❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #بیست_وهفت
به اتاق خالی،
که جز یک میز و دوصندلی چیز دیگری نداشت،نگاهی انداخت،نمی دانست لرزش بدنش از ترس یا ضعف بود،
دستی به صورتش کشید،
از سردی صورتش شوکه شد ،احساس سرما در کل وجودش نفوذ کرده بود، چادرش را دور خودش محکم پیچاند،تا شاید کمی گرم شود،اما فایده ای نداشت.
ساعتی گذشته بود،
اما کسی به اتاق نیامده بود،نمی دانست ساعت چند است،پنجره ای هم نبود که با دیدن بیرون متوجه وقت شود،
با یادآوری قرار امشب،
با مشت بر پیشانی اش کوبید!! اگر از ساعت۹گذشته بود،الان حتما خانواده ی محبی به خانه شان آمده بودند، حتی گوشی وساعتش را برده بودند،و نمی توانست ،به خانواده خبر بدهد.😣
فکر و خیال دست از سرش برنمی داشت، همه ی وقت با خود زمزمه می کرد
"که نکند نیروی امنیتی نباشند"😱
اما با یادآوری کارتی که،
فقط کد و نام وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران روی آن حک شده بودند،به خودش دلداری می داد، که دروغی در کار نیست و در ارگانی مطمئن هست،😣😑
نفس عمیقی کشید،
که در باز شد ،سمانه کنجکاو خیره به در ماند ،که خانمی وارد اتاق شد و بدون حرفی روی صندلی نشست و پوشه ای را روی میز گذاشت:
ــ سلام
ــ سلام
ــ خانم سمانه حسینی
ــ بله
ــ ببینید خانم حسینی،فک کنم بدونید کجا هستید و برای چی اینجایید؟
ــ چیزی که همکاراتون گفتن اینجا وزارت اطلاعاته اما برای چی.. نمیدونم.!
ــ خب بزارید براتون توضیح بدم،ما همیشه زنگ میزدیم که شخص مورد نظر به اینجا مراجعه کنه،اما با توجه به اوضاع حساس کشور و اتفاقاتی که تو دانشگاه شما رخ داد ،ترجیح دادیم حضوری بیایم.
سمانه کنجکاو منتظر ادامه صحبت های خانم شد!!
ــ با توجه به اینکه هیچ سابقه ای نداشتید، و فعالیت های زیادتون در راستای بسیج و فعالیت های انقلابی و با تحقیق در مورد خانواده ی شما ،اینکه با این همه نظامی در اعضای خانواده ی شما غیر ممکن است، که دست به همچین کاری بزنید اما هیچ چیزی غیر ممکن نیست. و شواهد همه چیز را برخلاف نظر ما نشان می دهند
سمانه حیرت زده زمزمه کرد:
ــ چی غیر ممکن نیست؟😧
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #بیست_وشش
رویا آب قندی به دست سمانه داد؛
ــ بیا بخور ضعف کردی
سمانه تشکری کرد و کمی از آن را خورد وبا عصبانیت گفت
ــ فقط میخوام بدونم کی این برنامه رو ریخته..؟؟ 😠
ــ کار هرکسی میشه باشه😕
ــ الان میدونی چقدر وجه بسیج و سپاه #خدشه_دار میشه😠
اشاره ای به لپ تاب کرد و گفت:
ــ بفرما ،این #سایتای اونور آب و #ضدانقلاب ببین چه تیترایی زدن
عصبی مشتی بر میز کوبید و گفت:
ــ اصلا میخوام بدونم،این همه نیرو داشتیم تو دانشگاه چرا باید من و تو و چندتا از آقای تشکلات اون وسط دانشجوها رو جمع کنیم،اصلا آقای سهرابی و نیروهاش کجا بودن؟؟میدونی اگه بودن ،میتونستیم قبل از رسیدن نیرو انتظامی و یگان ویژه ،بچه هارو متفرق کنیم،اصلا بشیری چرا یدفعه ای غیبش زد😑😠
ــ کم حرص بخور،صورتت سرخ شد ،نگا دستات میلرزن
ــ چی میگی رویا،میدونی چه اتفاقی افتاد،دانشجوهای بسیج دانشگاه ما کل اوضاع کشورو بهم ریختن، #کل_جهان داره بازتاب میکنه فیلم وعکسای تظاهراتو
ــ پاشو برو خونه الانشم دیر وقته ،فردا همه چیز معلوم میشه
سمانه خداحافظی کرد،
و از دانشگاه خارج شد ،هوا تاریک شده بود،با دیدن پوسترها روی زمین و مردمی که بی توجه، پا روی آرم بسیج و سپاه می گذاشتند،بر روی زمین خم شد و چندتا از پوسترها را برداشت و روی سکو گذاشت،
به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست و زیر لب زمزمه کرد:
ـ کار کی میتونه باشه خدا...😢😞
☕️📑📑📑☕️☕️📑☕️
ــ سمانه،سمانه،با تو ام
سمانه کلافه برگشت:
ــ جانم مامان
ــ کجا میری ،امشب خواستگاریته میدونی؟؟😐
ــ بله میدونم
ـــ پس کجا داری میری ساعت۹ میان
ــ من دو ساعت دیگه خونم .خداحافظ
سریع از خانه خارج شد،
و سوار اولین تاکسی شد. از دیشب مادرش بر سرش غر زده بود که بیخیال این رشته شود،آخرش برایش دردسر میشود،
اما او فقط سکوت کرد،
صغری هم زنگ زد اما سمانه خیلی خسته بود و از او خواست حضوری برایش توضیح دهد.
کنار دانشگاه پیاده شد،
و سریع وارد دانشگاه شد،دفتر خیلی شلوغ بود،
رویا به سمتش آمد
_سلام ،بدو ،جلسه فوری برگزار شده کلی مسئول اومده الان تو اتاق سهرابی نشستن
ــ باشه الان میام
سمانه به اتاقش رفت،
کیفش را در کمد گذاشت ،در زده شد قبل از اینکه اجازه ورود بدهد،خانمی چادر و بعد آقای کت و شلواری وارد اتاق شدند،
سمانه با تعجب به آن ها خیره شد،
نمی توانستند که ارباب رجوع باشند و مطمئن بود دانشجو هم نیستند.
ــ بفرمایید
ــ خانم سمانه حسینی؟
ــ بله خودم هستم !
ــ شما باید با ما بیاید
سمانه خیره به کارتی که جلوی صورتش قرار گرفت،
لرزی بر تنش نشست و فقط توانست آرام زیر لب زمزمه کند:
ــ نیروی امنیتی😰
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #بیست_وهشت
سمانه شوکه به حرف های او،
گوش سپرده بود، نمی توانست حرف هایی را که می شنید را باور کند،هضم این حرف ها برایش خیلی سخت بود!
ــ خانم حسینی به نفع خودتونه هر چه زودتر قضیه رو برای ما روشن کنید،چون تا وقتی قضیه روشن نشه شما مهمون ما هستید،البته قضیه روشن هست
ــ من همچین کاری نکردم😧
ــ خانم حسینی پس این همه مدرک تو پرونده چی میگن؟؟😠
ــ نمیدونم،حتما اشتباه شده
و با صدای بالاتری گفت:
ــ مطمئنم اشتباه شده
سمانه خیره به خانمی که با اخم و عصبانیت به او خیره شده بود ماند،
ــ صداتونو بالا نبرید خانم حسینی،اینجا خونه ی خالتون نیستش،وقتی داشتید برا بهم ریختن اوضاع برنامه ریزی می کردید،باید به فکر اینجا بودید
سمانه عصبی از جایش بلند شد و با صدای بلندی گفت:
ــ وقتی هنوز چیزی ثابت نشده حق ندارید تهمت بزنید،من دارم میگم اینکارو نکردم،اما شما الان فقط میخواید مجرم بودن منو ثابت کنید ،حتی تلاش نمی کنید حقیقتو از زبون من بشنوید
خانم از جایش بلند شد و پرونده را برداشت
ــ مسئول ما به احترام اینکه خانم هستید برای بازجویی خانم فرستادن اما مثل اینکه شما بازیتون گرفته،و قضیه رو جدی نگرفتید،خودشون بیان بهتره
پوزخندی زد، و از اتاق خارج شد،
سمانه بر روی صندلی نشست و سرش را بین دستانش گرفت و محکم فشرد تا شاید سردردش کمتر شود،
باورش نمی شد،
حرف هایی که شنیده بود خیلی برایش سنگین بودند،الان همه او را به چشم یک ضد انقلابی می دیدند.😰😣
الان دیگر مطمئن بود،
که ساعت از ۹ گذشته ،و اتفاقی که نباید بیفته ،اتفاق افتاده.می دانست الان مادرش و پدرش چقدر نگران هستند، وچقدر خجالت زده در برابر خانواده محبی😣😞
آه عمیقی کشید،
مطمئن بود الان در به در دنبال او هستند، هیچوقت دوست نداشت کسی را نگران کند یا آرامش خانواده را بهم بریزد، دوست داشت هر چه سریعتر مسئولشان بیاید و او از اینجا برود،
از فکری که کرد ،
ترسی بر دلش نشست و دستانش یخ بستند،
"نکند ،اینجا ماندنی شود،یا شاید بی گناهیش تابت نشود"😰
محکم سرش را تکان داد تا دیگر به آن ها فکر نکند.
بعد از نیم ساعت در باز شد،
و سایه مردی بر روی زمین افتاد،سمانه سرش را بالا آورد، تا به بی گناه بودنش اعتراف کند،
اما با دیدن شخصی که،
رو به رویش ایستاده شوکه شد!😳😧
نمی توانست نگاهش را،
از مردی که خود هم از دیدن سمانه ،در این مکان شوکه شده بود ،بردارد.
سمانه دیگر نمی توانست،
اتفاقات اطرافش را درک کند،احساس می کرد سرش در حال ترکیدن است،
اشک در چشمانش نشسته بود،
و فقط اسمش را با بهت و حیرت از زبان مردی که هنوز در کنار در خشکش زده بود ،شنید:
_ســمانـه😧
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورى
#فتح_اسرائيل
همه چى از شهادت سردار شروع شد
بېسېم چې
عیدتون مبارکا ☺️🍃✨
سلام
عید همه ی شما عزیزان مبارک 🎉💖🌈🎉❤️
بمونین برامون😉😉
°•『🌿』•°
⚘رمضان میرود و...
پشت سرش هم دل ما ❥○°
رفت تا سال دگر زنده بمانیم یا نه...¡
⚘صد حیف که آن رفت و ...
صد شکر که این آمد! (。◕‿◕。)
‹ #عید_سعید_فطر_مبارك ›
#تلنگرانہ
🥀نشانه های ضعف ایمان:
🍃سستی در نماز❗💔
🍃ترک تلاوت قران❗️💔
🍃ترک ذکر الله❗️💔
🍃ترک نماز جماعت❗️💔
🍃غیبت کردن❗️😕
🍃بی احترامی به والدین❗️😡😳
🍃رعایت نکردن حقوق دیگران❗️😏😪
🍃مشغول بودن به کارهای بیهوده❗️🤳
👈کدام یک از این موارد در ما وجود داره کمی فکر کنیم ⁉
♥-----------------------------♥
عَظُمَ الْبَلاَءُ یعنی
دعاهای "زبان" و حرفِ "دل"
و عملهامون هنوز یکی نشده:)
#تلنـگرانـه
♥-----------------------------♥
#تلنگرانهـ 🦋
از سیاهیِدل پرسیده بودم؛
میگفت سیاهیِ دل را که با چشم نمیبینند!
قبلترها یادت هست نمازت که قضا میشد،
تاچندساعتدلتگرفتهبود وغصه داشتی؟🌿
حالا اما اینگونه نیستی!
ببین، این بیتفاوتی
سیاه شدنِ دلت را روایت میکند!🍁
گفتمدرمانشچیست؟¡
خندهاےزدوگفتدرمانشتوجّهاست!🌼
توجّهبہاینڪهخدایی تورامیبیند..:/
بهقولحاجآقاےبهجت،
ملتفتباشملتفتماهستند..! 🙃
رفـیق...🌱
هر وقت خواستی گناه بکنی؛
#بینالحرمینِ حسینُ یادت بیار...!
اگه منصرف نشدی؛ با مـــن...🙃
- ازقشنگتࢪینلحظہهـٰا؟!
+اونوقتےکهبینِنامحࢪمهاچشماشو
مےندازهپایینبهحࢪمتِچشماےِخوشگلِ مھدےِزهࢪا(:"
#اللھم_اࢪزقنا_ڪࢪبلا💔
🚢🍒¦⇢ #تلنگرانہ
اگهبهمونبگن
اینچندروزروبهڪسیپیامنزن!😮
بیخیالِ
چڪڪردنتلگرامواینستاگرام شو
بههیچڪسزنگنزن!😯
اصلاچندروزموبایلتروبدهبهما...😳
چقــدربهمونسختمیگذره؟؟!!🤕😣
حالااگهبگنچندروز #قرآننخونچی؟!😮
چقدربهمونسختمیگذره؟!🤔
بانبودنِڪدومشبیشتراذیتمیشیم؟😏
نرسهاونروزڪهارتباطبا بقیهروبه
ارتباطباخداترجیحبدیم💔
~🕊•🍓
کنارش ایستاده بودم
شنیدم کہ مےگفت :
صلےاللّٰہ علیک یآ صاحبالزمان♥️
بهش گفتم :
چرا الان به امامزمان سلام دادی..؟
گفت : شاید این وزشِ باد و نسیم
سلام منو به امامزمانم برساند ...🌱🌻
#شهیدابومهدیالمهندس🍁
#بیسیم _چی
➺@bi3imchi
"🍁🎞"
#لحظہاےباشهدا🕊
وقتیکهشخصی
اززحماتاوتشکرمیکردمیگفت
خرمشهررا
خداآزادکردیعنیما
کارینکردهایم.!
همهکارهخداست ✋🏽
وهمهکارهابرایخداست🌿
#شهیدمحمدهادیذولفقاری♡
#بیسیم _چی
➺@bi3imchi