هدایت شده از بیسیمچی
#نخل_سوخته5⃣1⃣
مأموریت های واحد اطلاعات معمولا در شب انجام می شد و بچه ها درنهایت اختفا به دشمن نزدیک می شدن.اونا شبها به شناسایی می رفتن و روزا کارای خودشون رو انجام می دادن و در جلسات و کلاس هایی که در واحد تشکیل می شد شرکت می کردن.
اون روز هرکس مشغول کار خودش بود. حسین هم داخل سنگر بود.نزدیکی های ظهر حدود ساعت دوازده یکمرتبه هوا طوفانی شد.گرد وخاک و غبار تمام منطقه رو پوشانده بود.
چشم چشم رو نمی دید.در همین موقع حسین که متوجه طوفان شد،با عجله از سنگر بیرون اومد وگفت:خیلی هوای خوبی شد باید هرچه زودتر بروم میون عراقی ها.
-گفتم:جدی میگی می خواهی بروی.گفت:بله. بهترین فرصته.دیدم مثل اینکه جدی جدی می خواد بره اونم روز روشن.جلو رفتم و با التماس گفتم:بابا حسین جون دست بردار.رفتن میون عراقیها اونم روز روشن خیلی خطرناکه.
-گفت:هوا رو نگاه کن هیچی دیده نمیشه.-گفتم:الان هوا طوفانیه،اما ممکنه چند دقیقه دیگه صاف بشه.-گفت:طوری نیست،مهم اینه که تا اونجا بتونم برم.من هم می روم و زود خودم رو می رسونم.
گفتم:خب چرا صبر نمی کنی تا شب.-گفت:الان می روم وکار شبم رو انجام می دم.هرچه اصرار کردم فایده نداشت.خودش رو آماده کرد و بسرعت رفت طرف دشمن.
من همینطور بهت زده نگاش کردم تا رفت و میون گرد وغبار گم شد.دیگه نه حسین رو می دیدم ونه خط عراقیها رو،فقط چند متر جلوترمون مشخص بود.
هنوز مدت زیادی از رفتن حسین نگذشته بود که طوفان کم کم رو به آرامی گذاشت و لحظاتی بعد هوا صاف شد.
من که دلشوره و اضطراب یه لحظه آرومم نذاشته بود،با خوابیدن طوفان نگرانیم صد چندان شد،دوربین رو برداشتم و اومدم لب خط.
✔️به روایت از حمید شفیعی
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
#ادامه_دارد...
@Bicimchi1
بیسیمچی
#نخل_سوخته5⃣1⃣ مأموریت های واحد اطلاعات معمولا در شب انجام می شد و بچه ها درنهایت اختفا به دشمن ن
#نخل_سوخته6⃣1⃣
دوربین رو برداشتم و اومدم لب خط. سنگرهای عراقی رو زیر نظر گرفتم،نگهبان هاشون سر پست بودن.اما از حسین خبری نبود،همینطور مضطرب نقاط مختلف رو نگاه می کردم که یکمرتبه اونو دیدم.
داخل کانال دشمن نشسته بود.نمی دونستم چه کار می خواهد بکند.از خط ما تا خط عراقیها سه کیلومتر راه بود.هوا هم روشن و صاف.کوچکترین حرکتی از دید دشمن پنهون نمی موند.
همینطور که داشتم با دوربین نگاه می کردم دیدم یه دفعه حسین از سنگر عراقیها بیرون پرید و به طرف خط خودی شروع به دویدن کرد.نگهبان های عراقی هم که تازه اونو دیده بودن باهرچی دم دستشان بود شروع به تیراندازی کردن.
حسین تنها وسط بیابون می دوید و عراقی ها هم مسیر حرکتش رو بشدت زیر آتش گرفته بودن.مضطرب ونگران این طرف خط نشسته بودیم و جلو رو نگاه می کردیم وهیچ کاری از دستمون بر نمیاد.
گلوله های خمپاره یکی پس از دیگری در اطراف حسین منفجر می شد،اما نکته عجیب برای ما خنده های حسین در اون شرایط بود.
درحالیکه می دوید و از دست عراقیها فرار می کرد یه لحظه خنده اش قطع نمی شد،انگار نه انگار که این همه آتش رو دارن رو سرش می ریزن.من و شهید مظهری صفات نشسته بودیم وگلوله ها رو می شمردیم.فقط حدود هفتاد وپنج تا خمپاره ی شصت اطرافش زدن ولی اون بیخیال میخندید و با سرعت به طرف ما می دوید.
کوچکترین خراشی بر نداشت وقتی رسید خیلی خوشحال بود.جلو اومد وباهمون خنده های زیباش گفت: رفتم تمام مواضعشون رو دیدم.میدان مین که اصلا ندارن.
کانال جدید کنده ان. تازه دارن سنگراشون رو می زنن.هیچ چیزی روی اونا نکشیدن، خطشون خلوته،کم کم دارن کاراشون رو انجام میدن.حسین این اطلاعات رو تواین فرصت کم بدست آورد.
شاید اگه شب می رفت خطرش کمتر بود ولی این اطلاعات کامل رو بدست نمی آورد.وکار ازهمه چیز براش مهمتر بود،وقتی حرفاش تموم شد به طرف سنگرش رفت و به شوخی گفت:اینم از کار شب ما.عوضش بریم امشب یه ساعت راحت بخوابیم.
✔️به روایت از حمید شفیعی
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
#ادامه_دارد...
@Bisimchi10
بیسیمچی
#نخل_سوخته6⃣1⃣ دوربین رو برداشتم و اومدم لب خط. سنگرهای عراقی رو زیر نظر گرفتم،نگهبان هاشون سر پس
#نخل_سوخته7⃣1⃣
خاطره ی دیگه ای که از حسین دارم مربوط میشه به عملیات والفجر چهار.اون زمان در نقطه ای به نام کوه سلطان مستقر بودیم ،محور شناسایی هم تپه ی شهدا بود.
اونجا غالب شناسایی ها رو حسین به تنهایی انجام می داد.لاغر اندام و سبک بود.فرز و سریع.هوش و ذکاوتش هم که جای خود داشت.
به خاطر دید مستقیم دشمن روی منطقه مجبور بود که شبها راه بیفتد.صبح زود می رسید پای تپه شهدا تا شب صبر می کرد و بعد می رفت میون عراقیها.
یک شب که تازه از راه رسیده بود دور هم جمع شدیم و نشستیم به صحبت،گفتیم حسین تو که این همه میری جلو یه بار برای ما تعریف کن چه کار می کنی و چه اتفاقاتی می افته.
جمع خودمونی بود وحسین راحت می تونست حرف بزنه. لبخندی زد و گفت: اتفاقا همین پریشب یک اتفاق جالب افتاد. رفته بودم روی تپه ی شهدا و توی سنگر عراقیها رو می گشتم که یه مرتبه منو دیدن.
من هم سریع فرار کردم.اونا دنبالم افتادن.من تا جایی که می تونستم با سرعت از تپه پایین اومدم.نرسیده به میدون مین چشمم به شکاف کوچکی افتاد که گوشه ی تپه تراشیده شده بود.
فورا داخل اون رفتم جا برا نشستن نبود به ناچار ایستادم،خیلی خسته بودم،دائم چرتم می گرفت.چند بار در همون لحظه حالت خوابم برد.دوباره بیدار شدم.
عراقیها از تپه پایین اومدن و شروع به جستجو کردن.اول فکر کردن توی میدان مین باشم،به همین خاطر اونجا رو به رگبار بستن، حدود یکی دوساعت تیر اندازی می کردن،بعد اومدن و پشت میدان مین رو گشتن.
من همانطور ایستاده مشغول ذکر گفتن بودم.
✔️به روایت از حمید شفیعی
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
#ادامه_دارد...
@Bisimchi10
بیسیمچی
#نخل_سوخته7⃣1⃣ خاطره ی دیگه ای که از حسین دارم مربوط میشه به عملیات والفجر چهار.اون زمان در نقطه
#نخل_سوخته8⃣1⃣
عراقیها همه جا رو گشتن،اما اصلا متوجه شکاف نشدن.من هم خوابم می برد و بیدار می شدم و ذکر می گفتم.
به حسین گفتم: توی اون شرایط چطور خوابت می برد؟-گفت:اتفاقا بد نبود یه چرتی زدیم و خستگیمون هم در رفت.-گفتم:این اتفاقات تو روحیه ات تأثیری نگذاشته بود،نترسیده بودی.
با خنده گفت: اصلا،خیلی با صفا بود.کیف کردم.جای توهم خالی بود.-گفتم: خب بعد چی شد؟-گفت: هیچی عراقیها خوب که همه جا رو گشتن و خسته شدن نا امید و دست از پا درازتر رفتن تو سنگراشون منم یه سرو گوشی آب دادم و وقتی مطمئن شدم که دیگه خبری نیست از شکاف بیرون اومدم.
میدان مین رو رد کردم و به خط خودمون برگشتم. وقتی خاطره ی حسین تمام شد همه بچهها نفس راحتی کشیدند. این اولین بار نبود که حسین در چنین شرایط خطرناکی گیر می افتاد.
شجاعت وشهامت او برای همه جا افتاده بود. شاید یکی از دلایلی که بچهها اصرار می کردن تا او از خاطراتش و از اتفاقاتی که موقع شناسایی براش اتفاق افتاده تعریف کنه،همین شجاعت او بود.
می دونستن او به خاطر روحیه ی بالایی که داره همیشه تا مرز خطر و گاهی حتی آنسوی مرز خطر هم پیش می رود و قطعا خاطرات جالبی می تونه داشته باشه.
✔️به روایت از حمید شفیعی
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
#ادامه_دارد...
@Bisimchi10
بیسیمچی
#نخل_سوخته8⃣1⃣ عراقیها همه جا رو گشتن،اما اصلا متوجه شکاف نشدن.من هم خوابم می برد و بیدار می شدم
#نخل_سوخته 9⃣1⃣
محل استقرار واحد،پاسگاه بوبیان بود در شلمچه.محور شناسایی هم جزیرهای در همین منطقه بود.بخاطر دید مستقیم دشمن امکان رفت و آمد به جزیره در روز وجود نداشت.
بچهها می بایست شب حرکت کنن و روز بعد رو برای دیده بانی در جزیره بمونن و فردا شب دوباره به مقر برگردند.از طرفی نمی تونستن قایق رو در اطراف جزیره رها کنن،یعنی باید افراد دیگه ای اونا رو می رسوندن و شب بعد دوباره برای آوردنشون جلو می رفتن.
اون شب نوبت شهید کاظمی و شهید مهرداد خواجویی بود. هردو آماده شدن. بچهها اونا رو به محل مورد نظر رسوندن و برگشتن.قرار شد فردا شب دوباره به سراغشون بریم.
روز بعد نزدیکی های غروب مه غلیظی تموم منطقه رو پوشاند. وجود این مه خصوصا در شب مشکل جدی و اساسی در کار تردد ایجاد کرد.
اصلا نمی تونستیم جهت رو تشخیص بدیم،و مسیر حرکتمون رو مشخص کنیم.استفاده از قطب نماهم بدلیل تلاطم آب و در نتیجه تکون های شدید قایق امکان نداشت.
با همهی این حرفها گروهی که قرار بود برای آوردن بچهها بره،حرکت کرد. اما لحظه ای بعد برگشت. گفتند به هیچ وجه امکان جلو رفتن نیست،و اونا هم نتونستن راه رو پیدا کنن.
هوا به طور کلی سرد بود و این سرما در شب شدت بیشتری می گرفت. کاظمی و خواجویی هم امکانات مناسبی برای موندن در جزیره نداشتن ،چون اصلا نیروی شناسایی نمی تونه وسایل زیادی باخودش حمل کنه.
به همین دلیل باید سریعتر فکری برای برگردوندن بچهها می کردیم.اما چاره چه بود ؟ زمان می گذشت،هوا سردتر می شد و از شدت مه ذره ای کاسته نمی شد.بیست وچهار ساعت از رفتن بچهها گذشته بود وتا اون لحظه قطعا فشار زیادی رو متحمل شده بودن.
حسین که در جریان همهی قضایا بود یه لحظه از فکر بچهها بیرون نیومد،سعی می کرد راه مناسبی پیدا کنه.عاقبت فکری به نظرش رسید...
✔️به روایت از حسین متصدی
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
#ادامه_دارد...
@Bisimchi10
بیسیمچی
#نخل_سوخته 9⃣1⃣ محل استقرار واحد،پاسگاه بوبیان بود در شلمچه.محور شناسایی هم جزیرهای در همین منطق
#نخل_سوخته0⃣2⃣
حسین بلاخره فکری به نظرش رسید،تعدادی تیر رسام پیدا کرد و آورد.گروه دیگری تشکیل داد و به اونا گفت:شما حرکت کنین من هرچند لحظه یک بار تیری به سمت جزیره شلیک می کنم.
شما جهت حرکت تیرها رو بگیرین و برین جلو،در بازگشت هم به محل شلیک توجه کنین وعقب بیایین.گروه،حرکت کرد و حسین هم تیرها رو درون خشابی گذاشت.
اسلحه رو مسلح کرد و بعد از چند لحظه اولین تیر رو شلیک کرد. این کار هر چند دقیقه تکرار می شد.اما هنوز چند تیر بیشتر شلیک نشده بود که دیدیم بچهها دوباره برگشتن.
گفتند که این راه هم فایدهای نداره،تیرها به خوبی دیده نمی شه. و نمی تونیم جهت حرکت رو تشخیص داد. حسین هر لحظه بخاطر آن دونفر بی تاب تر می شد.
نهایتا شهید پرنده غیبی رو صدا زد،و جلسه ای گذاشتن،تا با مشورت هم راهی پیدا کنن.یه بار دیگه امکانات موجود و شرایط منطقه رو بررسی کردن و بلاخره تصمیم گرفتن خودشون دست بکار شوند.
هردو به طرف جزیره حرکت کردن،یه سری تیرک برق اونجا بود.سعی کردن با رسیدن به تیرک ها و کمک از اونا راه رو پیدا کنن. از گذشت زمان مشخص بود که اونا نیزبه سختی پیش میروند.
سرانجام بعد چند ساعت قایقشون از لابه لای مه پیدا شد،اما ظاهرا دونفر بیشتر نبودن.وقتی قایق به ساحل رسید دیدیم،کاظمی و خواجویی بی حال کف قایق افتادن.
هردو زنده بودن اما سرمای شدید جزیره بی حسشون کرده بود،توان اینکه قدمی بردارند و یا حتی خودشون رو سرپا نگه دارن رو نداشتن.هردو بی رمق و بی حال افتاده بودن،بچهها بسرعت کمک کردن و اونا رو برای استراحت و مراقبت به سنگر بردند.
خدا میدونه اگه دیرتر سراغشون می رفتیم چه اتفاقی می افتاد. وقتی حسین از قایق پیاده شد رضایت و خوشحالی رو می شد از چهره اش خوند.همه می دونستیم که او هر سختی رو تحمل می کنه اما طاقت دیدن ناراحتی بچهها رو نداره.
✔️به روایت از حسین متصدی
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
#ادامه_دارد...
@Bisimchi10
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍یه برادری داشتیم خیلی عارف بود اسمش حسین بود...
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
Https://eitaa.com/bisimchi10
✍سکه های عیدی و کلام ماندگار سردار شهید محمد حسین یوسف الهی...
🔹شب عید بود و بچّه ها که همه مشتاق دیدار محمدحسین بودند به خانه ما آمدند.
🔸همه خانواده دور هم جمع شدیم تا یک شب از همنشینی با او لذّت ببریم.
🔹محمدحسین شروع کرد به تعریف کردن از جبهه و نیازمندے های جبهه های جنگ و آخر صحبتش گفت حالا برادران و خواهران سکه هایی را که عیدی گرفتید برای کمک به جبهه ها تحویل من بدهید.
🔸هیچ کسی مخالفتی نکرد بیشتر بچّه هایم فرهنگی بودند و آن شب کمک خوبی به رزمنده ها شد.
🔹محمدحسین یک جمله گفت که اعضای خانواده را متحوّل کرد.
🔸وقتی سکه را به من می دهید نگوئید دادم به محمد حسین بگوئید برای رضای خدا بخشیدم.
🔹بگذارید نیّت شما خالص باشد زیرا با خدا معامله کردید و این صحبت ها را با لحنے جذّاب می گفت.
💢برگرفته از کتاب حسین پسر غلامحسین صفحه ۱۷۶/۱۷۷ به روایت مادر شهید محمد حسین یوسف الهی حاجیه فاطمه بذرافشان برای روح مطهرشان صلواتی عنایت فرمائید...
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
Https://eitaa.com/bisimchi10
✍مثل آدم شهید محمد حسین یوسف الهی...
🔹من خودم یک بار از محمدحسین یوسف الهی پرسیدم حسین تو از یکسری قضایا باخبر می شوی چطور این کار را می کنی؟
🔸با اصرار زیاد بالاخره راضی شد و جواب داد آن هم خیلی کوتاه و مختصر...
🔹گفت کار خاصی نمی کنم فقط وقتی می خوابم سعی می کنم مثل آدم بخوابم...
🔸گفتم آدمها مگر چه طور می خوابند؟
🔹گفت این را دیگر خودت باید بفهمی و دیگر هیچ حرفی در این مورد نزد...
🔸ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
🔹كان سوخته را جان شد و آواز نیامد
🔸این مدعیان در طلبش بی خبرانند
🔹کان را که خبر شد خبری باز نیامد
💢منبع کتاب حسین پسر غلامحسین صفحه ۱۵۲ راوی آقای علی نجیب زاده...
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
Https://eitaa.com/bisimchi10
11.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍پیکر و کفن سالم شهید محمد حسین یوسف الهی هنگام دفن حاج قاسم کنار وی...
🔹حاج قاسم وصیت کرده بود که او را کنار محمد حسین دفن کنند.
🔸فاصله بین دو قبر خیلی کم بود.
🔹با احتیاط از دو طرف قبر تراشیدیم تا بتوانیم قبری دست و پا کنیم.
🔸وقتی لحد شهید یوسف الهی را می تراشیدیم یکی از آجرها کنار رفت.
🔹نگاهم به داخل قبر افتاد.
🔸بعد از ۳۴ سال پلاستیک روی کفن و کفن سالم بودند...
🔹حتی حجم بدن هم از زیر کفن معلوم بود...
🔸انگار که همین حالا دفنش کرده باشند.
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
Https://eitaa.com/bisimchi10
✍به مناسبت بیست و ششم اسفند سالروز ولادت سردار شهید محمد حسین یوسف الهی...
💢نگهبان میله و تنبیه متفاوت شهید یوسف الهی برای فردی که وظیفه اش را درست انجام نمی دهد طبق روایت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی...
🔹محمد حسین یوسف الهی تا زمانی که خودش داخل مقر بود حتماً در اوقات مختلف می آمد و به نگهبان میله سر می زد.
🔸اگر کسی خلافی مرتکب می شد با او برخورد بدی نمی کرد بلکه با رفتار پدرانه اش موجب می شد که آن فرد هم متوّجه خطایش بشود و هم از کرده خود شرمنده و پشیمان او اگر نیرویی را تنبیه می کرد این تنبیه با هر جای دیگر فرق داشت.
🔹یک شب شهید اکبر شجره نگهبان بود امّا بنده خدا به خاطر خستگی زیاد همان جا کنار میله خوابش برده بود.
🔸محمد حسین وقتی که از راه می رسد و اکبر را در خواب می بیند دیگر بیدارش نمی کند خودش می نشیند و تا صبح نگهبانی می دهد.
🔹نزدیک صبح وقتی اکبر بیدار می شود و محمد حسین را در جای خود می بیند خیلی خجالت می کشد محمد حسین هم برای تنبیه اکبر شب او را سر پست نمی گذارد.
🔸خیلی عجیب است که برای تنبیه یک نفر به جای اضافه کردن مدت نگهبانی اش او را از انجام کار محروم کنند برای بچّه های اطّلاعات شاید یکی از سخت ترین مجازات ها همین بود.
🔹مثلاً اگر کسی را توی معبر نمی فرستادند انگار بزرگترین توهین را به او کرده بودند و این ها همه به خاطر جوی بود که محمد حسین در واحد به وجود آورده بود.
🔸منبع کتاب حسین پسر غلامحسین صفحه ۷۵...
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
Https://eitaa.com/bisimchi10
5.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰حسین پسر غلامحسین...
🔹اومد پیشم، اورکـت روی دوشـش بـود و جوراب پایش نبود!
من نگاه کردم به او، شاید منظوری هم از نگاهم نداشتم.
خندید، من ایـن خنده در ذهنم باقیمانده.
گفت« : میدانم چرا نگاه کردی، برای اینکه اورکت روی شانههامه و جوراب پام نیست
گفت: من داشتم نماز میخواندم با همین حال، گفتن شما کارم داری. آمدم جورابم را پام کنم، اورکتم را تنم کنم، به خودم گفتم: حسین! پسر غلامحسین، تو پیش خدا اینطور رفتی، پیش فلانی هم اینگونه میروی ...
🎤حاج قاسم عزیز
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
Https://eitaa.com/bisimchi10