از عمق ناپیدای مظلومیت ما، صدایی آمدنت را وعده میداد.
صدا را، عدل خداوندی صلابت میبخشید و مهربانی گرما میداد.
و ما هرچه استقامت، از این صدا گرفتیم و هرچه تحمل، از این نوا دریافتیم.
در زیر سهمگین ترین پنجههای شکنجه تاب میآوردیم که شکنج زلف تو را میدیدیم.
در کشکش تازیانهها و چکاچک شمشیرها، برق نگاه تو تابمان میداد و صدای گامهای آمدنت توان میبخشید…
#امام_زمان
#کتاب
#خدا_کند_که_بیایی
#سید_مهدی_شجاعی
#نیستان
#کتابخوانی
#جمعه
🆔 @bibliophil
#معرفی_کتاب
🥀کتاب سلام بر ابراهیم در دو جلد منتشر شده و آنقدر تجدید چاپ شده که نیاز به معرفی نداره.
🌹 بخشی از کتاب
اواخر سال60 بود و ابراهيم در مرخصي به سر ميبرد.آخر شب بود كه آمد خانه، كمي صحبت كرديم. بعد ديدم توي جيبش يك دسته بزرگ اسكناس قرار داره. گفتم:” راستي داداش، اينهمه پول از كجا ميياري!؟ من چند بار تا حالا ديدم كه به اين و اون كمك ميكني. برا هيئت خرج ميكني. الان هم كه اينهمه پول تو جيبته” بعد به شوخي گفتم:” راستش رو بگو گنج پيدا كردي!” ابراهيم خنديد وگفت: نه بابا، اينها رو بعضيها به من ميدن و خودشون ميگن تو چه راهي خرج كنم. فرداي آنروز با ابراهيم رفتيم بازار، از چند دالان و بازارچه رد شديم تا به مغازه مورد نظر رسيديم. مغازه تقريباً بزرگي بود. با هم وارد شديم. پيرمرد صاحب فروشگاه وشاگردانش يك يك با ابراهيم دست و روبوسي كردن. معلوم بود كاملاً ابراهيم رو ميشناسن. بعد از كمي صحبتهاي معمول. ابراهيم گفت: حاجي من انشاء الله فردا عازم گيلان غرب هستم. پيرمرد هم گفت: ابرام جون، الان برا بچهها چي احتياج دارين.
ابراهيم هم كاغذي رو از جيبش بيرون آورد و به پيرمرد داد وگفت:” به جز اين چند مورد، احتياج به يه دوربين فيلمبرداري داريم. چون اين رشادتها و حماسهها بايد براي آينده بمونه. تا اونهائي كه درآينده مييان بدونن اين دين و اين مملكت چه جوري حفظ شده”. بعد هم ادامه داد: “براي خود بچههاي رزمنده هم احتياج به تعداد زيادي چفيه داريم.” صحبت كه به اينجا رسيد پسر اون آقا كه داشت حرفهاي ابراهيم رو گوش ميكرد جلو آمد وگفت: حالا دوربين يه چيزي، اما آقا ابرام چفيه ديگه چيه؟! مگه شما ميخواين مثل آدماي لات وبيكار دستمال گردن بندازين ابراهيم مكثي كرد وگفت:” اخوي،چفيه دستمال گردن نيست. بچههاي رزمنده هر وقت وضو ميگيرن چفيه براشون حوله است. هر وقت ميخوان نماز بخونن سجاده است. هر وقت زخمي ميشن، با چفيه زخم خودشون رو ميبندن و… پيرمرد صاحب فروشگاه پريد تو حرفش وگفت:” چشم آقا ابرام، اون رو هم تهيه ميكنيم.” فردا قبل از ظهر جلوي درب خانه بودم كه همان پيرمرد با يك وانت پر از بارآمد. سريع رفتم داخل خانه و ابراهيم رو صدا كردم. پيرمرد يك دستگاه دوربين و مقداري وسايل ديگه به ابراهيم تحويل داد وگفت: ابرام جان اين هم يك وانت پر از چفيه. بعدها ابراهيم تعريف ميكرد كه از آن چفيهها براي عمليات فتح المبين استفاده كرديم. و كم كم استفاده از چفيه عامل مشخصه رزمندگان اسلام شد.
#کتاب
#سالگرد_شهادت_شهید_ابراهیم_هادی
#ابراهیم_هادی
#سلام_بر_ابراهیم
🆔 @bibliophil
-1050796288_-1409403957.mp3
33.78M
🎤 خانم گلستان جعفریان/ چهطور داستان و روایت شهدایی بنویسیم؟
📒 عصری با زنان نویسنده، کانون بانوی فرهنگ
#نویسندگی
🆔 @bibliophil
یادداشتم درباره کتاب انتقام، در خبرگزاری کتاب ایران/ صبح امروز
https://www.ibna.ir/vdci5raprt1apy2.cbct.html
#کتاب
#انتقام
#یادداشت
🆔 @bibliophil
25.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 کارگاه داستاننویسی _ جلسه اول
💥مهدی حجوانی
#داستان_نویسی
🆔 @bibliophil
28.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 کارگاه داستاننویسی _ جلسهدوم
💥مهدی حجوانی
#داستان_نویسی
🆔 @bibliophil
28.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 کارگاه داستاننویسی _ جلسهسوم
💥مهدی حجوانی
#داستان_نویسی
🆔 @bibliophil
28.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 کارگاه داستاننویسی _ جلسه چهارم
💥مهدی حجوانی
#داستان_نویسی
🆔 @bibliophil
24.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 کارگاه داستاننویسی _ جلسه پنجم (آخر)
💥مهدی حجوانی
#داستان_نویسی
🆔 @bibliophil