بسم رب الشهداء و الصدیقین
شهید مدافع حرم #حمیدرضا_بابلخانی
صبح امروز با حمله موشکی به حلب سوریه، به خیل شهدای مدافع حرم آل الله پیوست.
#شهادتت_مبارک
#شهید_حمیدرضا_بابلخانی
@bicimchi1
#خورشید_دوکوهه
#حاج_احمد_متوسلیان:
" باشد که ما شبانگاهان بر سرشان
بریزیم؛ همچون عقابان تیز پروازی
که شب و روز برایشان معنا ندارد...."
@bicimchi1
در مراسمی برای شهدا سردار سلیمانی رو کرد به خانوادهها و گفت: از همه تقاضا دارم دو دقیقه سقف را نگاه کنند.
دو دقیقه همه سقف را نگاه کردند و کم کم گردنها خسته شد. همان زمان سردار سلیمانی گفت: خسته شدید؟ برخی از رزمندگان ما بیش از 30 سال است که به دلیل مجروحیت فقط میتوانند سقف را نگاه کنند.
راوی: همسر شهید هادی کجباف
@bicimchi1
#نخل_سوخته9⃣
حسین از این موفقیت خیلی خوشحال بود.گروه دیگری هم که در سمت راست بچهها کار می کرد به عراقی ها برخورده ولو رفته بود.برای فرار از دست دشمن مجبور شده بودن روی میدان مین غلت بزنن اما نکته عجیب این بودکه هیچ یک از مین هامنفجر نشده بود،و بچه ها سالم به خط خودی رسانده بودن.
قرار شد همون اول شب من وحسین، با همون گروه سمت راست که حدود 100متر با دشمن فاصله داشت،مجددا به شناسایی برویم.
این کاری بود که معمولا مادر همه عملیاتها انجام می دادیم،تا اونجا که می شد به دشمن نزدیک می شدیم وموقعیت ها رو بررسی می کردیم. اون شب داخل محور تا پشت میدان مین عراقی ها پیش رفتیم و همهی موانع وعمق خاک رو شناسایی کردیم.
در راه برگشت به شیاری رسیدیم که از قبل برای استراحت نیروهای عمل کننده پیش بینی شده بود همین که وارد شیار شدیم تموم بچهها افتادن رو زمین،فکر کردم به گشتی های عراقی برخوردیم.
خواستم روی زمین بشینم متوجه شدم بچهها دارن سجده می کنن وخیز نرفته اند.گویا سجده شکر بود.بعد هم همگی بلند شدن و دورکعت نماز خوندن خیلی تعجب کردم.
حسین رو کنار کشیدم وگفتم: چیکار می کنین؟_گفت:همه دارن سجده شکر بجا میارن این روش هرشب ماست._گفتم:خب چرا اینجا،صبر می کردین به خط خودمون برسیم بعد.
گفت:نه ما هرشبی که وارد معبر می شویم،موقع برگشت همونجا پشت میدان مین دشمن سجده شکر و دو رکعت نماز بجا میاریم بعد برمی گردیم عقب.
این یک نمونه از حال وهوای بچههای اطلاعات بود.حال وهوایی که به برکت وجود حسین ایجاد شده بود.
✔️به روایت شهید حاج قاسم سلیمانی
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
#ادامه_دارد...
@bicimchi1
دوست داشتنِ شما...
رنج واقعیتِ نبودنتان را کم میکند...
#شهیدسپهبدحاج_قاسم_سلیمانی
#شهیدمحمدحسین_یوسف_الهی
#الهی_ب_امید_تو
@Bisimchi10
#انتخاب_اصلح
اگر چنین افرادی سرکار
بیایند برای #ملت_ایران
مصیبت خواهد بود
#مقام_معظم_رهبری:
جوانها به هوش باشند، بیدار باشند. معیار ها مشخص است. در این انتخابات، این آگاهی باید اثر کند...
ملت ایران در انتخاب های خود توجه کنند کسانی با رأی ملت سرکار نیایند که در مقابل دشمنان بخواهند دست تسلیم بالا ببرند و آبروی ملت ایران را ببرند....
اگر کسانی بر سر کار بیایند که در مراکز گوناگون سیاسی یا اقتصادی به جای اینکه به فکر ادامه ی راه امام و ارزشها و اصول ترسیم شده ی به وسیله ی امام باشند ، به فکر به دست آوردن دل فلان قدرت غربی و فلان مستکبر بین المللی باشند برای ملت ایران مصیبت خواهد بود.
#مجلس_انقلابی
#درست_انتخاب_کنیم
@Bisimchi10
بیسیمچی
#نخل_سوخته4⃣ انگار آیه ی و جعلنا عراقی ها رو کور وکر کرده بود.با اون انفجار وشعله ی آتش با اون هم
#نخل_سوخته 5⃣
زمانیکه بچه ها از شناسایی برگشتن،من داخل مقر خواب بودم.نیمه های شب بود،دیدم کسی منو تکون میده.چشمانم روباز کردم،حسین بود.
گفتم:چیه؟چی شده؟با دست اشاره کرد که بلند شو.گفتم:چرا حرف نمی زنی.به گلویش اشاره کرد.دیدم ترکش به گلویش خورده و مجروح شده.
دستپاچه شدم،با عجله بلند شدم وگفتم:کی این طوری شدی؟ با دست اشاره کرد که باید برویم.دیگران ماوقع رو شرح دادن.قرار شد من،حسین وتخریب چی رو به بیمارستان ببرم.
بقیه خسته بودن.خود حسین هم به خاطر رفاقت زیادمون ترجیح میداد من اونو ببرم.بخاطر همین اومد سراغ من،حالش اصن خوب نبود.
کم کم بدنش ناتوان می شد،خون زیادی ازش رفته بود.بلافاصله سوار ماشین شدیم وراه افتادیم.داخل ماشین کاملا رمق از دست داده بود وقتی به اسلام شهر و بیمارستان رسیدیم تقریبا بیهوش بود.
اما نکته خیلی عجیب برای من این بود،که وقتی در اون لحظات بیهوشی نگاهم به صورتش افتاد،دیدم لبهاش تکون می خوره،وقتی خوب دقت کردم متوجه شدم ذکر میگه.
قرار شد پس از اقدامات اولیه حسین رو به بیمارستان دیگه ای منتقل کنند،به همین خاطر حضور من در اونجا فایده ای نداشت.
از او خداحافظی کردم وبه مقر برگشتم.
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
#ادامه_دارد...
@Bisimchi10
بیسیمچی
#نخل_سوخته 5⃣ زمانیکه بچه ها از شناسایی برگشتن،من داخل مقر خواب بودم.نیمه های شب بود،دیدم کسی منو ت
#نخل_سوخته 6⃣
محمد حسین یوسف اللهی بعداز سه ماه توانست بهبودی خودش را پیدا کرده ودوباره به جبهه ها بازگشت.
حدود یه سال قبل از عملیات والفجر هشت در منطقه ای بین خرمشهرو آبادان،بچههای اطلاعات یه دکل دیده بانی نصب کرده بودن که بوسیله اون روی منطقه کار می کردن.
این دکل ارتفاعی نزدیک شصت متر داشت واز یه سری قطعات فلزی تشکیل شده بود که به وسیله ی پیچ ومهرهایی بزرگ به هم متصل می شد وحالت نردبانی عمود بر سطح زمین داشت که دیده بان برای بالا رفتن از اون استفاده می کرد.
ارتفاع دکل زیاد بود وهیچ نرده و حفاظی نداشت.کافی بودکه شخص وسط کار کمی پاش بلرزه و تعادل خودش رو ازدست بده،ویا خسته شده نتونه بالا بره،که دیگه در اون حالت خطر سقوط تهدیدش می کرد.
در اون زمان تاکید شده بود یکی از مسئولین باید منطقه رو از نزدیک ببینه،شهید یوسف اللهی به من اصرار می کرد و می گفت:حکم معاونت داری باید روی دکل بروی ودیده بانی کنی.
گفتم:دیگران هم هستند اونا می آیند ومی بینن._گفت:حالا که تا اینجا اومدی دیگه نمی تونی برگردی._گفتم:اصلا من تورو قبول دارم تو چشم منی هرچی تو دیدی قبوله.
گفت:نه باید حتما خودت ببینی. _گفتم:بابا حسین جون من نمی تونم،کلی آرزو دارم.بالا رفتن از این دکل کار هرکسی نیست خیلی سخته،من که مثه شماها قوی نیستم سرم گیج میره می ترسم اتفاقی بیافته ومشکلی پیش بیاد.
گفت:باشه عیبی نداره،اگه مشکل این چیزاس من یه فکری براش میکنم ،این قضیه حل میشه._گفتم:آخه چطوری؟ مثل همیشه که خیلی رمزی عمل می کرد ونمی گذاشت کسی از کاراش سر دربیاره،فکرشو ازم پنهون کرد._فقط گفت:صبر کن بلاخره متوجه میشی.
نیمه های شب حسین سراغم آمد واز خواب بیدارم کرد._گفتم:چیه؟ چی شده؟ _گفت:هیچی پاشو بریم._گفتم:کجا؟ _گفت:دکل _گفتم:همین الان؟ حالا نمیشه نریم. _گفت:نه به هر سختی که باشه من باید تورو ببرم بالای دکل.گفتم:بابا من می ترسم._گفت:نترس من پشت سرت میام.
دیدم اصرار فایدهای نداره ومجبورم،راه افتادیم.شب عجیبی بود هوای مهتابی،نور ماه منطقه رو روشن کرده بود.گهگاه صدای انفجاری سکوت شب رو می شکست.
حسین زیر لب چیزهایی زمزمه می کرد وآرام قدم برمی داشت،رفتارش به من آرامش خاصی می داد.به پای دکل رسیدیم.نگاهی به بالا انداختم،دکل همینطور بالا رفته بود واتاقک اون تو دل آسمون گم شده بود.
ستونی فلزی با ارتفاعی به اندازهی ساختمون بیست طبقه بدون هیچ حفاظی مقابلم قد کشیده بود،و من باید ازش بالا می رفتم،کاری که هرشب بچههای اطلاعات می کردن.
به روایت مهدی شفازند
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
#ادامه_دارد...
@Bisimchi10
بیسیمچی
#نخل_سوخته 6⃣ محمد حسین یوسف اللهی بعداز سه ماه توانست بهبودی خودش را پیدا کرده ودوباره به جبهه ها
#نخل_سوخته7⃣
نگاهی به حسین انداختم.همچنان آرام ومصمم منتظر من بود اضطراب رو از چهره ام می خوند،لبخندی زد و گفت:نگران نباش من هم پشت سرت میام.
بسم ا...گفتم ومیله هارو محکم گرفتم و پامو روی پله های دکل گذاشتم،نور ماه زیر پام رو روشن می کرد هرچه بالاتر می رفتم همه چیز روی زمین کوچکتر می شد،خیلی با احتیاط و آرام پیش می رفتیم.
به بالا نگاه کردم خیلی راه مونده بود تا به اتاقک برسیم،لحظه ای مکث کردم دیگه نمی تونستم بالاتر برم تا همین جاهم کلی از زمین فاصله داشتیم.احساس خستگی زیادی می کردم و پاهام شروع به لرزیدن کردن.
حسین که دید توقفم زیاد شده پرسید:چیه؟ چرا نمیری بالا؟_گفتم:نمی تونم خسته شدم. _گفت:برو چیزی نمونده برسیم،پایین رو نگاه نکن من پشت سرت هستم.
_گفتم:حسین پاهام داره می لرزه،نمی تونم برم._گفت:باشه همونطور که هستی صبر کن.
وبعد سعی کرد چند پله بالاتر بیاد.
_گفتم:کجا میای؟_گفت:صبر کن.
خودش رو بالا کشید،دستهاش رو دوطرف پاهام گذاشت و_گفت:حالا بشین روی شونه های من._گفتم:برای چی؟_گفت:خب بشین خستگی در کن._گفتم:آخه این طور که نمیشه. گفت:چاره ای نیست.بشین کمی که خستگی ات رفع شد دوباره ادامه میدیم.
چاره ای نبود خسته وضعیف بودم،کار دیگه ای نمی شد کرد.آروم روی شونه هاش نشستم، برام خیلی سخت بود. اینکه اون بایسته ومن روی شونه هاش بشینم،حسین با اینکار باعث شد هم خستگیم تموم بشه هم روحیه ام عوض بشه.
بعد چند لحظه دوباره به راه ادامه دادیم.دیگه زانوهام نمی لرزید.انگار انرژی خاصی به تنم تزریق کرده باشن.بلاخره بالای دکل رسیدیم،نفس عمیقی کشیدم وگوشه ای نشستم.
به حسین گفتم:خب حالا اومدیم بالا ، هوا که روشن شد باید چیکار کنیم؟ _گفت:چیکار می خوای بکنی؟ _گفتم:بلاخره یه سری امکانات اینجا لازم داریم._گفت:هرچی می خوای من میرم برات میارم،تو اصلا لازم نیست ازجات تکون بخوری،همینجا بشین ودیده بانی کن،شبم خودم میارمت پایین.
آن شب وروز حسین چندین بار از دکل شصت متری بالا وپایین رفت.گاهی برای آوردن پتو،گاهی غذا ولوازم.رفتار او باعث شد روحیه ام کاملا عوض بشه.هوا که تاریک شد اومد دنبالم وگفت:بریم.
اینبارخودش اول رفت ومنم پشت سرش بودم.مخصوصا پایین تر ازم حرکت می کرد تا بیشتر مراقبم باشه،تا پایین رسیدیم.
بارها شنیده بودم که چه اندازه نسبت به نیروهاش احساس مسئولیت داره ولی هیچوقت اون طوری حالت پدرونه اش رو حس نکرده بودم.
با کار اون شب حسین،هم تونستم منطقه رو اون طور که باید ببینم هم روحیه ام عوض شد.هیچوقت نمی تونم لحظه ای روکه روی شونه هاش نشسته بودم فراموش کنم.
به روایت مهدی شفازند
#عارف_شهید
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
#ادامه_دارد...
@Bisimchi10
بیسیمچی
#نخل_سوخته7⃣ نگاهی به حسین انداختم.همچنان آرام ومصمم منتظر من بود اضطراب رو از چهره ام می خوند،لبخن
#نخل_سوخته8⃣
قبل از عملیات والفجر یک بود.زمان عملیات نزدیک می شد وهنوز معبرها آماده نشده بود.فاصله ی ما با عراقی ها در بعضی نقاط هفتادوگاهی کمتر از پنجاه متر بود،واین باعث می شد بچههای اطلاعات نتونن معبر باز کنن ودشمن رو شناسایی کنند.
نگران بودم،حسین یوسف اللهی رو دیدم وازنگرانیم صحبت کردم.راحت وقاطع گفت:ناراحت نباشین،فردا شب این مشکل رو حل می کنیم.
شب بعد بچههای اطلاعات برای شناسایی رفتن،آنقدر نگران بودم که نمی تونستم صبر کنم تا از منطقه برگردن، تصمیم گرفتم با علی رضا رزم حسینی جلو بریم وبه محض برگشت بچهها از اوضاع واحوال باخبر شوم.
دوتایی به خط رفتیم._گفتم:اینجا می مونم تا بچهها برگردن و ببینم چیکار کردن،ساعتی نگذشت که حسین اومد با همون خنده همیشگی که حتی در سخت ترین شرایط از لبش دور نمی شد.تا رسید،_گفت:دیدین،من که دیشب گفتم این قضیه رو حل می کنم.
با بی صبری گفتم:خب چی شد؟بگو ببینم چه کردین؟ خسته بود،روی زمین نشست و شروع کرد به تعریف کردن.
گفت:امشب یه چیز عجیب اتفاق افتاد موقع شناسایی وارد میدان مین شدیم به معبر عراقی ها برخوردیم. هنوز چیزی نگذشته بود که سرو کله خودشونم پیدا شد.
انقدر به ما نزدیک بودن که دیدیم هیچ کاری نمیشه کرد،همگی روی زمین خوابیدیم،و آیه ی و جعلنا رو می خوندیم.ستون عراقی ها تو اون تاریکی هرلحظه بهمون نزدیکتر می شد.
بچهها از جاشون تکون نمی خوردن،عراقیها اومدن واز کنار ما رد شدن.نفس تو سینه ها حبس شده بود.یکی از عراقیها پاش رو روی گوشه ی لباس بچههای ما گذاشت و رد شد،ولی با این همه متوجه حضور ما نشدن.
بی خبر از همه جا عبور کردن وبه سمت خط خودشون رفتن،ماهم معبرشون رو خوب شناسایی کردیم وبرگشتیم.
عارف_شهیدان
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
#ادامه_دارد...
@Bisimchi10
همه قوا راصرف کنیم در انتخابات
اشخاص صحیح، اشخاصی که غربی
نباشند که بعدمارا بکشانند به طرف
غرب، شرقی نباشند که مارا بکشانند
ازآن طرف، به صراط مستقیم اسلام
باشند ومسلم باشند ومتعهدباشند،
عالم به اوضاع وقت عالم به اسلام
وامین درکارهایشان، این طور باشند
#صحیفه_امام_ره
@bicimchi1
انتقال پیکر شهید مدافع حرم بابالخانی به اصفهان
🔹️ پیکر مطهر شهید مدافع حرم حمیدرضا بابالخانی صبح امروز وارد معراج شهدا شد و دقایقی قبل جهت برگزاری مراسم تشییع و تدفین به شهر اصفهان منتقل شد.
@bicimchi1
تصویری از صفحه شناسنامه شهید مدافع حرم #مسعود_عسگری
به پاس خون شهیدان فردا پای صندوق های رای خواهیم بود.
#مشارکت_حداکثری
#انتخاب_درست
#ایران_قوی
@bicimchi1
تمهیدات در حرم حضرت معصومه برای جلوگیری از شیوع کرونا
گرد ضریح مطهر میله هایی برای عدم لمس زائران به شبکه های ضریح قرار داده شده است./ایرنا
@bicimchi1
با اعلام ورود #کرونا توسط نظام، جمهوری اسلامی ایران نشان داد که چیزی برای پنهان کردن از مردم ندارد، حتی اگر بهانه ای مهم چون انتخابات باشد.
اما بدانیم که ما ملتی هستیم که حتی زیر سایه جنگ صدام نیز پای صندوق رأی می آمدیم، کرونا که جای خود دارد.
فقط #درست_انتخاب_کنیم
"عکاس شب"
@Bicimchi1
🚨 وقتی ویروس ابن زیاد در کوفه پیچید همه مردم به داخل خانه هایشان رفتند و قایم شدند و عزیز فاطمه (علیها السلام) یکه و تنها ماند. اما اینک با ویروس دیگری به نام کرونا به جان ملت ایران و مرکز نشر اسلام یعنی شهر قم حمله ور شده اند. لکن دولت شیطان باید بداند که نه تنها به خانه نمیرویم بلکه امروز و فردا با صدای بلند خطاب به عزیز فاطمه رهبر معظم انقلاب اعلام میکنیم...
ما ترکناک یابن الحسین علیه السلام
@bicimchi1
تُرابُ نعلِ أَبـے تُراب:
دو شهید مدافع حرم در یک قاب ...
از سمت راست :
#شهید_سیدمجتبی_ابوالقاسمی
#شهید_امین_منوچهری
قبل از اعزام به سوریه
@bicimchi1
📕شناسنامه پر از مُهرِ انتخابات شهید مدافع حرم ابوالفضل نیکزاد در دستان فرزند شهید
📩پیام شهدا:
شرکت در انتخابات تکلیف الهی است.
@bicimchi1
📕شناسنامه پر از مُهرِ انتخابات شهید مدافع حرم حجت الله نوچمنی در دستان فرزندان شهید
📩پیام شهدا:
شرکت در انتخابات تکلیف الهی است.
@bicimchi1
📕شناسنامه پر از مُهرِ انتخابات شهید مدافع حرم محمد حسین میردوستی در دست فرزند شهید
📩پیام شهدا:
شرکت در انتخابات تکلیف الهی است.
@bicimchi1