eitaa logo
بغض قلم
629 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
306 ویدیو
34 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! هر روز اینجا دورهم چند صفحه کتاب می‌خونیم، اصلا هم درد نداره💉 📘 محدثه قاسم‌پور/کتاب‌‌ها: _پشت‌پرچم‌قرمز _شب‌آبستن _نمیری‌دختر ❌ارسال مطالب کانال بدون لینک، حلال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز این نشست صمیمی برگزار میشه با حضور استاد عزیز خانم التج و آقای بابایی 🆔 @bibliophil
بغض قلم
ممنونم از تبریک همه‌ی دوستان عزیزم. روزی که پوستر این جشنواره رو دیدم دوست داشتم اثر بفرستم نه صرف
الحمدالله پنجشنبه این اختتامیه با حضور خانواده شهید برگزار میشه از بین ۱۶۰ اثر رسیده ۱۴ داستان برگزیده شدند که در کتابی به چاپ می‌رسند. داستان کوتاه سید‌بهایی هم یکی از آن ۱۴ تاست. https://iqna.ir/fa/news/4230185/داوری-نهایی-160-اثر-در-جایزه-ادبی-شهید-حدادیان 🆔 @bibliophil
[شهید عباس] بابایی نصفه شبی داره تو پایگاه هوایی آمریکا میدوئه. کلنکل آمریکاییه از پارتی شبانه اومده میگه عباس برای چی داری میدویی؟ بابایی چی گفت؟ گفت شهوت بهم فشار آورده. دارم میدوئم خسته کنم خودمو که گناه نکنم. آمریکاییه که نفهمید خندید و رفت... . خدا چی گفت؟ خدا گفت برای من میدویی؟ نصفه شب میدویی؟ تو آمریکا میدویی؟ زمان شاه میدویی؟ خلبان فانتومی میدویی؟ دور از چشم همه میدویی؟ اونوقت بچه‌ها من رفتم تو هندوستان، دیدم دختر و پسر دانشجو تو هندوستان نشسته، میخونه و گریه میکنه! من به این مترجمه گفتم اینا مقتل میخونن؟ اینا دارن روضه‌ی امام حسین علیه‌السلام میخونن؟ گفت حاجاقا شما هندی و اردو بلد نیستی. اینا دارن کتاب «پرواز تا بی‌نهایت» [شهید عباس بابایی] رو میخونن و گریه میکنن... . برای خدا بدو خدا همه رو دنبال تو میدوونه! 🇮🇷۱۵ مرداد سالروز شهادت امیر سرلشگر خلبان عباس بابایی 🆔 @bibliophil
محرم گذشت و حالا، صفر ما را به سفری می‌خواند. حالم شبیه لحظه‌ای است که از جاده نجف به کربلا می‌گذریم. با گذشتن از کنار هر ستون انگار این ضربان قلبم است که بالا می‌رود. این روزهای مانده تا پرواز این روزهای مانده تا اربعین شبیه عدد همان ستون‌های کنار جاده ضربان قلبم از نظم افتاده. روزشمار رسیدن به ستون آخر مسافرم یا جامانده ❤️ آه اربعین 🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
04.Nisa.010.mp3
2M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم 🌺 قسمت ۱۰ | سوره نسا | إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوَالَ الْيَتَامَىٰ ظُلْمًا إِنَّمَا يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ نَارًا ۖ وَسَيَصْلَوْنَ سَعِيرًا 🎤 آیت‌الله قرائتی 👇هر روز تفسیر قرآن: ۶min ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ       ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ  ↻ 🆔 @bibliophil
روز اول صفر سال ۶۱ هجری همان روزی بود که کاروان اسیران کربلا که در رأس آن‌ها امام سجاد (علیه السلا) و حضرت زینب(سلام‌الله علیها) حضور داشتند، وارد شهر شام شد؛ همان شهری که هر زمان از امام سجاد (علیه السلام) سؤال می‌شد سخت‌ترین وقایع طول راه اسارت شما چه زمان بود، آن حضرت با چشمان گریان و اشک‌آلود چندین بار می‌فرمودند: «الشام، الشام». 🆔 @bibliophil
مأموران یزید شرایطی را در شهر فراهم کرده بودند تا مردم آن روز را عید بدانند و به جشن و شادی در کوچه‌ها مشغول شوند. به این ترتیب، وقتی کاروان وارد شام شد که مردم در حال شادی بودند و نمی‌دانستند یزید ملعون چه جنایت هولناکی را جشن گرفته است. روایت شده که حضرت ام‌کلثوم (سلام الله علیها) پیش از ورود به شام، به شمر ملعون فرمودند: «در زمان ورود به شام ما را از دروازه‌ای وارد کنید که جمعیت کمتری داشته باشد. در عین حال سرهای شهدا را از میان اسیران دور کنید تا مردم مشغول تماشای آن‌ها شده و کمتر نگاهشان به اهل بیت رسول خدا صلی‌الله علیه و آله بیفتد.» اما شمر که در وقاحت و بی‌شرمی نظیر نداشت، درست خلافت نظر آن بانوی مکرم رفتار کرد. به این صورت که سرها را در میان اسیران کربلا برد و همچنین آن‌ها را از دروازه ساعت که شلوغ‌ترین دروازه ورودی شام بود، وارد جمعیت مردم کرد. 📒 نفس‌المهموم 🆔 @bibliophil
📒دعای هر روز ماه صفر 🆔 @bibliophil
یه مطلبی خوندم قلبم درد گرفت. مردد بودم برای شما هم قرار بدم یا نه. ولی فکر کنم خودتون اطلاع دارید.
هرچه در سایت‌های مختلف گشتم، تاریخ دقیقش را پیدا نکردم اما هرچه هست مال همین روزهاست! آنجا که تواریخ نوشته‌اند: *زن‌های غیرهاشمیه از انصار امام حسین(علیه‌السلام) که در کربلا اسیر شدند با شفاعت اقوام و قبایل‌شان نزد ابن ‌زیاد از قید اسیری خلاص شدند و فقط زن‌های هاشمیات برای اسارت به شام برده شدند...* عبارت گویا و سوزناک و جانفرساست اما من دردم جای دیگری است! راستش از روزی که این واقعه را شنیدم، خراب حال آن زنانی شدم که از کوفه به بعد دیگر نگذاشتند همراه زینب و زنان بنی‌هاشم بروند... مثلا رویحه، همسر هانی یا شاید امّ‌خلف، همسر مسلم‌بن‌عوسجه زنانی که وقتی با کاروان اسرا به کوفه رسیدند، یکی یکی از بزرگان قوم و قبیله‌هایشان آمدند و رفتند و وساطت کردند تا بالاخره اجازه آزادی‌شان را گرفتند و آنان را به خانه بازگرداندند.. دلم می‌خواهد بنشینم روبروی تاریخ و ببینم... شرح حال زنی که مصیبت‌زده و رنجور، همراه کاروان اسرا به کوفه رسید، همراه بانویش به دربار ابن‌زیاد رفت، بعد وقتی کاروان اسرا جاگیر شدند هی دید مردانی از قبیله‌اش می‌روند و می‌آیند، این پا و آن پا می‌کنند، پچ‌پچ می‌کنند، دست بر دست می‌فشارند... تا بالاخره یکی نامشان را صدا می‌زند *رویحه، بیا برو! امیر آزادت کرد! امّ‌خلف! درست است که همسر و پسرت را کشتیم اما با تو دیگر کاری نداریم! تو را به قبیله‌ات می‌بخشیم.. به خانه برو* دلم می‌خواهد بروم بنشینم دم در خانه‌هایشان و بگویم برایم بگو از آخرین باری که چشم در چشم زینب شدی! از لحظه‌ای که آرزو کردی کاش هزار بار در کربلا مرده‌بودی اما اینگونه کاروان را ترک نمی‌کردی! اصلا بروم در آغوشش و بگویم بیا با هم برای این پایان غم‌انگیز داستان تو و کربلا تا صبح قیامت گریه کنیم... بعد اشک‌هایش را پاک کنم و از او بخواهم برایم بگوید تا کجا دنبال قافله دویده؟ اشک‌هایش نگذاشته ببیند اسرا را کجا بردند یا گرد و خاک سم ستورانی که کاروان را همراهی می‌کرده؟ بعد کنارش بنشینم تا بگوید آب می‌دیدم و نمی‌دانستم به یاد اصغری که در کربلا جا ماند زار بزنم، یا به یاد ربابی که تنهایش گذاشتم... سر بر بالین می‌گذاشتم و نمی‌دانستم به یاد سرهایی که بر نیزه دیدم مویه کنم یا به یاد دخترکانی که با سرها رفتند و مرا جا گذاشتند... بعد با هم بگرییم بر مصیبت او، مصیبت بانویش، مصیبت دوستان هاشمی‌اش! بر او و تمام مصیبت‌های گم شده‌ی در دل تاریخ‌ش... ✍ از کانال بزرگترین‌عید @bozorgtarin_eid 🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا