بیسیمچی
#نخل_سوخته7⃣1⃣ خاطره ی دیگه ای که از حسین دارم مربوط میشه به عملیات والفجر چهار.اون زمان در نقطه
#نخل_سوخته8⃣1⃣
عراقیها همه جا رو گشتن،اما اصلا متوجه شکاف نشدن.من هم خوابم می برد و بیدار می شدم و ذکر می گفتم.
به حسین گفتم: توی اون شرایط چطور خوابت می برد؟-گفت:اتفاقا بد نبود یه چرتی زدیم و خستگیمون هم در رفت.-گفتم:این اتفاقات تو روحیه ات تأثیری نگذاشته بود،نترسیده بودی.
با خنده گفت: اصلا،خیلی با صفا بود.کیف کردم.جای توهم خالی بود.-گفتم: خب بعد چی شد؟-گفت: هیچی عراقیها خوب که همه جا رو گشتن و خسته شدن نا امید و دست از پا درازتر رفتن تو سنگراشون منم یه سرو گوشی آب دادم و وقتی مطمئن شدم که دیگه خبری نیست از شکاف بیرون اومدم.
میدان مین رو رد کردم و به خط خودمون برگشتم. وقتی خاطره ی حسین تمام شد همه بچهها نفس راحتی کشیدند. این اولین بار نبود که حسین در چنین شرایط خطرناکی گیر می افتاد.
شجاعت وشهامت او برای همه جا افتاده بود. شاید یکی از دلایلی که بچهها اصرار می کردن تا او از خاطراتش و از اتفاقاتی که موقع شناسایی براش اتفاق افتاده تعریف کنه،همین شجاعت او بود.
می دونستن او به خاطر روحیه ی بالایی که داره همیشه تا مرز خطر و گاهی حتی آنسوی مرز خطر هم پیش می رود و قطعا خاطرات جالبی می تونه داشته باشه.
✔️به روایت از حمید شفیعی
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
#ادامه_دارد...
@Bisimchi10
بیسیمچی
#نخل_سوخته8⃣1⃣ عراقیها همه جا رو گشتن،اما اصلا متوجه شکاف نشدن.من هم خوابم می برد و بیدار می شدم
#نخل_سوخته 9⃣1⃣
محل استقرار واحد،پاسگاه بوبیان بود در شلمچه.محور شناسایی هم جزیرهای در همین منطقه بود.بخاطر دید مستقیم دشمن امکان رفت و آمد به جزیره در روز وجود نداشت.
بچهها می بایست شب حرکت کنن و روز بعد رو برای دیده بانی در جزیره بمونن و فردا شب دوباره به مقر برگردند.از طرفی نمی تونستن قایق رو در اطراف جزیره رها کنن،یعنی باید افراد دیگه ای اونا رو می رسوندن و شب بعد دوباره برای آوردنشون جلو می رفتن.
اون شب نوبت شهید کاظمی و شهید مهرداد خواجویی بود. هردو آماده شدن. بچهها اونا رو به محل مورد نظر رسوندن و برگشتن.قرار شد فردا شب دوباره به سراغشون بریم.
روز بعد نزدیکی های غروب مه غلیظی تموم منطقه رو پوشاند. وجود این مه خصوصا در شب مشکل جدی و اساسی در کار تردد ایجاد کرد.
اصلا نمی تونستیم جهت رو تشخیص بدیم،و مسیر حرکتمون رو مشخص کنیم.استفاده از قطب نماهم بدلیل تلاطم آب و در نتیجه تکون های شدید قایق امکان نداشت.
با همهی این حرفها گروهی که قرار بود برای آوردن بچهها بره،حرکت کرد. اما لحظه ای بعد برگشت. گفتند به هیچ وجه امکان جلو رفتن نیست،و اونا هم نتونستن راه رو پیدا کنن.
هوا به طور کلی سرد بود و این سرما در شب شدت بیشتری می گرفت. کاظمی و خواجویی هم امکانات مناسبی برای موندن در جزیره نداشتن ،چون اصلا نیروی شناسایی نمی تونه وسایل زیادی باخودش حمل کنه.
به همین دلیل باید سریعتر فکری برای برگردوندن بچهها می کردیم.اما چاره چه بود ؟ زمان می گذشت،هوا سردتر می شد و از شدت مه ذره ای کاسته نمی شد.بیست وچهار ساعت از رفتن بچهها گذشته بود وتا اون لحظه قطعا فشار زیادی رو متحمل شده بودن.
حسین که در جریان همهی قضایا بود یه لحظه از فکر بچهها بیرون نیومد،سعی می کرد راه مناسبی پیدا کنه.عاقبت فکری به نظرش رسید...
✔️به روایت از حسین متصدی
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
#ادامه_دارد...
@Bisimchi10
بیسیمچی
#نخل_سوخته 9⃣1⃣ محل استقرار واحد،پاسگاه بوبیان بود در شلمچه.محور شناسایی هم جزیرهای در همین منطق
#نخل_سوخته0⃣2⃣
حسین بلاخره فکری به نظرش رسید،تعدادی تیر رسام پیدا کرد و آورد.گروه دیگری تشکیل داد و به اونا گفت:شما حرکت کنین من هرچند لحظه یک بار تیری به سمت جزیره شلیک می کنم.
شما جهت حرکت تیرها رو بگیرین و برین جلو،در بازگشت هم به محل شلیک توجه کنین وعقب بیایین.گروه،حرکت کرد و حسین هم تیرها رو درون خشابی گذاشت.
اسلحه رو مسلح کرد و بعد از چند لحظه اولین تیر رو شلیک کرد. این کار هر چند دقیقه تکرار می شد.اما هنوز چند تیر بیشتر شلیک نشده بود که دیدیم بچهها دوباره برگشتن.
گفتند که این راه هم فایدهای نداره،تیرها به خوبی دیده نمی شه. و نمی تونیم جهت حرکت رو تشخیص داد. حسین هر لحظه بخاطر آن دونفر بی تاب تر می شد.
نهایتا شهید پرنده غیبی رو صدا زد،و جلسه ای گذاشتن،تا با مشورت هم راهی پیدا کنن.یه بار دیگه امکانات موجود و شرایط منطقه رو بررسی کردن و بلاخره تصمیم گرفتن خودشون دست بکار شوند.
هردو به طرف جزیره حرکت کردن،یه سری تیرک برق اونجا بود.سعی کردن با رسیدن به تیرک ها و کمک از اونا راه رو پیدا کنن. از گذشت زمان مشخص بود که اونا نیزبه سختی پیش میروند.
سرانجام بعد چند ساعت قایقشون از لابه لای مه پیدا شد،اما ظاهرا دونفر بیشتر نبودن.وقتی قایق به ساحل رسید دیدیم،کاظمی و خواجویی بی حال کف قایق افتادن.
هردو زنده بودن اما سرمای شدید جزیره بی حسشون کرده بود،توان اینکه قدمی بردارند و یا حتی خودشون رو سرپا نگه دارن رو نداشتن.هردو بی رمق و بی حال افتاده بودن،بچهها بسرعت کمک کردن و اونا رو برای استراحت و مراقبت به سنگر بردند.
خدا میدونه اگه دیرتر سراغشون می رفتیم چه اتفاقی می افتاد. وقتی حسین از قایق پیاده شد رضایت و خوشحالی رو می شد از چهره اش خوند.همه می دونستیم که او هر سختی رو تحمل می کنه اما طاقت دیدن ناراحتی بچهها رو نداره.
✔️به روایت از حسین متصدی
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
#ادامه_دارد...
@Bisimchi10
#روزهای_بی_آینه❣
💟برای یک زن که شوهرش در ۲۰ سالگی برود و در ۴۰ سالگی برگردد.
تصورش هم خیلی سخت است.
خانم میگوید :
الان که حسین رفته و خیلی از آدمهای دور و برم را مقایسه میکنم میبینم آن #آرمانگرایی، حسین را بزرگ کرد. ❣
🔻این موضوع خیلی برای منیژه قابل پرستش است و حسین را در چشمش بزرگ میکند.🌱
#کتاب_روزهای_بی_آینه
#شهید_حسین_لشگری
#سیدالاسرای_ایران
#اولین_اسیر_و_آخرین_آزاده
#ادامه_دارد....
@bicimchi1
بیسیمچی
#روزهای_بی_آینه❣ 💟برای یک زن که شوهرش در ۲۰ سالگی برود و در ۴۰ سالگی برگردد. تصورش هم خیلی سخت اس
#روزهای_بی_آینه❣
💟 #حسین از خلبانان زبده نیروی هوایی ارتش چند روز پیش از شروع رسمی جنگ به اسارت دشمن درمیآید...
و این اسارت ۱۸ سال به طول میانجامد.🌱
#کتاب_روزهای_بی_آینه
#شهید_حسین_لشگری
#سیدالاسرای_ایران
#اولین_اسیر_و_آخرین_آزاده
#ادامه_دارد.....
@bicimchi1
بیسیمچی
#روزهای_بی_آینه❣ 💟 #حسین از خلبانان زبده نیروی هوایی ارتش چند روز پیش از شروع رسمی جنگ به اسارت دشم
#روزهای_بی_آينه ❣
⭕️حسین از روزهای اسارت می گوید :
ساعت 8.5 ابوفرح دریچه را باز کرد و با لبخندی گفت:
سلام علیکم!
نگهبان کلید را آورد و ابوفرح داخل سلول شد و از من خواست حوله را روی سرم بکشم.
در بین راه مشکلاتم را در ذهنم مرور میکردم که آنها را با نماینده صلیب سرخ در میان بگذارم.
ماشینها جلو ساختمان ایستادند و من به همراه ابوفرح داخل ساختمان رفتیم.
سرهنگ ثابت و مارک منتظر ما بودند...
همه نشستیم و با هم چای خوردیم. سپس سرهنگ ثابت از ابوفرح خواست اتاق را ترک کند.
مارک برایم توضیح داد که نامه را فردای همان روز به ایران فرستاده و حدود 10 روز است جواب آن رسیده ولی این عراقیها هستند که ملاقات ما را به تأخیر میاندازند.‼️
#کتاب_روزهای_بی_آینه
#شهید_حسین_لشگری
#سیدالاسرای_ایران
#اولین_اسیر_و_آخرین_آزاده
#ادامه_دارد.....
@bicimchi1
بیسیمچی
#روزهای_بی_آينه ❣ ⭕️حسین از روزهای اسارت می گوید : ساعت 8.5 ابوفرح دریچه را باز کرد و با لبخندی گف
#روزهای_بی_آینه❣
دلم داشت از جا کنده می شد 💔
💟سپس او دو نامه و دو عکس به دست من داد.
دلم داشت از جای خودش کنده میشد و صبرم به اتمام رسیده بود. اول عکسها را نگاه کردم.
عکس اول همسرم بود❤️
در کنار مرد جوانی که پسرم بود.
نمیتوانستم باور کنم این جوان همان پسر ۴ ماههای است که وقتی از او جدا شدم حتی نمیتوانست درست بنشیند.
خدایا چه لحظه شیرینی و چه لطف خوبی نصیب من کردی!💖
#خدایا_شکرت❣
#کتاب_روزهای_بی_آینه
#شهید_حسین_لشگری
#سیدالاسرای_ایران
#اولین_اسیر_و_آخرین_آزاده
#ادامه_دارد.....
@bicimchi1
بیسیمچی
#روزهای_بی_آینه❣ دلم داشت از جا کنده می شد 💔 💟سپس او دو نامه و دو عکس به دست من داد. دلم داشت از
عکس دوم پسرم به تنهایی بود. ماشاءالله چه پسری!
قد بلند، رشید و خوش سیما!
لحظه های شیرینی بود.
باور نمیکردم این چنین رشد کرده باشد. قد خودم 181 سانتیمتر است.
در دوران اسارت هر وقت به پسرم فکر میکردم پیش خودم میگفتم امسال باید پسرم این قدر قد کشیده باشد و آن را روی دیوار سلول با دست نشان میدادم. سپس با خودم مقایسه میکردم.
#کتاب_روزهای_بی_آینه
#سیدالاسرای_ایران_شهید_حسین_لشگری
#اولین_اسیر_و_آخرین_آزاده
#ادامه_دارد.....
@bicimchi1
بیسیمچی
عکس دوم پسرم به تنهایی بود. ماشاءالله چه پسری! قد بلند، رشید و خوش سیما! لحظه های شیرینی بود. با
به یاد سیزدهم فروردین سال 1358 افتادم که برای ماه عسل به قزوین، منزل یکی از دوستان رفته بودیم.
آن روز به جاده قزوین- رشت رفتیم و من در کنار #همسرم عکسی به یادگار گرفتم. عکس بسیار #زیبایی بود و من تا زمانی که در ایران بودم گاهگاهی سری به آلبوم میزدم و خاطره آن روز را برای خودم زنده میکردم.
با مقایسه خودم و همسرم از نظر قد، متوجه شدم حدس من در مورد قد پسرم غلط بوده؛
او حتی از من هم بلندتر شده است.
پشت عکسها را خواندم، پسرم نوشته بود تقدیم به پدری که سالها از او بیخبر بودم.
این عکس را برای یادگاری و برای خوشحالی شما میفرستم و همیشه به یاد شما هستم.
همسرم ١٨ کبوتر به یادبود سالهای اسارتم تهیه کرده بود، تا آن را آزاد کنم.
من سر آن پرنده سفید را بوسیدم و در آسمان ایران اسلامی به یاد رهایی خودم آزاد کردم.
🔹مردم تا جلوی پلههای منزل، مرا روی دوش داشتند.
مادرم جلوی پله ایستاده بود.
دست و صورت او را بوسیدم و لحظاتی تن ضعیف او را در آغوش گرفتم.
خستگی سالهای اسارت از تنم درآمد.
#کتاب_روزهای_بی_آینه
#سیدالاسرای_ایران_شهید_حسین_لشگری
#اولین_اسیر_و_آخرین_آزاده
#ادامه_دارد.....
@bisimchi10
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین مکالمه تلفنی؛
شهیدحسین لشکری با همسرش بعد از ١٨ سال اسارت
#کتاب_روزهای_بی_آینه
#سیدالاسرای_ایران_شهید_حسین_لشگری
#اولین_اسیر_و_آخرین_آزاده
#ادامه_دارد.....
@bicimchi1
47.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مستند_خانه_مادری
روایتی زیبا از خادمی و نوکری خالصانه حاج قاسم، برای روضهی حضرت زهرا(س)
خادمی متواضع که سرویسهای بهداشتی را تمیز میکرد تا نوکری حضرت زهرا(س) را بکند...
◇ تا طلب بخشش و عذرخواهی حاج قاسم
از همسایههای بیت الزهرا(س)، به خاطر سر و صدای مراسم روضه و....
1⃣ قسمت اول
#ادامه_دارد...
#فاطمیه
#حاج_قاسم
https://eitaa.com/bisimchi10
48.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #مستند_خانه_مادری
روایت سردار از مهر و محبت مادرانه
حضرت زهرا(س) در حق رزمندههای جبهه در جمع مادران شهدا
◇ تا صدای ماندگار از روضه خوانی حاج قاسم، و آخرین تصاویر حضور ایشان در بیت الزهرای کرمان و استقبال از مهمانان حضرت زهرا (س) توسط ایشان
➕ شیوهی تذکر او به مداح در مراسمات روضهاش
2⃣ قسمت دوم
#ادامه_دارد
#فاطمیه
#حاج_قاسم
https://eitaa.com/bisimchi10