شوکه از دیدن بچه های ، بین دانشجویانی که تظاهرات کرده بودند،خیره شد.😱😨 سمانه یا خدایی گفت، و سریع در را باز کرد،که دستی سریع در را بست،سمانه به سمت کمیل برگشت که با اخم های کمیل مواجه شد. ــ با این تظاهراتی که اتفاق افتاده، میخواید برید؟؟ ــ یه چیزی اینجا ،ما به بچه ها گفتیم که نتایج هر چیزی شد نباید بریزن تو خیابون اما الان... خودش هم نمی دانست که چرا برای کمیل توضیح می دهد ،به پوستر و بنرها اشاره کرد؛ ــ ببینید پوسترایی که دستشونه همش و داره،اصلا یه نگاه به پوسترا بندازید همش و به نامزدیه که الان رئیس جمهوره، وای خدای من دیگر اجازه ای به کمیل نداد، و سریع از ماشین پیاده شد.از بین ماشین ها عبور کرد و به صدای کمیل که او را صدا می زد توجه ای نکرد. چندتا از دخترهای بسیج را کنار زد، و به بشیری که وسط جمعیت در حال شعار دادن بود رسید،و با صدای عصبانی فریاد زد: ــ دارید چیکار میکنید؟؟قرار ما چی بود؟مگه نگفتیم هیچ کاری نکنید...!!؟!😡😵 بشیری با تعجب به او خیره شده بود ــ ولی خودتون..😟 سمانه مهلت ادامه به او نداد: ــ سریع پوستر و بنرارو از دانشجوها جمع کنید سریع..! 😡 خودش هم به سمت چندتا از خانما رفت، و پوسترا و بنرها را جمع کرد. نمی دانست چه کاری باید بکند، این اتفاق،اتفاق بزرگ و بدی بود، میدانست الان کل ها این تجمع را پوشش داده اند.😱📡 متوجه چندتا از پسرای تشکیلات شد، که با عصبانیت در حال جمع کردن پوستر ها بودند، نفس عمیقی کشید، چشمانش را بست وسط جمعیت ایستاد و سعی کرد میان این غلغله که صدای شعار و از سمتی صدای جیغ و فریاد آمیخته بود ،تمرکز کند،تا چاره ای پیدا کند چطور این قضیه را جمع کنند، اما با برخورد کسی به او، بر روی زمین افتاد ،از سوزش دستش چشمانش را بست ، مطمئن بود اگر بلند نشود، بین این جمعیت له خواهد شد، اما با صدای آشنایی که مردمی که به سمتش می آید را کنار می زد، تا با او برخورد نداشته باشند، چمشانش را باز کرد . حیرت زده به اطرافش خیره شده بود، با تعجب به دنبال شخصی که مردم اطرافش را کنار زده بود می گشت، اما اثری از او پیدا نکرد، ولی سمانه مطمئن بود صدای خودش بود. صدا ،صدای کمیل بود..... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت به اتاق خالی، که جز یک میز و دوصندلی چیز دیگری نداشت،نگاهی انداخت،نمی دانست لرزش بدنش از ترس یا ضعف بود، دستی به صورتش کشید، از سردی صورتش شوکه شد ،احساس سرما در کل وجودش نفوذ کرده بود، چادرش را دور خودش محکم پیچاند،تا شاید کمی گرم شود،اما فایده ای نداشت. ساعتی گذشته بود، اما کسی به اتاق نیامده بود،نمی دانست ساعت چند است،پنجره ای هم نبود که با دیدن بیرون متوجه وقت شود، با یادآوری قرار امشب، با مشت بر پیشانی اش کوبید!! اگر از ساعت۹گذشته بود،الان حتما خانواده ی محبی به خانه شان آمده بودند، حتی گوشی وساعتش را برده بودند،و نمی توانست ،به خانواده خبر بدهد.😣 فکر و خیال دست از سرش برنمی داشت، همه ی وقت با خود زمزمه می کرد "که نکند نیروی امنیتی نباشند"😱 اما با یادآوری کارتی که، فقط کد و نام وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران روی آن حک شده بودند،به خودش دلداری می داد، که دروغی در کار نیست و در ارگانی مطمئن هست،😣😑 نفس عمیقی کشید، که در باز شد ،سمانه کنجکاو خیره به در ماند ،که خانمی وارد اتاق شد و بدون حرفی روی صندلی نشست و پوشه ای را روی میز گذاشت: ــ سلام ــ سلام ــ خانم سمانه حسینی ــ بله ــ ببینید خانم حسینی،فک کنم بدونید کجا هستید و برای چی اینجایید؟ ــ چیزی که همکاراتون گفتن اینجا وزارت اطلاعاته اما برای چی.. نمیدونم.! ــ خب بزارید براتون توضیح بدم،ما همیشه زنگ میزدیم که شخص مورد نظر به اینجا مراجعه کنه،اما با توجه به اوضاع حساس کشور و اتفاقاتی که تو دانشگاه شما رخ داد ،ترجیح دادیم حضوری بیایم. سمانه کنجکاو منتظر ادامه صحبت های خانم شد!! ــ با توجه به اینکه هیچ سابقه ای نداشتید، و فعالیت های زیادتون در راستای بسیج و فعالیت های انقلابی و با تحقیق در مورد خانواده ی شما ،اینکه با این همه نظامی در اعضای خانواده ی شما غیر ممکن است، که دست به همچین کاری بزنید اما هیچ چیزی غیر ممکن نیست. و شواهد همه چیز را برخلاف نظر ما نشان می دهند سمانه حیرت زده زمزمه کرد: ــ چی غیر ممکن نیست؟😧 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت رویا آب قندی به دست سمانه داد؛ ــ بیا بخور ضعف کردی سمانه تشکری کرد و کمی از آن را خورد وبا عصبانیت گفت ــ فقط میخوام بدونم کی این برنامه رو ریخته..؟؟ 😠 ــ کار هرکسی میشه باشه😕 ــ الان میدونی چقدر وجه بسیج و سپاه میشه😠 اشاره ای به لپ تاب کرد و گفت: ــ بفرما ،این اونور آب و ببین چه تیترایی زدن عصبی مشتی بر میز کوبید و گفت: ــ اصلا میخوام بدونم،این همه نیرو داشتیم تو دانشگاه چرا باید من و تو و چندتا از آقای تشکلات اون وسط دانشجوها رو جمع کنیم،اصلا آقای سهرابی و نیروهاش کجا بودن؟؟میدونی اگه بودن ،میتونستیم قبل از رسیدن نیرو انتظامی و یگان ویژه ،بچه هارو متفرق کنیم،اصلا بشیری چرا یدفعه ای غیبش زد😑😠 ــ کم حرص بخور،صورتت سرخ شد ،نگا دستات میلرزن ــ چی میگی رویا،میدونی چه اتفاقی افتاد،دانشجوهای بسیج دانشگاه ما کل اوضاع کشورو بهم ریختن، داره بازتاب میکنه فیلم وعکسای تظاهراتو ــ پاشو برو خونه الانشم دیر وقته ،فردا همه چیز معلوم میشه سمانه خداحافظی کرد، و از دانشگاه خارج شد ،هوا تاریک شده بود،با دیدن پوسترها روی زمین و مردمی که بی توجه، پا روی آرم بسیج و سپاه می گذاشتند،بر روی زمین خم شد و چندتا از پوسترها را برداشت و روی سکو گذاشت، به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست و زیر لب زمزمه کرد: ـ کار کی میتونه باشه خدا...😢😞 ☕️📑📑📑☕️☕️📑☕️ ــ سمانه،سمانه،با تو ام سمانه کلافه برگشت: ــ جانم مامان ــ کجا میری ،امشب خواستگاریته میدونی؟؟😐 ــ بله میدونم ـــ پس کجا داری میری ساعت۹ میان ــ من دو ساعت دیگه خونم .خداحافظ سریع از خانه خارج شد، و سوار اولین تاکسی شد. از دیشب مادرش بر سرش غر زده بود که بیخیال این رشته شود،آخرش برایش دردسر میشود، اما او فقط سکوت کرد، صغری هم زنگ زد اما سمانه خیلی خسته بود و از او خواست حضوری برایش توضیح دهد. کنار دانشگاه پیاده شد، و سریع وارد دانشگاه شد‌،دفتر خیلی شلوغ بود، رویا به سمتش آمد _سلام ،بدو ،جلسه فوری برگزار شده کلی مسئول اومده الان تو اتاق سهرابی نشستن ــ باشه الان میام سمانه به اتاقش رفت، کیفش را در کمد گذاشت ،در زده شد قبل از اینکه اجازه ورود بدهد،خانمی چادر و بعد آقای کت و شلواری وارد اتاق شدند، سمانه با تعجب به آن ها خیره شد، نمی توانستند که ارباب رجوع باشند و مطمئن بود دانشجو هم نیستند. ــ بفرمایید ــ خانم سمانه حسینی؟ ــ بله خودم هستم ! ــ شما باید با ما بیاید سمانه خیره به کارتی که جلوی صورتش قرار گرفت، لرزی بر تنش نشست و فقط توانست آرام زیر لب زمزمه کند: ــ نیروی امنیتی😰 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت سمانه شوکه به حرف های او، گوش سپرده بود، نمی توانست حرف هایی را که می شنید را باور کند،هضم این حرف ها برایش خیلی سخت بود! ــ خانم حسینی به نفع خودتونه هر چه زودتر قضیه رو برای ما روشن کنید،چون تا وقتی قضیه روشن نشه شما مهمون ما هستید،البته قضیه روشن هست ــ من همچین کاری نکردم😧 ــ خانم حسینی پس این همه مدرک تو پرونده چی میگن؟؟😠 ــ نمیدونم،حتما اشتباه شده و با صدای بالاتری گفت: ــ مطمئنم اشتباه شده سمانه خیره به خانمی که با اخم و عصبانیت به او خیره شده بود ماند، ــ صداتونو بالا نبرید خانم حسینی،اینجا خونه ی خالتون نیستش،وقتی داشتید برا بهم ریختن اوضاع برنامه ریزی می کردید،باید به فکر اینجا بودید سمانه عصبی از جایش بلند شد و با صدای بلندی گفت: ــ وقتی هنوز چیزی ثابت نشده حق ندارید تهمت بزنید،من دارم میگم اینکارو نکردم،اما شما الان فقط میخواید مجرم بودن منو ثابت کنید ،حتی تلاش نمی کنید حقیقتو از زبون من بشنوید خانم از جایش بلند شد و پرونده را برداشت ــ مسئول ما به احترام اینکه خانم هستید برای بازجویی خانم فرستادن اما مثل اینکه شما بازیتون گرفته،و قضیه رو جدی نگرفتید،خودشون بیان بهتره پوزخندی زد، و از اتاق خارج شد، سمانه بر روی صندلی نشست و سرش را بین دستانش گرفت و محکم فشرد تا شاید سردردش کمتر شود، باورش نمی شد، حرف هایی که شنیده بود خیلی برایش سنگین بودند،الان همه او را به چشم یک ضد انقلابی می دیدند.😰😣 الان دیگر مطمئن بود، که ساعت از ۹ گذشته ،و اتفاقی که نباید بیفته ،اتفاق افتاده.می دانست الان مادرش و پدرش چقدر نگران هستند، وچقدر خجالت زده در برابر خانواده محبی😣😞 آه عمیقی کشید، مطمئن بود الان در به در دنبال او هستند، هیچوقت دوست نداشت کسی را نگران کند یا آرامش خانواده را بهم بریزد، دوست داشت هر چه سریعتر مسئولشان بیاید و او از اینجا برود، از فکری که کرد ، ترسی بر دلش نشست و دستانش یخ بستند، "نکند ،اینجا ماندنی شود،یا شاید بی گناهیش تابت نشود"😰 محکم سرش را تکان داد تا دیگر به آن ها فکر نکند. بعد از نیم ساعت در باز شد، و سایه مردی بر روی زمین افتاد،سمانه سرش را بالا آورد، تا به بی گناه بودنش اعتراف کند، اما با دیدن شخصی که، رو به رویش ایستاده شوکه شد!😳😧 نمی توانست نگاهش را، از مردی که خود هم از دیدن سمانه ،در این مکان شوکه شده بود ،بردارد. سمانه دیگر نمی توانست، اتفاقات اطرافش را درک کند،احساس می کرد سرش در حال ترکیدن است، اشک در چشمانش نشسته بود، و فقط اسمش را با بهت و حیرت از زبان مردی که هنوز در کنار در خشکش زده بود ،شنید: _ســمانـه😧 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
بېسېم چې
عیدتون مبارکا ☺️🍃✨
سلام عید همه ی شما عزیزان مبارک 🎉💖🌈🎉❤️ بمونین برامون😉😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•『🌿』•° ⚘رمضان می‌رود و... پشت سرش هم دل ما ❥○° رفت تا سال دگر زنده بمانیم یا نه...¡ ⚘صد حیف که آن رفت و ... صد شکر که این آمد! (。◕‿◕。) ‹
🌻⃟⃟🍃 |✨| •یه‌استاد‌داشتیـم‌مےگفت: + اگه درس‌مےخونین‌بگین‌برا‌امام زمان اگه‌ مهارت‌ڪسب‌مےکنین‌نیتتون‌باشه براےمفید‌بودن‌تو دولت‌امام‌زمان❤🌱 اگہ ورزش‌مےکنین‌امادگے‌براے دوییدن‌توحکومت‌ڪریمه‌آقا‌باشه اینجورے میشیم⇓ سـرباز‌قبل‌از‌ظهـور :) ♥-----------------------------♥
فرمود : در دل هر سختی آسونی نهفته است. انَّ مَعَ العُسرِ یُسرا سختی روزه برای چیست؟برای‌ظرفیت‌سازی‌ما. با ظرفیت که شدیم همه چی آسون میشه🌱 ♥-----------------------------♥
🥀نشانه های ضعف ایمان: 🍃سستی در نماز❗💔 🍃ترک تلاوت قران❗️💔 🍃ترک ذکر الله❗️💔 🍃ترک نماز جماعت❗️💔 🍃غیبت کردن❗️😕 🍃بی احترامی به والدین❗️😡😳 🍃رعایت نکردن حقوق دیگران❗️😏😪 🍃مشغول بودن به کارهای بیهوده❗️🤳 👈کدام یک از این موارد در ما وجود داره کمی فکر کنیم ⁉ ♥-----------------------------♥
عَظُمَ الْبَلاَءُ یعنی دعاهای "زبان" و حرفِ "دل" و عمل‌هامون هنوز یکی نشده:) ♥-----------------------------♥
🦋 از سیاهیِ‌دل پرسیده بودم؛ میگفت سیاهیِ دل را که با چشم نمیبینند! قبل‌تر‌ها یادت هست نمازت که قضا میشد، تاچندساعت‌دلت‌گرفته‌بود‌ وغصه داشتی؟🌿 حالا اما اینگونه نیستی! ببین، این بی‌تفاوتی سیاه شدنِ دلت را روایت میکند!🍁 گفتم‌درمانش‌چیست؟¡ خنده‌اے‌زدوگفت‌درمانش‌توجّه‌است!🌼 توجّه‌بہ‌اینڪه‌خدایی تورامیبیند..:/ به‌قول‌حاج‌آقاے‌بهجت، ملتفت‌باش‌ملتفت‌ماهستند..! 🙃
‌ رفـیق...🌱 هر وقت‌ خواستی ‌گناه ‌بکنی؛ حسینُ‌ یادت ‌بیار...! اگه ‌منصرف ‌نشدی؛ با ‌مـــن...🙃
- ازقشنگ‌تࢪین‌لحظہ‌هـٰا؟! +اون‌وقتےکه‌بینِ‌نامحࢪم‌هاچشماشو مےندازه‌پایین‌به‌حࢪمتِ‌چشماےِخوشگلِ مھدےِزهࢪا(:" 💔
🚢🍒¦⇢ اگه‌بهمون‌بگن این‌چندروزروبه‌ڪسی‌پیام‌نزن!😮 بی‌خیالِ چڪ‌ڪردن‌تلگرام‌واینستاگرام شو به‌هیچڪس‌زنگ‌نزن!😯 اصلاچندروزموبایلت‌روبده‌به‌ما...😳 چقــدربهمون‌سخت‌میگذره؟؟!!🤕😣 حالااگه‌بگن‌چندروز ؟!😮 چقدربهمون‌سخت‌میگذره؟!🤔 بانبودنِ‌ڪدومش‌بیشتراذیت‌میشیم؟😏 نرسه‌اون‌روزڪه‌ارتباط‌با بقیه‌روبه‌ ارتباط‌باخداترجیح‌بدیم💔
عِیدِ هَمَتون مُبـــارَکـ‍ــ🌱❤️
عیده یکم بخندیم😁 اصفهان بودیم شنیدم شهید تورجی زاده مسئولیتش زن دادن به مجردهاست😁 ولی دور و ورش کلی خانم و دختر خانم بودند😂 به یکی از بچه ها گفتم برو نزدیک یکی از دختر ها بگو سلام علیکم خواهر😁😁 منو شهید تورجی زاده فرستاده گفته برو سر قبر من یک دختر اومده ازش خواستگاری کن😁😁😁😁 _چی ➺@bi3imchi
~🕊•🍓 کنارش ایستاده بودم شنیدم کہ مےگفت : صلےاللّٰہ‌ علیک ‌یآ ‌صاحب‌الزمان♥️ بهش گفتم : چرا الان به امام‌زمان سلام دادی..؟ گفت : شاید‌ این وزش‌ِ باد‌ و‌ نسیم‌ سلام منو به امام‌زمانم برساند ...🌱🌻 🍁 _چی ➺@bi3imchi
"🍁🎞" 🕊 وقتی‌که‌شخصی اززحمات‌اوتشکرمیکرد‌میگفت خرمشهررا خداآزادکردیعنی‌ما کاری‌نکرده‌ایم.! همه‌کاره‌خداست ✋🏽 وهمه‌کارهابرای‌خداست🌿 _چی ➺@bi3imchi