eitaa logo
بغض قلم
645 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
321 ویدیو
35 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! هر روز اینجا دورهم چند صفحه کتاب می‌خونیم، اصلا هم درد نداره💉 📘 محدثه قاسم‌پور/کتاب‌‌ها: _پشت‌پرچم‌قرمز _شب‌آبستن _نمیری‌دختر ❌ارسال مطالب کانال بدون لینک، حلال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
نوجوان بودم. مادر و پدرم چه کار خیری کرده بودند نمی‌دانم، فقط خبر دارم که از یک جایی به بعد معنی زندگی برای من تغییر کرد. خانمی که روسری‌اش را با سوزن صورتی‌ مروارید‌دار می‌بست، توی شهر ما هیئت دانش‌آموزی زده بود و ما را با اسم هیئت و اردو و باشگاه ورزشی دور هم جمع کرده بود. نمی‌دانم چه اکسیری در جان ما ریخته بود که ما هر روز هفته را به عشق جمعه می‌دویدیم و نامش را خادمی می‌گذاشتیم. آن سال‌ها هم مثل امروز هیچ کس جز خدا پشت ما نبود: جا نداشتیم. پول نداشتیم. حتی بعضی وقت‌ها، کسانی سنگ جلوی راه‌مان می‌شدند. ولی خسته نمی‌شدیم. بدون استثنا آخر همه‌ی هیئت‌های ما به دعا برای زمینه‌سازی ظهور ختم می‌شد. همه دست بالا می‌بردیم و دعا می‌کردیم: خدایا ما را زمین ساز ظهور حضرت حجت قرار بده و همه سفت و محکم آمین می‌گفتیم. ما ظهور را آن روزها نزدیک تر از نزدیک می‌دیدیم. نزدیک تر از تاریخ تولد خودمان. نزدیک‌تر از اتفاق‌های رایج خانوادگی. عروسی، مهمانی و... ما خیال می‌کردیم اگر این هفته ظهور به اجابت نرسیده چون ما خوب خادمی نکردیم چون ما خوب یاری‌گر او که باید بیاید نبوده‌ایم. توی هیئت‌های هفتگی و جلسات خادمین برای این درد گریه می‌کردیم که ظهورت معطل آدم شدن ماست..‌. آن روزها توی واحد نشریه با اسم مستعار «منتظر» می‌نوشتم و یادم هست هر جمعه غروب دلم می‌گرفت. برعکس این روزها که یادم نیست آخرین بار، کی با حضرت درد و دل کردم. یادش بخیر محرم‌ها کوچه باز می‌کردیم سربند سرخ یاحسین روی دست می‌بستیم و می‌خوانیم: سربندها رو بستیم آره میاریم‌ت آقاجون ایشالا تو همین شبا می‌بینیم ت آقاجون ارباب من کجایی مُردم از این جدایی هرشب تاسوعا یقین داشتیم که به هیئت ما هم سری زده و گاهی حتی بچه‌ها دنبال نشانه‌های آمدن‌ش می‌گشتند. آن روزها امام زمان آمده بود در بطن تمام اردوهای ما، در بطن درس خواندن، انتخاب همسر، انتخاب رشته و... . آن روزها سرودی داشتیم که باهم گوشه‌ی صحن جامع امام رضا یا گوشه مسجد جمکران زمزمه می‌کردیم. توی کاغذهای سیاه و سفید دست‌نویس کپی شده بود و روی پاهای‌مان می‌زدیم و می‌خواندیم، من همیشه به این بند که می‌رسیدم بغض می‌کردم و از ادامه دادن سرود دست می‌کشیدم: یا حجه الله جونیم می‌دم من برات غربت نبینی دردت به جونم مگه من مُرده‌ام تو گوشه‌ی صحرا نشینی ما با روایت آن پنجاه نفری که در سپاه ۳۱۳ نفر امام زمان از خانم‌ها هستند بارها توی اردوهای علمی پرواز کردیم و روزها خودمان را جای آن پنجاه خانم تصور کردیم. توی هیئت که جارو می‌زدیم، به امید جارو زدن خانه امام زمان بود. کفش که جفت می‌کردیم، به امید جفت کردن کفش امام زمان بود. غذا که می‌پختیم، به امید پختن غذا برای امام زمان بود. ما که سال‌هاست شروع کردیم نباید در این روزهایی که صدای قدم‌های دوست از کوچه پس کوچه‌های غزه، فلسطین و یمن می‌آید در این آخرین لحظه‌هایی که جهان آماده شنیدن صدای آمدن موعود است ما که السابقون ماجرا بودیم نباید جا بزنیم. شاید سنگرهای جنگیدن‌ما فرق کرده: یکی با سنگر مادری یکی با سنگر رسانه یکی با سنگری کانون دانش‌آموزی یکی مثل من با سنگر قلم سال‌هاست مجموعه‌ی دخترانه‌ی ما خالصانه و گمنام برای زمینه‌سازی ظهور تلاش می‌کند. نمیری دختر روایت طنز تنها سه روز، از یکی از سفرهای دخترانه و نوجوانه‌ی مجموعه بهشت ثامن الائمه ماست. و اگر این همه سال این حال‌های خوب امام‌رضایی، آن حس ناب اردوهای مشهد دانش‌آموزی و هیات‌های دخترانه نوشته می‌شد، الان چند جلد کتاب اینجا کنار نمیری دختر به تماشای ما ایستاده بود. از همین امروز شروع کنیم. قوی شویم. قلم، نفس و قدم‌‌‌های‌مان را خرج امام زمان کنیم. باشد که ماهم نمیریم و نامیرا شویم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
05.Maeda_.053.mp3
1.64M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم 🌺 قسمت ۵۳ | وَيَقُولُ الَّذِينَ آمَنُوا أَهَٰؤُلَاءِ الَّذِينَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمَانِهِمْ ۙ إِنَّهُمْ لَمَعَكُمْ ۚ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فَأَصْبَحُوا خَاسِرِينَ  و كسانى كه ايمان آوردند (هنگام پيروزى مسلمانان و رسوايى منافقان با تعجّب، به يكديگر) مى‌گويند: آيا اينان همان‌هايى هستند كه با تأكيد، به خدا قسم مى‌خوردند كه ما با شماييم؟ پس (چرا كارشان به اينجا كشيد؟) اعمالشان نابود شد و زيانكار شدند. 🎤 آیت‌الله قرائتی 👇تفسیر قرآن: ۵min ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ       ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ  ↻ 🆔 https://eitaa.com/bibliophil 🆔 https://ble.ir/bibliophils
هرچه قفل کتابی داشتیم، خواهرزاده‌ام به در محافظ زده بود تا از خانه خارج نشوم. بعد مدت‌ها از راه دور به دیدنم آمده بود و این رفتن چند ساعته به مراسم جشن نیمه‌ی شعبان را تاب نداشت. پسرک درکی از مراسم رونمایی کتاب نداشت. از صبح باهم قائم‌موشک بازی کرده بودیم. چندبار از پیدا نکردنم کلافه شده بود و خودم که نگرانی‌‌اش را از صدای خاله‌ پس کجایی؟! شنیده‌ بودم، زدم بیرون و سُک‌سُک کردم. درگیری این چند روز اجازه نداده بود روی رونمایی کتاب نمیری دختر بین رفقای موسسه‌ی برپا کننده‌ی اردوی کرمان تمرکز کنم. خواهرم خون دل‌خورد که محمد حاضر شد، اجازه‌ی آمدنم به جشن را صادر کند. قفل‌ها یکی یکی باز شد و همراه آزاده‌خانم و راحله‌خانم رهسپار جشن شدم. وسط حرف‌ها یاد متن امام‌زمانی افتادم که پارسال نوشته بودم تا توی جشن نیمه‌شعبان بخوانم ولی توی جشن سال قبل، زمان به خواندن متنم نرسید. با آزاده‌خانم و راحله‌خانم مشورت کردم که من این متن را بخوانم و راحله‌خانم از ماجراهای عجیب و غریب اردوی کرمان تعریف کند. متن ربطی به کتاب نداشت و شاید باید از این حضور ۴۰۰ تا دختر نوجوان حاضر در جشن برای بازار‌گرمی کتابم استفاده می‌کردم. شاید باید از اینکه دوسال به خاطر طنز نوشتن درباره‌ی حاج‌قاسم شب و روز استرس کشیدم و اگر دلگرمی استادم خانم غفارحدادی نبود، من زودتر از این‌ها جا زده بودم، تعریف می‌کردم ولی زمان برا گفتن این حرف‌ها زیاد بود. دیدم انصاف نیست. من از کتاب حرف بزنم و از غریبی آقایی که این همه سال منتظر باز کردن قفل‌های بین خودش و ما ایستاده، چیزی به زبانم نیاورم. بچه‌ها جلوی ورودی حسینیه را با بادکنک‌های صورتی، بادکنک‌آرایی کرده بودند، یاد حرف دوستم افتادم که می‌گفت با این کتابی که تو نوشتی مهر نویسنده‌ی صورتی روی پیشانی‌ات خورده. دلم خواست کمی از قاب صورتی خودم خارج شوم و نرگس مهربانانه اجازه داد پشت میز دمنوش و باقلوا بایستم و خوش‌آمد بگویم. سرویس‌ها یکی یکی رسیدند. پشت میز شلوغ شد و کلی دختر نوجوان امروزی ریخت آن‌طرف میز و همین من را برد به ۱۸ سال قبل که خودم آن طرف میز بودم. به ۱۸ سال قبل که تنها توی نشریه‌ی هیات مطلب صفحه‌ی امام‌زمانی را می‌نوشتم و هیچ‌کس توی مجموعه مرا نمی‌شناخت تا امروز که قرار بود ماجراهای خصوصی زندگیم نقل محافل خانه‌ها شود. داشتم سینی باقلوا را جابه‌جا می‌کردم که آزاده‌خانم آمد سراغم: محدثه برو تو الان نوبت رونمایی می‌رسه. اینجا چیکار می‌کنی؟! حس فرار از رونمایی داشتم، حس اینکه کاش محمد پشت همان قفل‌ها نگهم داشته بود و کارم به اینجا نمی‌رسید که جشن نیمه‌شعبان بچه‌ها دقایقی معطل من شود. بچه‌ها از راه دور و نزدیک آمده بودند، مولودی بخوانند و کف‌بزنند. بعضی شاید دو ساعت توی راه بودند تا محل جشن. نشستم گوشه‌ای از حسینیه که حالا دیگر پر شده بود و از هر طرف صدای خنده‌ی دخترها بلند بود. مهسا مجری برنامه بود، زیارت آل‌یاسین و قرائت قرآن که تمام شد از راحله‌خانم؛ مسئول اردوی کرمان، دعوت کرد پشت تریبون حاضر شود. نوجوان‌ها یک صدا کف زدند و راحله‌خانم با خنده شروع کرد که حسابدار یک شرکت بزرگ بوده که ماهیانه چندین میلیون حقوق کارمند‌هایش را حساب و کتاب می‌کرده ولی توی محاسبه‌ی عدد شرکت کننده‌گان اردو دچار خطای محاسباتی شده تا به‌جای ۴۰ نفر، ۶۰ نفر راهی کرمان شوند. نون کاف که آمد پشت تریبون بچه‌ها شدیدتر از قبل کف‌زدند. نون کاف از اغفال کردن بچه‌ها برای خریدن خوراکی‌ها گفت و از اینکه سخت با کتاب‌ها ارتباط می‌گیرد ولی یک نفس نمیری‌دختر را قورت داده پایین. ریحانه نوجوان‌ترین کسی بود که می‌خواست درباره‌ی کتاب صحبت کند، خودم پشت میز باقلواها گیرش انداخته بودم. ریحانه بنده‌ی خدا می‌خواست باقلوا بردارد و این وسط چون من را هم دیده بود از لذت خواندن کتاب حرف بزند. سریع مچ‌‌اش را گرفتم و گذاشتم توی دست کوثر (مسئول برنامه) که ریحانه کتاب را خوانده، توی اردو هم بوده. ریحانه هم از حال و هوای خوب کرمان و کتاب گفت و نوبت رسید به خودم‌. به کاشی‌های سبز قمربنی هاشم بالای محراب حسینیه نگاه کردم و از بین دخترهای نوجوان عبور کردم تا زیر کاشی‌ها. چندبار با نگرانی گوشی را روشن کردم و متن را پیدا کردم. اول تعجب را توی چشم چندنفر دیدم و بعد که جمله جمله خواندم و دیدم اشک مهمان چشم‌شان شده، خیالم راحت شد که در درآوردن اشک ملت موفق عمل کردم. متن که تمام شد دلم می‌خواست بقیه هم دست به قلم شوند و نمیری دختر بی‌خواهر و برادر نماند. مثلا کاش یکی حال‌و‌هوای سحرهای اردوهای دانش‌آموزی مشهد را می‌نوشت یا یکی از استرس‌های نرگس برای کم نیامدن باقلوا و پذیرایی زرشک‌پلوی آخر جلسه حرف می‌زد. یا از صبح دویدن‌های کوثر با دوتا بچه برای برگزاری مراسم جشن دخترانه‌ی البرز کاش جایی نوشته می‌‌شد‌.
آزاده‌خانم و زینب‌خانم آمدند جلوی جایگاه و اول از همه بغل‌شان کردم‌ و بعد گلدان را گرفتم توی بغلم و رو به جمعیت تشکر کردم. شاید به‌نظرشان نویسنده‌ی گوشه‌گیر و خجالتی بودم، نمی‌دانم. هرکس این تصور را کرده حتما نمیری دختر را بخواند چون من اصلا خجالتی نیستم و فقط گاهی خودم را به موش‌مردگی می‌زنم. دلم می‌خواست کمی از نگرانی محمد توی دل ما هم باشد. دلم می‌خواست دل نگرانی‌ما آنقدر از گم‌کردن آقا بالا برود که آقا وقتی دید پیدایش نمی‌کنیم خودش بیاید و پیدای‌مان کند. دلم می‌خواست خون‌ دل می‌خوردیم ولی این قفل‌های انتظار آخرش باز می‌شد. سیدزهرا توی سخنرانی‌اش قشنگ گفت: به امام نیاز داریم؟ ما اصلا نبود آقا را توی زندگی‌مان حس می‌کنیم؟ اگر ما باید این فاصله را کم کنیم پس چرا شروع نمی‌کنیم؟!
هدایت شده از بهشت ثامن الائمه
رونمایی از کتاب به قلم نویسنده توانا خانم قاسمپور مربی مجموعه بخشی از صحبت های ایشون رو در ادامه باهم گوش میدیم 😍 👇👇
هدایت شده از بهشت ثامن الائمه
33.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما که سال‌هاست شروع کردیم نباید در این روزهایی که صدای قدم‌های دوست از کوچه پس کوچه‌های غزه، فلسطین و یمن می‌آید در این آخرین لحظه‌هایی که جهان آماده شنیدن صدای آمدن موعود است ما که السابقون ماجرا بودیم نباید جا بزنیم... شاید سنگرهای جنگیدن‌ما فرق کرده: نمیری دختر روایت طنز تنها سه روز، از یکی از سفرهای دخترانه و نوجوانه‌ی مجموعه بهشت ثامن الائمه ماست. و اگر این همه سال این حال‌های خوب امام‌رضایی، آن حس ناب اردوهای مشهد دانش‌آموزی و هیات‌های دخترانه نوشته می‌شد، الان چند جلد کتاب اینجا کنار نمیری دختر به تماشای ما ایستاده بود. از همین امروز شروع کنیم. قوی شویم. قلم، نفس و قدم‌‌‌های‌مان را خرج امام زمان کنیم. باشد که ماهم نمیریم و نامیرا شویم. _بخشی از صحبت های خانم قاسم پور نویسنده ی کتاب نمیری دختر📒✨ @beheshtesamen
هدایت شده از بهشت ثامن الائمه
5.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•🥳🎊• تولدت مبارک بابا مهدی ! هنوز کودک بودیم که در ریسه باران نیمه شعبان ، راه رفتن را آموختیم و کاممان با شیرینی جشن میلاد شما تازه شد ..🧁 ما قد کشیدیم و موهایمان در مسیر سبز بزرگداشت نام شما با افتخار سپید گشت و بزرگترهای منتظردر حسرت دیدار شما پر کشیدند ...🕊 و امروز نوجوان های ما با اشتیاق در جشن میلاد شما می آیند و شادی می کنند ... @beheshtesamen
هدایت شده از بهشت ثامن الائمه
بعد از معرفی کتاب توسط خانم قاسم پور از کسانی که تو این مدت از خیلی چیزا گذشتن تا این مسیر ادامه داشته باشه..تقدیر و تشکر شد مسئول هیئت هایی که خون دل ها خورده بودند و دغدغه ی هر روزشون دخترای شهرشون بود‌..👀 @beheshtesamen