۶ سال است که مادربزرگ، مادر مادرم، در هجوم بیامان فراموشی مثل کبوتری آشیان گم کرده مانده است و راهی از گذشته به امروز و این لحظه نمییابد. آلزایمر مثل ابری سیاه، تمام حدفاصل گذشتهاش تا امروز و این لحظه و این دقیقه، در نقطهای درمانده است؛ نقطهای که گذشته اوست. ۶ سال است که مادرم، در تمام آنات و لحظات، پیش مادربزرگ است و از او پرستاری میکند. شش سال است که مادرم نتوانسته به هیچ سفری برود، در هیچ جمعی حاضر شود، یک دقیقه خانه را با خیال راحت ترک کند.
در این سالها، مادرم از بین سفرهایی که نمیتوانست برود، بیشتر از همه سفر به عراق در ایام اربعین را دوست داشت. مادرم زن با اعتقادی است. درست همانقدر که من بیاعتقادم. مادرم دوست داشت به عراق سفر کند و در هنگامه پیادهروی آدمها حضور داشته باشد و بخشی از تاریخی باشد که این سالها در حال رقم خوردن است. اگرچه بخشی غیرموثر و اگرچه بخشی که با حضور خود این گردهمایی بزرگ را رونق میدهد؛ اما باشد و به اندازه حضور یک زن پنجاه و چند ساله، این تنور را گرم نگه دارد. من اما دوست نداشتم هیچ وقتی از سال به عراق سفر کنم؛ خاصه در ایام اربعین. اما... مادرم وقتی شنید که رفقای عکاسم من را به این سفر دعوت کردهاند تا با آنها به عراق بیایم و روی عکسهایی که آنها از این سفر میگیرند، چیزی بنویسم، مشتاقتر از همیشه، خواست تا من بهجای او به این سفر بروم. من بهخاطر مادرم به عراق رفتم، و نرفتم که روی عکسهایی که دوستان عکاسم میگیرند، چیزی بنویسم. رفتم که برای او بنویسم. برای مادرم، که نمیتوانست به این سفر بیاید.»
📒 به سفارش مادرم
🆔 @bibliophil
9.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هیچ کس این روزها مانند فطرس خسته نیست
بس که دارد رفت و آمد بین ایران و عراق...
شعر:سیدمحسنعلوی
#فطرس :
شیخ صدوق در کتاب امالی در حدیثی از امام صادق (علیه السلام) نقل میکند: فُطرُس، یکی از فرشتگان حامل عرش در انجام وظیفهاش سُستی کرد، بالهایش شکسته و به جزیرهای در زمین تبعید شد. وی ۷۰۰ سال به عبادت خدا مشغول بود تا امام حسین (علیه السلام) به دنیا آمد. جبرئیل با هفتاد هزار فرشته جهت تبریک این میلاد به زمین نازل شدند، وقتی از کنار فطرس گذشتند او از علت نزول آنان جویا شد و از آنان خواست تا وی را با خود ببرند. جبرئیل نزد پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) برای وی میانجیگری کرد. با پیشنهاد پیامبر، فطرس خود را به قنداقه امام حسین (علیهالسلام) مالید و خداوند بالهایش را بهبود بخشیده و او را به جایگاه اولیهاش بازگرداند.
-وظیفه سلام رسانی فطرس
-فطرس پس از بهبودی و عروج به آسمان به رسول خدا خبر از شهادت فرزندش حسین داده و میگوید به جبران این شفاعت، زیارت هر زائر و سلام و صلوات هر سلام دهندهای را به امام حسین(علیهالسلام) برساند.
فُطْرُس سلام ما را برسان چون که بگذری
بر تربت مطهّر سلطان کربلا...
@EhsanStudio
🆔 @bibliophil
02.Baqara.136.mp3
1.94M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم
🌺 قسمت صد و سی و شش | سوره بقره |
🎤 آیتالله قرائتی
👇هر روز تفسیر قرآن: 10mint
#قرآن
#تفسیر_قرآن_صوتی
#کتاب
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلا نرفتی؟
مادر سهم بچه نیومده رو کنار میزاره...
بیشتر از سهمشم کنار میزاره ...
🆔 @bibliophil
بغض قلم
میخوام کتاب روایتهای اربعینی تا جایی که میشه معرفی کنم و باهم بخشهایی از آنها را بخونیم!
کتاب چای عراقی داستانهای کوتاهی از پیادهروی اربعین، کتابهای قبلی روایت بودند و این کتاب داستان و در این قالب دست نویسنده برای خیالپردازی بازتر است.
#چای_عراقی
#بغض_قلم
🆔 @bibliophil
اولین داستان کتاب داستان پدری که میخواد پسر مریضش ببره تو مسیر پیادهروی اربعین رها کنه. بخشی از این داستان باهم بخوانیم:
دلش میخواهد بچهاش بمیرد، پارهٔ جگرش بمیرد، کسی که از گوشت و پوست و استخوان خودش است، بمیرد؟ هیچکس. حتی اگر پسرش ناخلف باشد یا دستور خدا باشد، باز هم نمیخواهد. ولی اگر بچهاش فقط پوست و گوشت و استخوان باشد چی؟ اگر این بابا هجده سال تمام روی پنبه این رو و آن رویش کرده باشد و لیشِ کنار دهنش را پاک کرده باشد و غذایش را با پشت قاشق نرم کرده باشد و گذاشته باشد توی دهنش و با انگشت هل داده باشد که برود پایین و روزی سه بار پوشکش را عوض کرده باشد و زخمهایش را پانسمان کرده باشد و مراقب باشد تاولهایش بزرگتر نشود، چی؟ بله، دیگر ته دلش حال و حوصلهای برای زندگی کردن خودش نمیماند، چه برسد که از ته دل بخواهد این گوشت و پوست و استخوان همینطور به زندگی گیاهی یا چه میگویند، نباتیاش ادامه دهد! بله؛ این گوشت و پوست و استخوانِ این گیاه بیخاصیت، صورت یک آدم را دارد. آدم است، بله؛ ریش و سبیل هم دارد، ولی چه فایده؟ یا مدام وق میزند یا وقتی هم جاییش درد نمیکند، به آدم زل میزند. کاش دوتا حرف ب و ا را یاد میگرفت، پشت سر هم میگفت؛ یک بابا ازش میشنیدم و دلم بعد از هجده سال سنگ نمیشد و کم نمیآوردم!
تا قبل از دیدن سحر، راضی به مرگش نبودم. ولی چه کنم؟ کم آوردم. اولین باری که توی دلم مرگش را خواستم، به خدا صدتا فحش به خودم دادم. خواستن مرگش توی نظرم معصیت بود، چه برسد که بخواهم خودم باعث مرگش بشوم! کمکم بیشتر پیش آمد که آرزوی مرگش را بکنم. تا جایی که این اواخر، هر روز به خودم میگفتم اگر این موجود نبود، همهچیز بهتر بود. دیگر اسمش را هم توی دلم نمیگفتم؛ نمیگفتم مثلاً اگر اردلان نبود، میگفتم این موجود. وقتی که به انگشتهای مچاله و تن لخت و زخمهای لای پا و کمر و زیر بغلش نگاه میکردم، بدون هیچ حسّ معصیتی توی خودم میگفتم: «کاش این موجود زودتر میمُرد!»
این حرف سحر بود که «ببرش». هم من میدانستم، هم سحر که جابهجا کردن اردلان امکان ندارد. اردلان بین دو لایهٔ پوستش کلاژن نداشت. با یک نوازش کوچک، بین دو لایهٔ پوستش از درون اصطکاک ایجاد میشد و این اصطکاک مثل یک قارچ زیر خاک، پوستش را ترک میداد و زیر پوستش رشد میکرد و زخم میشد و آب میافتاد و بو میگرفت. سحر گفت: «بذارش صندلی عقب... یه پتو هم بنداز روش.» فهمیدم که سحر منظورش چیست. اردل قبل از رسیدن به مرز، پر از قارچ میشد و قارچهایش رشد میکردند و آب میانداختند و میترکیدند. اردل قبل از رسیدن به مرز مهران میمُرد.
سحر نگفت با هواپیما؛ گفت صندلی عقب، گفت پتو، گفت قبل از مرز. من چرا چیزی نگفتم؟ شاید خانه را یکدفعه بدون اردل تصور کردم؛ بدون بو و عفونت لای درزها و ترکهای دیوار، بدون ضجه و نالهٔ شب تا روز و روز تا شب، بدون خرید باند دویستوپنجاههزارتومانیِ تحریمشدهای که فقط برای دو روزش جواب میداد، بدون سر و کلّه زدن با پرستارهای قهرقهرو و بهانهگیر و فراری، بدون بستری کردنهای دَه - بیستروزه توی بیمارستان. توی خیالم سحر را دیدم بدون اردلان؛ راه رفتن سحر توی خانه، حتی رقصیدن و چرخیدنش وسط هال با لباس ساتن سبز و گل ریز و ساقهای بیرونافتاده و ناخنهای لاکزدهٔ پا و عطر گرم و شیرین و ملس.
📒کتاب چای عراقی
🆔 @bibliophil
اولین سالی که اربعین رفتم
تمام باورم همین بود که اربعین با برگشتن زائر تمام نمیشه و همین باور باعث شد، پشت پرچم قرمز رو بنویسم.
امسال هم به هر دوستی که رفت تاکید کردم، بنویسید، روایت کنید که روایت کردن وظیفه زائر کربلاست.
#اربعین
#روایت_میماند
#بغض_قلم
🆔 @bibliophil
خواستم مثل همهی خاطرهها به انتها که رسیدیم بنویسم، پایان.
اما مگر وداع از کربلا پایان ماجرا ست؟!
وقتی برای آخرین بار سر برمیگردانم و بینالحرمین به بدرقهی کاروانمان میآید.
وقتی پرچم قرمز عباس بن علی که جلوی
کاروان ماست هم توان خداحافظی ندارد با خودم میگویم یعنی این پایان ماجرا ست؟!
هر سال میلیونها انسان پیاده به کربلا میآیند برای چه؟
در این عصر تکنولوژی چرا پیاده؟!
وقتی یاد روزهایی میافتم که امالبنین،
مادر پسران در مدینه با روضههایش اشک دشمنان را هم جاری میکرد.
وقتی در این یک سال و نیم بعد از کربلا زینب خواهر امام، دست از حسین برنداشت.
وقتی علیبنالحسین تا آخر عمر به دیدن کاسهی آب بیتاب میشد.
وقتی امام رئوف به پسر شیب فرمود: یابنالشبیب گریه فقط در غم حسین.
وقتی امام عصر هر صبح و شام گریان میشود برای حسین.
پس وداع از کربلا پایان راه نیست.
این دلهای سوخته، پیاده آمدهاند برای درک قطرهای از دریا.
حالا این دلهای سوخته به شهر و دریا خود برمیگردند، به احترام کربلایی شدنشان قبلهگاه شهر میشوند. همه به دیدارشان میآیند. اینجاست که آتش این دلها زبانه میکشد و دل همهی عاشقان حسین را میسوزاند.
کار زینبی کردن ارثیهای ست برای زائر کربلا. سوغاتی کربلا تربت حسین است و دلی سوخته.
این راه پایان ندارد...
📒 پشت پرچم قرمز
#پشت_پرچم_قرمز
🆔 @bibliophil